فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره شهید سردار سلیمانی از شهادت حمید باکری
#سردار_دلها
#شهید_قاسم_سلیمانی
#حمید_باکری
@yousof_e_moghavemat
#سیره_شهدا
💥#شهید_عباس_کریمی ،یک نظامی تمام عیار بود. شنیدن اسمش،لرزه بر اندام افسران عراق می انداخت...
بعضی از انها وقتی اسیر می شدند، خیلی دوست داشتند این فرمانده
(از نگاه خودشان) اعجوبه و خشن را ببیند، و می دیدند... این دیدار کافی بود فقط چند دقیقه باشد... همین چند دقیقه نگاه انها را به کلی عوض می کرد... هر کسی که برای یک بار هم حاج عباس کریمی را دیده باشد،به مهربانی و سعه صدر او شهادت می دهد،حتی برخی از عناصر کلیدی ضد انقلاب به این خصوصیت اعتراف کرده اند،همان هایی که حاج عباس با مدد گرفتن از نیروی ایمان و شجاعت خودش انها را به اغوش ایران و اسلام باز گرداند....
💥پيكر غرق در خون وگل حاج عباس, زماني به تهران منتقل شد كه تنها چند روز از اولين سالگرد شهادت فرمانده پيشين لشكر محمد رسول الله (ص) يعني👈 «حاج محمد ابراهيم همت» مي گذشت... عباس را طبق وصيت خودش در بهشت زهراي تهران - قطعه 24 در جواز مزار شهيد مصطفي چمران دفن كردند...ِ
راوی : همسر شهید
تصویر سمت راست ارسالی یکی از اعضای محترم کانال حاج احمد آقا
#حاج_احمد_متوسلیان
#شهید_عباس_کریمی
@yousof_e_moghavemat
🔸فرقی نمی کرد کجا و چه کاری باشه، کارگری هم بود انجامش می داد، هر تابستون بعد از ایام مدرسه کارش همین بود ، کار کردن رو کسر شان خودش نمی دونست و می گفت : حضرت علی(علیه السلام) هم می رفت و کار میکرد و بیل میزد ، امیر المومنین اهل راحت خوری و تنبلی نبود .🔸
💠 ۲۶ اسفند ماه سالروز شهادت شهید یوسف سجودی گرامی باد 💠
#بیست_و_ششم_اسفند
#شهید_یوسف_سجودی
#سالروز_شهادت
@yousof_e_moghavemat
حضرت امام صادق علیه السلام میفرمایند:
زنی به سبب آن که گربه ای را بسته بود تا از تشنگی مرد،به عذاب گرفتار آمد
میزان الحکمه ،جلد 3،صفحه273
#حدیث_امام_صادق
#استوری
@yousof_e_moghavemat
🔰 #شهید_محمد_بروجردی
دکتر بهشتی بهش گفته بود ميخواهيم حفاظت از امام رو بسپريم به گروه شما. ميتونين؟ يک طرحي بايد بدين که شوراي انقلاب رو راضي کنه. شب تا صبح نشست و طرح حفاظت را نوشت. قبول کردند. فرداش روزنامهها نوشتند: «چهار هزار جوان مسلح از امام محافظت میکنند.»
@yousof_e_moghavemat
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ شهادت پایان نیست ، آغاز است...
#سردار_دلها
مراسم تشییع باشکوه #شهید_قاسم_سلیمانی
با صدای همیشه جاویدان #شهید_سید_مرتضی_آوینی
@yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عیدکممبروک🎊🎉
💐فرارسیدن اعیاد شعبانیه را شاد باش عرض میکنیم💐
#ولادت_امام_حسین
#استوری
@yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی که شهیدی و در آن بالا•○🌱
دستم را بگیر !
بخشی از خاطرات شهید :
سردار یوسف سجودی دل دادۀ شهادت بود و آرزوی آن را در سر میپروراند. وقتی مادر هنگام رفتن به جبهه او را بدرقه و از زیر قرآن رد میکرد تا پناهش باشد، یوسف با لبخند میگفت: «با همین قرآن مرا اسکورت میکنی و من ضد گلوله میشوم و نمیگذارد شهید شوم و به آرزوی خودم برسم»...
#شهید_یوسف_سجودی
#بیست_و_ششم_اسفند
#سالروز_شهادت
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
✏️تمامی نیروهای سپاه مریوان در حیاط مقر نشسته بودند. ظهر بود و آفتاب در وسط آسمان تلالویی دیگر داشت و گرمابخش آن صبح سرد زمستانی شده بود. رضا بی حوصله بود. احمد رو به نیروهایش گفت: "می دونم که دل کندن از اینجا که حالا بهش عادت کرده ایم سخته اما باید بریم و در جنوب برای حفظ اسلام و کشورمون بجنگیم. تنها عده ی معدودی از شما همسفر ما در این هجرت خواهید بود. حالا اسامی رو می خونم. این برادرها تا صبح روز بعد خودشون رو برای سفر آماده کنند.
رضا چراغی، محمد اوسطی، اکبر حاجی پور، ابوالفضل محمدی، محمد اشرفی، تقی رستگار مقدم، علیرضا ناهیدی، محسن نورانی، بهمن نجفی، محمد ممقانی، عباس کریمی، حسین قجه ای..."
هرچه اسم ها خوانده می شد، چهره ی کسانی که نامشان خوانده نشده بود بیشتر در هم می رفت. رضا آرام و قرار نداشت. نمی توانست یک جا بنشیند، بلند شد و رفت آخر جمع و به دیوار تکیه داد.
-اصغر کاظمی، ابراهیم فرزادی و سیدرضا دستواره.
صدای هق هق گریه از میان جمع بلند شد. رضا ناباورانه خیره مانده بود. یکی از کسانی که به شدت می گریست شفیعی بود. احمد گفت: "برادرها با یک صلوات ما رو حلال کنند."
هق هق گریه ها بالا گرفت. به یکباره حاج احمد در محاصره کسانی که نامشان خوانده نشده بود قرار گرفت. در میان آنها چند پیشمرگ کرد هم بودند. بسیجی ها با التماس می گریستند و التماس می کردند که احمد آنها را هم با خودش ببرد.
شفیعی که به پهنای صورت اشک می ریخت جلو آمد. دست احمد را گرفت و گفت: "حاج احمد، تو رو به روح شهدا قسم می دم من رو تنها نگذار."
چشمان احمد پر از اشک شد.
رضا از میان جمع جلو آمد کنار احمد ایستاد. احمد دست شفیعی را کشید و گفت: "با من بیا، کارت دارم." شفیعی شاد و خرم سریع اشک از چهره پاک کرد و همراه احمد از بین جمعیت راه باز کرد و با هم به کناری رفتند. رضا هم با آن دو رفت. احمد دست بر شانه ی شفیعی گذاشت. به چشمان مرطوبش خیره شد و گفت: "دو تا خواهش ازت دارم. ان شاءالله که قبول می کنی."
-شما جون بخواه.
-اول اینکه مسئولیت سپاه مریوان را قبول کنی.
چهره شاد شفیعی با شنیدن کلام احمد در هم رفت. دوباره بغضش ترکید.
-حاجی، من نوکرتم. این کار رو از من نخواه. من...
-نه. تو می تونی، باید بتونی.
-حاجی، من مسئولیت می خوام چه کار؟ من می خوام همراهت باشم.
-ما اگر تابع ولایت فقیه هستیم باید اطاعت پذیر باشیم. اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. اما خواهش دوم.
شانه ی شفیعی را فشرد. به سختی جلوی اشکش را گرفت و با صدایی که به لرزه درآمده بود ادامه داد:
-به خاطر آن کاری که اون روز تو بیمارستان کردم، حلالم کن!
شفیعی احمد را بغل کرد. کم کم بسیجیان جامانده از سفر گرد آن دو حلقه زدند و همه با هم اشک ریختند. رضا خیلی به خودش فشار آورد تا طاقت بیاورد و فریاد نکشد.
به ترتیب از سمت راست در تصویر: #شهید_محمد_ابراهیم_همت
#حاج_احمد_متوسلیان
#شهید_عباس_کریمی
تصویر ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
@yousof_e_moghavemat