عجب کشف ایی ...😃
دو وصیت نامه...یک جمله مشترک❤️
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_مهدی_باکری
@yousof_e_moghavemat
گام برداشتن در جاده عشق
هزینه میخواهـد !
هزینه هایی که
انسان را عاشق
و بعد شهید میکند
#شهید_مهدی_باکری
@yousof_e_moghavemat
#پاسدار یعنی
کسی که کار کند ، بجنگد ،
خسته شود ، نخوابد
تا خود به خود خوابش ببرد ...
#شهید_مهدی_باکری
@yousof_e_moghavemat
والفجر یک بود.
با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم .
مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟»
وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود.
نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد.
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم .
رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون .
توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود.
تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»
#فرمانده
#شهید_مهدی_باکری
#والفجر_1
منبع:سایتabrobad.net
@yousof_e_moghavemat
🍏 راز یک معامله ی شیرین 🍏
🌷 تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
🌷یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.😊
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا🤨
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.😊
🌷منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.😒
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.😌
🌷منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
🌷 گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟😊
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن.😍😘
🌷اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه😱
🌷حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟🤔
🌷گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن...
راوی:رضا رمضانی
منبع: کتاب خداحافظ سردار
#شهید_مهدی_باکری
@yousof_e_moghavemat
🇮🇷 عکس کمتر دیده شده از
حاج قاسم سلیمانی(پیراهن آبی دارند)
در کنار سرداران
شهید مهدی باکری(از سمت چپ نفراول ردیف جلو)
احمد کاظمی (ردیف عقب نفردوم از سمت چپ)
و مهدی زین الدین(نفر اول از سمت راست ردیف جلو)
صفا و اخلاص شما کجا
من جامانده کجا....
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شهید_مهدی_کاظمی
@yousof_e_moghavemat
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یا رب این بوی طرب از طرف فردوسست
یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم
#مولانا
#شهید_قاسم_سلیمانی
نفر دوم ایستاده از سمت چپ
#شهید_احمد_کاظمی
نفر سوم ایستاده از سمت چپ
#شهید_مهدی_زین_الدین
نفر پنجم ایستاده از سمت چپ
#شهید_مهدی_باکری
نفر وسط نشسته اند
@yousof_e_moghavemat
#سادگی_و_خاکی_بودن_را_از_شهدا_یاد_بگیریم
یکی از دوستان نزدیک وهم چادری آقا مهدی تعریف میکرد با وجود کم خوابی،کار وتلاش شبانه روزی،در نزدیکی های نماز صبح بعضی وقتها حقیر را یواشکی بیدار میکرد ومیگفت بریم وضعیت حمام هارا از نظر کارکرد بررسی بکنیم که آیا کار میکنن یانه چرا که اگر در قیامت از حیث اینکه حتی نفری باشد با مشکل روبه رو شده باشد ما اون
مسئولیم وچه جوابی خواهیم داد...
🌹
یک نفر همزمان تعریف میکرد در شب هنگام نزدیکی های ساعت سه شب دیدم رزمنده ای صورتش را کاملا بسته وداره سرویس بهداشتی عمومی رزمندگان را نظافت می کنه کنجکاو شدم وخودم را نزدیک اون رساندم خیلی دقت کردم دیدم آقا مهدی است گفتم:آقا مهدی گفت:به کسی نگید ها...
#شهید_مهدی_باکری
#باکری
#جاویدالاثر
#فرمانده_خاکی_و_بی_ادعا
#یک_غریبه_دلتنگ_یاران
#شهیدان
۲۷تیر۹۹
برگرفته از صفحه ی اینستاگرام
Instagram.com/shahidbakeri_31
@yousof_e_moghavemat
#خاطرات_شهدا✨
گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم، چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است، نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ما نبود، کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت، ادامه دادم: آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟
خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم: زن رفتگر محله، مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه تو بری نفر جایگزین نداریم، رفته بود پیش شهردار و آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش،
اشک تو چشام جمع شد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو به من، نداد، خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه...
#شهید_مهدی_باکری
@yousof_e_moghavemat
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞| #استورے
مکالمه بی سیم شهید مهدی باکرے و شهید احمـد کاظـمے ساعاتے قبل
از شهادت شهید باکرے🕊🌱
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_احمد_کاظمی
@yousof_e_moghavemat
📷 تصویری کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی به همراه شهیدان باکری و کاظمی🌷
▪️ ایستاده از چپ:
شهید احمد کاظمی، شهید مهدی باکری، سردار حسین علایی، سردار محمد باقری، شهید سیدعلی حسینی ابراهیم آبادی
نشسته از سمت چپ:
سردار شهید قاسم سلیمانی و شهید داود شهپری
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_احمد_کاظمی
#شهید_داود_شهپری
@yousof_e_moghavemat
مهدی باکری حقوقش را از کارگزینی قرارگاه کربلای سپاه میگرفت. یکبار که قرارگاه در کرمانشاه مستقر بود، رفت که حقوقش را بگیرد. مسئول کارگزینی گفته بود: «آقای باکری باید گواهی خدمت بیاوری».
فرمانده، سرش را انداخت پایین و رفت از محسن رضایی گواهی گرفت و آمد سههزار و چهارصد تومان حقوقش را گرفت.
یکوقتی چیزی از این آدم (سوای باقی چیزها) برای من جالب شده بود؛ اینکه هیچ چیز نداشت. تتمه ارثی هم که مانده بود به نام خانوادهش کرد قبل از شهادتش. نه خانهای نه زمینی نه ماشینی... هیچ چیز به اسمش نبود. رفیقش کاظم میگفت: «راستی یک موتور شریکی داشتیم، که اون رو هم دزد برد».
حالا من غالبا سعی کردهام که ازین قسم روایتها از مهدی نکنم؛ شاید چون فکر میکنم قوارهاش ازین ماجراها بزرگتر بوده.
اما همهی اینها برای این بوده که نمیخواست هیچی از او در این دنیا جا بماند، به احمد کاظمی گفته بود:
«دعا کن من هم بروم، مثل ِحمید، بینشانِ بینشان»
#شهید_مهدی_باکری
@yousof_e_moghavemat