eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📖  از کتاب: «» خاطره ای️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۵۹_۵۸ قسمت چهل و پنجم : آخرین نفر ✍...بالای جایگاه که رفتم ، حاج قاسم را دیدم که مظلومانه و آرام، ردیف جلو نشسته و سراپا گوش است. اصلا باورم نمیشد که ایشان در سالن حضور داشته باشند، در حالی که همه رفته اند. از تصمیمی که گرفته بودم، خجالت کشیدم. محکم و کوبیده شعر شهدا را قرائت کردم، چرا که یقین داشتم حاج قاسم خود به تنهایی یک لشکر است. آن شب سردار سلیمانی تا پایان برنامه نشست. فرمانده ی لشکر ثارالله جزء چند نفر آخری بود که همراه ما سالن را ترک کرد. هرگز احترام و تواضع آن مرد بزرگ نسبت به اصحاب فرهنگ و هنر و علاقه ی او به شعر را فراموش نمیکنم. راوی: 🗣افسر فاضلی شهر بابکی، شاعر و نویسنده دفاع مقدس  @yousof_e_moghavemat
📖  از کتاب: «هزار و دوازدهمین نفر» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۷۱_۷۰ 🔻 من در جمع شما هستم ✍یک بار دیگر تا چهره ی درخشانش را دیدم، حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا که میخواهی بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم. رویم را زمین نزد. قاسم من خیلی کار دارم، باید برم. هر چی میگم زود بنویس. هول هولکی گشتم دنبال کاغذ و یک برگه کوچک پیدا کردم. فوری خودکارم را از جیبم درآوردم و گفتن : بفرما برادر، بگو تا بنویسم. بنویس سلام، من در جمع شما هستم. همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی با لحنی که چاشنی التماس داشت گفتم: بی زحمت زیر نوشته را امضا کن. برگه را گرفت و زیرش نوشت سید مهدی زین الدین و بعد امضایش کرد. نگاهی بهت زده به امضا و نوشته ی زیرش کردم. با تعجب پرسیدم چی نوشتی؟ آقا مهدی تو که سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند. از خواب پریدم موج، موج صدای آقا مهدی هنوز توب گوشم بود. سلام من در جمع شما هستم. 🗣خاطره سردار سلیمانی از ، برگرفته از کتاب تنها زیر باران  @yousof_e_moghavemat
📖  از کتاب: هزار و دوازدهمین نفر 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم : دفاع مقدس 🔸صفحه:۷۵ 🔻قسمت هفتاد و یکم : رزمنده ی مبلّغ ✍یک شب حاج قاسم آمدوبین نمازمغرب وعشابابچه هاصحبت کرد.آنهاحاجی راخیلی دوست داشتند. دورش حلقه زده بودندواورامی بوسیدند. حاجی هم آن هاراموردتفقّدقرارمی داد. بچه هاسراپاگوش بودندکه ببینندفرمانده ی عزیزشان چه می گویدتابه آن عمل کنند. صحبت کلیدی وعاشقانه ی حاجی درمورددین وارزش های اسلامی بود:برادران!ماامروزعلاوه براین که بایدرزمنده ی خوبی باشیم،سزاواره که مبلّغ خوبی نیزبرای اسلام،قرآن،اهل بیت وامام باشیم. 🗣️برگرفته ازکتاب بچه های حاج قاسم،خاطرات سردارحسین معروفی ☀️ در حال سخنرانی برای رزمندگان سپاه  @yousof_e_moghavemat
📖  کتاب هزار و دوازدهمین نفر» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل پنجم : جنوب شرق و اشرار 🔸صفحه: ۸۳-۸۴ 🔻قسمت هفتاد و پنجم: ابهت و قاطعیت ✍بعد از جنگ، لشکر ثارالله ماموریت مبارزه با اشرار و قاچاقچیان در جنوب شرق را عهده دار شد. سال ۱۳۷۲ نماینده های یکی از خان های منطقه که برادر و بستگانش به جرم حمل قاچاق و شرارت دستگیر شده و در زندان بودند به دیدنت آمدند، تا پیام خان را برسانند. آن ها سه نفر از بچه های سپاه را گروگان گرفته و در مقابل آزادی آن ها تقاضای آزادی برادر و بستگان خان را داشتند. نگاهی عمیق و پر ابهت به نماینده های خان انداختی و گفتی: الان ساعت چنده؟ منتظر جواب نماندی و خودت گفتی: حدود چهار بعدازظهر. تا فردا ساعت دو، اگر این سه پاسدار سالم در کرمان نباشند، دیگر نه خانی وجود خواهد داشت، نه روستایی. نماینده ها با چشم های گرد شده تو را نگاه کردند و بی هیچ حرف دیگری بلند شدند و رفتند. ابهت و قاطعیت کار خودش را کرد. حتماً آوازه ات به گوششان رسیده بود و می دانستند با هیچ کس شوخی نداری. فردا قبل از ظهر، سه پاسدار گروگان در کرمان بودند. 🗣️سردار سلیمانی از دریچه خاطرات رزمنده جانباز داوود جعفری(مهدی) فکه ۲۰۲  @yousof_e_moghavemat
از کتاب: هزار و دوازدهمین نفر 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل پنجم : جنوب شرق و اشرار 🔸صفحه:‌۸۹ 🔻قسمت هشتاد و دوم :فقط به خاطر حاج قاسم ✍روزی که زلزله بم اتفاق افتاد،قاسم سلیمانی خود رابا هواپیما از کابل به بم رساند. آن موقع سفیر ایران در فرانسه بودم. من هم به بم رفتم. شب هنگام با یکی از سران عشایر جنوب شرق کشور صحبت می کردم،کسی که واقعا در منطقه خود سلطنت می کرد، عشیره او هزاران نفرجمعیت داشت و به هنگام حرکت، سی ماشین او را همراهی می کردند. می گفت:من نه برای اسلام و نه برای ایران بلکه به خاطر حاج قاسم به اینجا اومدم. حاجی پیغام داد که به کمک بم بیایید، ما هم اومدیم . همه وجود ما حاج قاسمه. عشیره ما اهل قاچاق بود. حاج قاسم ما رو از منجلاب این شغل کثیف بیرون کشید. دوتا از بچه های من هم محکوم به اعدام شده بودن که حاج قاسم اون هارو نجات داد. 🗣صادق خرازی ،فعال سیاسی-نشریه رایحه @yousof_e_moghavemat
📖  از کتاب: هزار و دوازدهمین نفر 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل پنجم : جنوب شرق و اشرار 🔸صفحه:۹۰_۸۹ 🔻قسمت هشتادوسوم: سریع و قاطع ✍یکبار اشرار جاده زابل_زاهدان را بستند و نزدیک به صد نفر از نیروهای آموزش دیده انتظامی را که با اتوبوس به زاهدان می‌رفتند، ربودند و به رباط افغانستان بردند. سردار سلیمانی فرمانده قرارگاه قدس جنوب شرق بودند. با مدیریت سریع و پیغام قاطعانه و تهدید آمیزی که برای اشرار فرستادند، ماجرا را فیصله دادند. اشرار که از جدیت سردار خبر داشتند و شخصیت ایشان را می شناختند، گروگان ها را تحویل دادند. راوی: 🗣سردار غلامرضا کرمی نشریه اطلاعات @yousof_e_moghavemat