eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
15.8هزار ویدیو
106 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۰ تا اسم سهیلا را از نفیسه شنیدم، برقم گرفت!! گفتم: کدوم سهیلا؟! نفیسه گفت: «همون سهیلا
۵۱ اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید، بازجویی نبود و احساس آرامش داشت. چون کاملا داشت همکاری میکرد و آثار صداقت در گفتار و رفتارش بود. چرا؟ فقط بخاطر اینکه با شنیدن خبر مرگ مژگان، اساسی شوکه شده بود و دست و پاش گم کرده بود. در واقع، من از اشتباه تیم اونها استفاده کردم. اشتباه تیم اونها این بود که نفیسه و مژگان را خیلی بهم وابسته کرده بودند و این وابستگی یه کم طول کشیده بود. نفیسه هم که نتونسته بود ماموریت نفوذ به عمار را درست انجام بده. پس عملا نفیسه دیگه در خونه عمار کاری نداشته، اما وابستگیش به مژگان و آرمان سبب موندنش شده بود، تنها کار من این بود که از این وابستگی، استفاده کنم وگرنه اگر یکی دیگه شون بود، کاملا روش کار فرق میکرد. فردا شد. وقتی رفتم اداره، فورا به عمار گفتم لطفا ساعت ۱۰ بیا تا هم مرور کنیم و هم مدارک مورد نیاز را برای ادامه پرونده جمع و جور کنیم. خودم هم تا ساعت ۱۰ رفتم و از دو تا از نگهبانان بیمارستان روانی بازجویی کردم، آدمهای بیچاره ای بودند. با پول راضی شده بودند که دوستان مژگان، هروقت خواسته بودند بیاند و پیش مژگان باشند. یاد اون تیکه فیلم مختار افتادم. اون جایی که کیان ایرانی به مختار میگه: «شبی که حرمله تونست از ایست و بازرسی های کوفه عبور کنه و به خونه من برسه و زن و بچه من رو وحشیانه به قتل برسونه، با خودم گفتم آخه حرمله که شبح یا جن نیست، پس چطوری تونسته از بین این همه مامور عبور کنه؟! بعدش فهمیدم که تنها چیزی که تونسته از ایست و بازرسی ها و انتظامات شدید عبورش بده، فقط یک چیز بوده، اون یک چیز، «رشوه و پول» بوده است!!» ساعت ۱۰ شد، عمار اومد و با هم یه چایی خوردیم و مباحثه را شروع کردیم، به عمار گفتم: تو نه آدم ساده لوحی هستی و نه بی فکر و خانواده نشناس! اصول تربیتی هم خوب بلدی، درسته خانمت مرحوم شد. مرحوم که نه، به قتل رسید [عمار حرفام را قطع کرد و گفت😏 عمار گفت: میدونم میخوای چی بگی؟ میخوای بگی از تو بعیده که بچه هات را یله و رها کنی... به فکرشون نباشی... بد تربیت بشند، با رفیق ناجور دوست بشند، بدبخت بشند. آخرش هم بشه یه پرونده امنیتی و... درسته؟ همین رو میخواستی بگی؟! لبخند تلخی زدم و گفتم: آره. البته نه، چون این حرف را هر کسی داستان زندگیت را بشنوه میزنه، ولی من فکر میکنم یه چیز دیگه باشه، چون تو آدم باهوشی هستی. میشه خیالم را راحت کنی تا بفهمم چی به چیه؟! عمار گفت: «میدونستم بو بردی که چه خبره. چون هرکسی بود تا الان صد بار پرسیده بود. آره، حدست درسته. وقتی خانمم را ده بار به بیمارستان بردم و فهمیدم که دارم تنها میشم و خانمم را از دست میدم، به فکر فرو رفتم. تنها چیزی هم ذهنم را مشغول کرد این بود که وقتی تو لبنان و عراق بودی، من درگیر یه پروژه حساس بودم. پروژه ای درباره «میزان نفوذ بهاییان در دفاتر سران سیاسی و آقازاده ها». از خیلی از خط قرمزها رد شدم، البته در سایه بودم و کسی به این راحتی اطلاع پیدا نمیکرد. فقط یک احتمال داشت که لو برم و اذیت بشم، اون هم نفوذی در اداره خودمون بود، از اداره خودمون راپورتم را به دشمن داده بودند. من فقط میدیدم که زنم را از دست دادم، دخترم مریض شد، پسرم کم پیدا شد و رفتارش عوض شد. اینجا بود که شکم برطرف شد و فهمیدم که دشمن، خیلی بهم نزدیک شده. دشمن اومده داره توی خونه م مانور میده. بخاطر همین، پس از مشورت با دکتر الهی و یکی دو نفر از سران اداره، تصمیم گرفتم تا تو میایی ایران، این بازی را ادامه بدم ببینم قراره به کجا برسه. همین شد که الان، داریم از سر سفره خانواده از هم پاشیده شده من بدبخت، به این باند بزرگ میرسیم.» احساس حقارت میکردم جلوی عمار. اون خودش و زن و بچه ها و زار و زندگیش را... الله اکبر ! مگه میشه؟! تا شب ساکت بودم و در سکوت کار میکردم، داشت سرم میپوکید. همه اش بغض میکردم، همه اش حال و روز دل عمار میومد جلوم، مخصوصا وقتی استعلام کردم و دیدم کاملا با برنامه ابلاغی، این بازی را اینجوری ادامه داده بوده، در حالی که صدای خرد شدن احساس و استخون و ... شب شد. رفتم خونه، همه ش به زن و بچه هام نگام میکردم و یاد زن و بچه های عمار میوفتادم و آه میکشیدم، دلم کباب بود. امیدوارم بودم که هر چه زودتر این پرونده کثافت و لعنتی بسته بشه تا زندگی عمار بهتر بشه و بشه براش یه فکری کرد. توی همین فکرا بودم که دیدم برام پیامک اومد. رفتم سراغ گوشیم، نه. مثل اینکه اونشب نمیخواست به این راحتی ها تموم بشه، تپش قلبم رفت روی هزار. یه لحظه هیجانم زیاد شد، نبضم رفت بالا، انتظارش نداشتم. سهیلا بود ... پیام داده بود: «سلام. سهیلام. بیداری؟» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۱ اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید، بازجویی نبود و احساس آرامش داشت. چون کاملا
۵۲ انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت، مونده بودم چی جوابش بدم. یک دقیقه فکر کردم، بالاخره شماره بهش داده بودم که برام زنگ بزنه. پس باید جوابش میدادم و حتی اگر همون موقع میگفت میخوام ببینمت، باید یا قبول میکردم و یا یه بهانه درست و حسابی میاوردم. جوابش دادم و نوشتم: «سلام، درخدمتم!» نوشت: «خدمت از ماست جنتلمن! شما نباید یه حالی. احوالی از کسی بپرسی که زدی ناکاراش کردی؟!» نوشتم: «بزرگواری. اما شما هم نباید یه اسی، زنگی، تک زنگی بزنی تا بدونم بالاخره چی شد و چی نشد؟ من که نمیتونستم و صلاح هم نبود که اونجا تلپ بشم!» نوشت: «ماشالله کم هم نمیاریا. راستی آقای رییس جمهور آینده، الان چیکار میکنی؟» نوشتم: « والا تا همین حالا دستم بند بود و داشتم هیئت دولتم را میچیدم تا بیست سال دیگه وقتی میخوام لیستش را بدم مجلس، هول نشم!... فقط وزیر نفتم مونده، حالا چطور مگه بانو؟!» نوشت: «چقدر با حالی شما... نه، جدی پرسیدم. الان جایی هم مشغولی؟!» نوشتم: «از شرایط استخدام، الان فقط ریشش را دارم. دارم تلاش میکنم تا کوتاهش نکردم، یه جایی دستم بند بشه!... ضمنا نگو الان واسم کار سراغ داری و دختر یه پیرمرد ترلیون دار هستی که میخواد دومادش یه پسر نجیب و خانواده دار باشه... که اصلا باورم نمیشه و میرم میخوابم» نوشت: «داری منو میکشی از بس خندیدم، پرستارا اومدند با تعجب نگام میکنند. یه کم مراعات منم بکن. پس هنوز بیکاری؟! تحصیلات هم داری؟» نوشتم: «آره، اصلا خوراکم تحصیلاته. ارشد مدیریت آبیاری گیاهان دریایی خوندم!» نوشت: «لطفا جدی باش دیگه! اصلا اینجوری من حریف تو نمیشم. فردا صبح پاشو بیا تا با هم حرف بزنیم!» نوشتم: «از شوخی که بگذریم. این حرفها را زدم تا فقط یه کم روحیه بیماری و بیمارستانی از شما دور بشه و یه کم بخندید. از بابت دعوتتون هم تشکر. تعارف نمیکنم، قصدم بی ادبی هم نیست. لطفا اگر باید هزینه درمان و یا خسارتی پرداخت کنم بگید تا تقدیم کنم.» نوشت: «حالا چرا یهو لحنت عوض شد؟! لطفا فردا بیا اینجا میخوام ببینمت! این که دیگه لفظ قلم حرف زدن نداره!» نوشتم: «قول نمیدم. ببینم حالا چی پیش میاد. اما اینو جدی گفتم که تمام هزینه های درمان و خسارتتون با من!» نوشت: «حالا تا هزینه های درمان و خسارت، تو پاشو بیا. به اون هم میرسیم. امری نیست؟» نوشتم: «نه تشکر که پیام دادید، نمیدونستم خودم چطوری باید باهاتون صحبت کنم و از شرمندگی اون روز که زدم دمار از روزگارتون درآوردم و افلیج و بیچاره دنیای و آخرتتون کردم دربیام!» نوشت: «مگر دستم بهت نرسه. چنان افلیج دنیا و آخرتی نشونت بدم که نگو!» نوشتم: «استغفرالله. دستم بهتون نرسه چیه؟ نه حالا میخوای برسه! آقا ما رفتیم. شب بخیر!» نوشت: «شب شما هم بخیر رییس جمهور آینده!» صد بار پیامش را تا صبح خوندم. تا صبح که نه، تا وقتی که خوابم برد. به چند روش مختلف، آنالیزش کردم، همه روش ها فقط یک جواب داد. یا خیلی خیلی حرفه ای داره عمل میکنه و یا حداقل اینبار داره صادقانه عمل میکنه و قصد زرنگ بازی نداره. بعد از اذون صبح که نماز خوندم، زنگ زدم برای بچه های مستقر در بیمارستان. گفتم از حالا تا ساعت ۹ صبح، گزارش لحظه به لحظه میخوام. حدودای ساعت هفت از خونه راه افتادم و مستقیم به طرف بیمارستان رفتم. در راه، یکی از بچه های بیمارستان زنگ زد و گفت: محمد جان! علاوه بر شما و این خانوم چلاق، کسی دیگه هم قرار بوده اینجا باشه؟» گفتم: نه چطور؟! گفت: آخه الان یکی اومد داخل و رفت پیش اون خانمه. به نام «خانم کمالی» !!! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۲ انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت، مونده بودم چی جوابش بدم. یک دقیقه فکر
۵۳ ایستادم کنار خیابون. فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط داشته و زنگ و پیام رد و بدل شده یا نه؟! بچه ها جوابشون منفی بود، به جز یک مورد اون هم این بوده دیشب خود کمالی برای سهیلا زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه و میفهمه که سهیلا بیمارستان هست و تصادف کرده. نتیجه ای که میشد گرفت این هست که کمالی بدون هماهنگی رفته پیش سهیلا و حتی سهیلا هم از قبل خبر نداشته. خب کمالی نباید من رو اونجا ببینه. وگرنه همه چیز به هم میخوره. فورا بچه ها دست بکار شدن و میکروفنی که در اتاق سهیلا فعال بود را به گوشی من وصل کردند. محتوای دیدار کمالی و سهیلا این بود: تا همدیگه را دیدند، گرم گرفتند و سلام و احوالپرسی و روبوسی و... بعدش کمالی پرسید: پس چرا بهم نگفتی بیمارستانی؟! کی اومدی اینجا؟ کی بهت زد؟ سهیلا گفت: ای بابا... نگران نباشید، من از پس خودم برمیام. شما همیشه محبت داشتی به ما... خیلی وقت نیست اینجوری شدم، حدودا ممکنه بیست روز تا یک ماه طول بکشه. ولی میخوام همین روزا برم خونه و بقیه اش را خونه باشم. کمالی گفت: کی بهت زده؟ میشناسیش؟! سهیلا گفت: نه! حداکثر میدونم که با برنامه نبوده. دلیلی واسه این حرفم ندارم... اما دیشب تستش کردم. بهش پیامک دادم و آنالیزش کردم، بنظر خودش زرنگه و از همین بچه حزب الهی ها ممکنه باشه. اما نه، چیز خاص و قابل توجهی نداشت. اتفاقا امروز هم باهاش قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش. بالاخره اگر دیدم آدم تعطیلی هست، ممکنه به دردمون بخوره! کمالی گفت: به هوش و ذکاوت تو همیشه ایمان دارم، تو دختری نیستی که کلاه سرت بره، اما میخوام مواظب خودت باشی. راستی سفرت چی؟ شنیدم شروین دنبال تمدید پاسپورتت بود! سهیلا گفت: با این وضع و حالم نمیدونم تا اون موقع بتونم برم یا نه؟ چون سطح آموزش ها بالاست و از همه لحاظ باید سر حال باشم. اما خب، ببینم چی میشه حالا؟ راستی از بچه ها چه خبر؟ کمالی گفت: از بچه ها که خبر خاضی نیست. اما کلا اتفاقات خاصی داره میفته، چون اگر خبر خاصی نبود، شروین نمیگفت که باید یه مدت خونه من نباشیم و جلسات ماهانه را از خونه من به یه جای دیگه منتقل نمیکردند! جلسات هفتگی بچه جوونا سر جاشه... اما جلسات ماهانه خودمون را شروین گفت که بریم یه جای دیگه. سهیلا گفت: پیش بینی این وضعیت میشد، از وقتی شروین از الهه (مامان مژگان) شکست خورد و نتونست مخش بزنه و واسه ش نقشه تب کشید، کلا احساس خوبی نداشتم. اسم بابای مژگان هم که هر وقت اومد وسط و گفتند که من بشم زنش، دوست داشتم مخالفت کنم اما جراتش را نداشتم، خوب شد که جور نشد. راستی از «فریبا» چه خبر؟! کمالی گفت: دست به دلم نگذار که کبابه. اوضاع از زمانی بد شد که فرید ناکار شد و فریبا... سهیلا گفت: فریبا چی؟! کمالی ادامه داد: فریبا مجروح شد. در درگیری که با یه وحشی عوضی در بیمارستان مژگان رخ داده بود، جوری فرید و فریبا زخمی شدند که حتی اگر سلاخی میشدند، اینطور حال و روزی پیدا نمیکردند! سهیلا با ناراحتی گفت: چی شده؟ با کی درگیر شدند؟ کمالی گفت: من که اطلاع ندارم اما شروین و گلشیفته میگند که میدونند کیه و شغلش چیه؟ بخاطر همین هم تو نخش هستند و دارند روش کار میکنند! اما خیلی دلم برای فرید و فریبا میسوزه. خیلی بد طور، غافلگیر شده بودند، بعدش بردنشون خونه دکتر. جوری اوضاع دستش بد بود که دکتر مجبور شد دست فریبا را قطع کنه!!! فریبا با اینکه دختر ورزیده و حرفه ای هست، اما تیری که به دست کسی میخوره، دیگه حالیش نیست که الان عصب این دست، مال یه آدم حرفه ای هست یا آدم غیر حرفه ای؟! متاسفانه فریبا یکی از دستاش را از دست داد. سهیلا خیلی داد و بیداد کرد. گفت: این همه اتفاق افتاده اما توی فاحشه عوضی میگی که اتفاقی نیفتاده و یا میگی داره یه اتفاقای خاصی میفته؟! به شروین بگو با من تماس بگیره. ممکنه اطلاعاتم درباره سفر بعدیمون به دردش بخوره. فریبا ناکار شده و تو داری راست راست برای خودت راه میری و ادای خانمای متشخص از خودت درمیاری؟! از لحن دوتاشون خیلی تعجب کردم، فکر نمیکردم کمالی اینقدر پیش اینها پست و بی ارزش باشه که اینقدر خوارش کنند و هر چی تو دهنشون در میاد بهش بگند. بقیه حرفای کمالی و سهیلا چندان مهم نبود. فورا زنگ زدم و به بچه ها سپردم که خونه و تلفن و همراه و ایمیل و خلاصه همه چیز کمالی را برام لحظه به لحظه گزارش بدهند. چون دقیقا از زمان مصاحبه اش با بنیاد شهید، همه چیزش را مدّ نظر داشتیم. بالاخره باید میتونستیم یه ردی از شروین پیدا میکردیم. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۳ ایستادم کنار خیابون. فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط
۵۴ وقتی اونها فهمیدند چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدند، پس منطق حکم میکنه که دارند به من هم نزدیک میشند، اما اینکه تا چه میزان تونستند نزدیک بشند، هنوز هیچ سند و رد و نشونه ای نداشتم، کاریش هم نمیشد کرد. چون همینجوریش هم کلی مطلب بود که باید بررسی میکردم و فرصت هم اندک. برای سهیلا پیام دادم که الان نمیتونم بیام و معذرت خواهی کردم، اما اون جوابمو نداد. فورا به عمار زنگ زدم و گفتم که بگو بچه هایی که مواظب خونه ما هستند بیشتر دقت کنند. چون یکی از اون دو تا مامور از هفت نفر پرونده را برای محافظت از خونه و خانواده م قرار داده بودم. حالا چرا چنین تصمیمی گرفتم، لطفا زود قضاوت نکنید، در ادامه اشاره میکنم. اما از مکالمه کمالی و سهیلا تقریبا گیج شده بودم. نه به اون طرز حرف زدن و توصیه های دلسوزانه و مادرانه کمالی به سهیلا. نه به اون همه توهین و تندی که سهیلا به کمالی کرد و این داشت منو گیج میکرد. یعنی چی؟ یعنی فقط کمالی را برای ظاهر مقدسش و ویترینیش میخواند؟! اگر اینجوریه، پس چرا بهش میگند فاحشه؟!!! هیچ قضاوتی نمیشد کرد! از وسط راه برگشتم اداره، همینطور آنالیز میکردم. معمولا در اینجور موقع ها از روش «یگان واژگان» استفاده میکنم. با خودم فکر میکردم که الحمدلله فرید و فریبا فعلا ناکار هستند و سهیلا هم علیل و چلاق شده. خب حالا این یهنی چی؟ نمیشد خوشحال بود که یعنی تونستم خلل ایجاد کنم در پیشرفت روندشون. چون هنوز از روند و عملیات احتمالیشون خبر نداشتم. به علاوه اینکه، ظاهرا این سه نفر و کمالی، بیشتر پیاده نظام و نیروهای کف هستند و تصمیم سازانشون کسان دیگه هستند. همونهایی که گفتند داریم روی کسی که زده به فرید و فریبا کار میکنیم. ضمن اینکه سهیلا از دو کلید واژه استفاده کرده بود که باید ته و توش را در میاوردیم. اون دو کلمه این بود: «آموزش» و «مسافرت» ! تجارب قبلی خودم و بقیه بچه ها نشون میداد که وقتی یکی را میبرند مسافرت، از دو حال خارج نیست: یعنی یا دارند روش کار حرفه ای میکنند و قراره ارتقا پیدا کنه. یا قراره یه عملیات خاص داشته باشند که دارند آموزش افسر قبل از طوفان انجام میدند. دقیقا همون کاری که در پروژه «کف خیابون» بهش اشاره کردم که در سال ۸۵ تا ۸۸ انجام دادن و نتیجه اش شد «فتنه ۸۸». رسیدم اداره. تا رسیدم عمار گفت: باید صحبت کنیم! خلوت کردیم و عمار شروع کرد: «با همه صغیر و کبیر انقلابی و حرفه ای که دور و برمون داریم، وقتی سازمان میگه باید این پروژه را محمد با روحیه و رویکرد برون مرزیش دنبال کنه، دلیلش را خوب میدونم. اما وقتی به من میگند چیزی از روابط خانوادگی و اصل ماجرا بهش نگو تا خودش کشف کنه و بره وسط پرونده، نمیدونم دلیلش چیه؟ اما اینها فرعیاته. اگر هیچ وقت ندونستم هم دیگه برام مهم نیست، چون تکلیفم را عمل کردم و الان هم الحمدلله نتیجه اش را به خوبی دارم میبینم. اینا همش فرع بود. یعنی تا اینجا برام دیگه حکم فرعیات را داره. الان اصل اینه که شنیدم میخواند پرونده را از دستت در بیارند و به کسی دیگه بدهند!! من این رو اصلا نمیفهمم! دیگه الان چیزی نیست که من بخوام ساکت بشینم و مثل همون وقتی که بهم گفتند «تو که میدونی بچه هات بدون اطلاع و اشراف تو آلوده شدند، پس یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار» هیچی نگم. محمد! من این رو دیگه نیستم. این دیگه با سکوت و دم نزدن و چَشم گفتن حل نمیشه برام. محمد لطفا این رو بفهم، این برام حل نمیشه. من خانوادم را مثل گوشت قربونی در طبق اخلاص نگذاشتم تا تو بیایی و بعدش هم بشینند واسه خودشون تصمیم بگیرند که پرونده را از دست تو در بیارند. لطفا اگر اطلاع داری، خیلی صادقانه توجیهم کن و یا صادقانه تر بهم بگو نمیدونی تا برم یه فکر دیگه بکنم.» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۴ وقتی اونها فهمیدند چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدند، پس منطق حکم میکنه که دارند ب
۵۵ گذاشتم خوب حرفهاش رو زد. وقتی ساکت شد و به چشمهام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: درکت میکنم عمار، تو همه جوره واسه ما تایید شده هستی حتی اگر بزنی زیر گوشم هم من سر بلند نمیکنم و هیچی نمیگم. اما... اما این پیشنهاد خود من بود! عمار که چشماش گرد شده بود، گفت: یعنی چی؟! گفتم: چون باید پروژه در گردش باشه. وقتی خیلی بهمون نزدیک هستند، فقط باید «تمرکززدایی» کرد. یه مدت تمرکزشون روی تو بود، حالا هم من. فردا هم یکی دیگه. این تسلسل باید همینجور ادامه پیدا کنه تا اهدافشون متفاوت باشه. «هیچ شخصی در درگیری امنیتی با اهداف متعدد، پیروز میدان نخواهد بود» ثانیا جنگ سی و سه روزه یادته؟ اگر یادت باشه، مهم ترین عامل پیروزی حزب الله، تمرکززدایی بود وگرنه به راحتی شخم زده میشدند. پس بگذار حالا که اینقدر به ما نزدیکند که حتی شروین و گلشیفته دارند به خونه و محل کار من نزدیک میشند، ما هم توپ این پرونده را دست به دست کنیم. عمار که یه کم آرومتر شده بود گفت: مگه توپ این پرونده چیه؟! گفتم: تو که باید از همه ما بهتر بدونی! من چند روزه که دارم حسابی پرونده ای را مطالعه میکنم که قبلا درباره بهایی ها کار کرده بودی و به خاطر همون، تصمیم گرفته بودند که بهت نزدیک بشند، فهمیدم توی پرونده ای که تا حالا در طول این سی سال اخیر، به این کاملی و جامعی کسی کار نکرده، دو تا چیز هست که برای اونها حکم حیاتی داره. عمار گفت: میدونم چیه! یکیش مجموعه اعترافات و مطالبی هست که بهایی های مجرم در زندان، درباره روابط بین المللیشون مطرح کرده بودند، دومیش هم اسامی و مدارک ارتباط سرحلقه ها با دفاتر بعضی رجال سیاسی است که از منطقه ما داره دنبال میشه تا تهران. گفتم: دقیقا! پس تو کاری کردی که متعجبم چطور تا حالا زنده ای! عمار نفس عمیقی کشید، چند لحظه سکوت کرد، گفت: حالا برنامه تو چیه؟ البته اگر میتونی بهم بگی! لبخندی زدم و گفتم: ای بابا... من که دعاگو هستم، یه نیروی جزء و دم دستی! اصلا میتونم خریدهای شما چند نفر را انجام بدم! گفت: جدی پرسیدم! گفتم: راستش رو بخوای، من فکر میکنم داریم توی آب میدویم. تو آب که نه. اما... من با کمک شماها فقط «کف شناسی» کردیم، تا حالا کارهایی کردیم که اگر این پروژه را به دست بخش اطلاعات نیروی انتظامی پاسگاه یه منطقه هم میدادیم، همین کارها را میکرد و چه بسا بهتر از من! ما الان چی داریم؟ کمالی که داره راست راست میچرخه. یه سهیلای چلاق، دو تا دختر که یکیش خونه امن و یکیش هم حیاط خلوته. با چند تا اسم و اکانت، دو سه تا هم تیر و ترقه در کردیم. یه شهید و یه اسیر هم دادیم، که البته این مورد آخری داره من رو میسوزونه، دارم آتیشم میزنه. عمار گفت: درسته، کاملا درسته. هر چند با بیانت مشکل دارم، یعنی همه با طرز حرف زدن و برخوردت مشکل دارند. اما دیگه کاریش نمیشه کرد، خب حالا تکلیف چیه؟ من چیکار کنم؟ تو میخوای چیکار کنی؟ گفتم: طبق برنامه قبلی پیش میریم. فقط یه جابجایی کوچیک صورت میگیره. پرونده از روی میز من منتقل میشه روی میز «مامور هفتم» ! چون تخصص مامور هفتم، پشتیبانی از عملیات هاست. در ظاهر یعنی ما یه پله عقب نشستیم و مثلا خیالمون با موفقیتهایی که داشتیم راحت تر شده و داریم یه نفسی تازه میکنیم. مامور ششم هم که حواسش به خونه ماست. من هم میشم مامور «تخلیه و انتقال» مامور ششم! تو هم همون کارهای قبلیت را تا آخر هفته تموم کن و گزارشش تهیه کن تا بهت بگم کجا برو! چون اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، قراره یه جایی بری. عمار که مثل برق گرفته ها شده بود گفت: مامور «تخلیه و انتقال» ؟! یعنی اینقدر؟! گفتم: خیلی خیلی بیشتر از این قدرها!! مخمصه بدیه. فقط خدا رحم کنه. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۵ گذاشتم خوب حرفهاش رو زد. وقتی ساکت شد و به چشمهام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: در
۵۶ گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم. بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا... خانم ها هم دارند پرونده نفیسه را کاملش میکنند تا بره دادسرا... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره، تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه. که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه. ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه. عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد، یقین دارند که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودند، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدند که کجا رفتند و چیکار کردند. اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتند که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره. بخاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتند. گفتم: همین هم واسه ما بسه، چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره. پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارند پیش میرند. بسیار خوب. عمار من یه کاری دارم باید برم. دوست دارم تو هم بیایی شاید به کمکت نیاز بشه. گفت: خیره ان شاءالله کجا؟ گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه. تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم، با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم. پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره. گفت: دقیقا، هستم. یاعلی بریم. پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم. در راه با هم روش ها را مرور کردیم، عمار سر کوچکون پیاده شد، من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم، مزه زبونش در دستم بود. میدونستم، یعنی واسه م گفته بودند که روشش «هوازی» هست، توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونه مون پیداش کردم. داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامیون دار، آجر بار میزد. اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده. رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم، یه پیشنهاد بهتر برات دارم. آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنید، چشم. دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من. گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم. اوامر؟ گفتم: سلام از ماست. بریم تو ماشین من. وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده، واسه شما یه ماموریت دیگه داریم. این کارها در شان شما نیست. این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده. فازت چیه؟ سکوت کرد، هیچی نمیگفت. ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره، مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر، پس بگذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی. او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمهام. با قفل مرکزی، درها را قفل کردم. سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاهش میکنه. به عمار اشاره کردم و رفت، عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد. نفسش تندتر شد. لبش داشت خشک میشد. بهش گفتم: آروم باش، اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم، پس آروم باش و یه چیزی بگو. گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانواده ت بر میایی! بگذار من هم جون رفیقم که دست اونها اسیره نجات بدم. گفتم: اشتباه کردی! اونها نه تو را زنده میگذارند و نه رفیقت. گفت: نه. متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد! چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۶ گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم. بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پرون
۵۷ این رو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش، من فقط فرصت کردم که چشمم را ببندم و یه کم گردنم را جمع و جور کنم! همین. تا جایی فهمیدم و یادمه که صدای مهیبی اومد و یه بنز با آخرین سرعت، جوری از پشت به ما زد که بعدا واسه م گفتند که نصف بدنه سمند جمع شده بود و من و مامور ششم، حداقل نصف بدنمون از شیشه جلو به طرف بیرون آویزون بود. بیست و چهار ساعت کامل بیهوش بودم، وقتی به هوش اومدم، تمام بدنم درد میکرد. سر و صورتم هم باندپیچی شده بود، یکی از دندونهام هم خورد و خاکشیر. آرنج سمت چپم هم که مو برداشته بود، خلاصه خدا رحم کرد. در کل، به اندازه انفجار ۲۴ فروردین ۸۷ در حسینیه ثارالله شیراز و جلسه آقا سید انجوی نژاد، زخم و زیلی نشده بودم، اون شب انفجار، خیلی شب سختی بود. حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوید، فقط یه کلمه بگم : صحنه عصرعاشورا مجسم شد که به خیمه زن و بچه های امام حسین حمله کرده بودند و هر طرف، جنازه زن و بچه و پیر و جوون بی گناه و گریه کن اباعبدالله ریخته بود روی زمین. بماند. تا به هوش اومدم و فهمیدم که قدرت تکلم دارم، به تیم محافظ گفتم که: عمار کجاست؟ گفتند: عمار ماموریته. یعنی هنوز درگیرند، اگه کار واجبشون دارید تا ارتباط بگیریم! گفتم: زود. فقط زود. سریعا ارتباط گرفتند و پیداش کردند، صدای عمار تا به گوشم خورد، جون گرفتم، خون در تمام رگهام جریان پیدا کرد، گفتم: محمد. عمار. عمار گفت: محمد جان به گوشم! گرفتی خوابیدی مؤمن؟ پاشو بیا که کلی کار داریم! گفتم: عمارجان خدا قوت! حالم خرابه الان. به قول اون بنده خدا که میگفت: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه. صدای قهقهه عمار که شنیدم، روحم تازه شد. گفت: خدا بگم چیکارت کنه محمد! روی تخت بیمارستان خوش اخلاق تری تا توی اداره! محمد من الان شرایطم، شرایط «الف» هست! گفتم: دم شما گرم! تغییر موضع نده تا یا خودش بیاد یا خبر مرگش! گفت: مشکل نداره! اما پیشنهاد میکنم فیلم دیروز را بگیر و ببین! فرستادم روی سیستمت. فایل الف ۵ را باز کن. فرصت نکردم آنالیزش کنم. اما... بنظرم نقشه مون جواب داد. سرم داشت به خاطر ضربه ای که خورده بود، میترکید، بهتره بگم داشت میپوکید. همینجور که دستم را روی شقیقه سمت چپم گرفته بودم، گفتم: عمار! از مامور ششم چه خبر؟ گفت: پرید. واسش «پاک» رد کردم. همین قدر که بی آبرو بازی در نیاورد و مثل بچه آدم نشست تا سانحه رخ بده، خودش یعنی کلی کار کرده، البته میدونی که، فایلش مال اداره ما نبودا. به اداره ما مامور شده بود. ناراحت شدم، من اصولا از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم. گفتم: آره. همون شب که با دکتر الهی نشستیم و زندگی و ارتباطات و کانال هاش را بررسی کردیم، فهمیدیم چه خبره. گفتم که واسه ت. بخاطر همین گذاشتمش دم در خونه مون... چون خونه مون را سه شب پیش خالی کرده بودیم و زن و بچه ام را فرستاده بودم سپیدان. هم میخواستم مامور ششم در اداره و توی چشممون نباشه و هم میخواستم همون جایی باشه که بالاخره قراره بیاند سراغ من، بسیار خوب. خوب کردی که واسش پاک رد کردی. خدا خیرت بده. خدا رحمتش کنه. بگو واسه ش کم نگذارند و مراسمش آبرودار برگزار بشه. گفت: چشم حاجی! پس لطفا شما هم تا فیلم دوربین کوچتون را آنالیز کردی خبرم کن! اگر هم دیدی میتونی سر پا باشی، پاشو بیا دارالرحمه ۲۲۳ گفتم: رو تخم چشام! از مامور هفتم چه خبر؟ گفت: سر جاشه. دیگه فکر نکنم. مکالمه ام با عمار قطع شد. جمله اش ناقص موند، دادم بچه ها اینقدر تلاش کنند تا دوباره فرکانس برگرده. اما برنگشت. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۷ این رو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش، من فقط فرصت کردم که چشمم را ببندم
۵۸ فرکانس عمار برنگشت، وقت را نمیتونستم هدر بدم. گفتم واسه م لب تاپ و کد رهگیری بگیرند و بیارند. تا آوردند، نشستم و مثل منتقدان جشنواره فیلم فجر، که فقط فیلم را میبینند تا سوتی بگیرند، فیلم دوربین کوچمون را بازبینی کردم. «عمار به موقع اومد نزدیک ماشین ما و توجهشون را جلب کرد. به موقع هم رفت کنار درخت های کنار پیاده رو. حتی اگر چند ثانیه دیرتر انجام داده بود و برآیند زمانیمون مثلا ۱۰ثانیه تاخیر میفتاد، عمار هم میرفت هوا و نمیدونی تا کجا میرفت! من که منتظر تیراندازی بودم و خودم را حتی برای «شرایط سیبل رگبار» آماده کرده بودم. اما در فیلم دیدم که برنامه بعدیشون، شرایط سیبل رگبار بود، چون به محض اینکه بنز به ماشین ما برخورد کرد، دونفر از منازل اطراف پریدن بیرون و شروع به تیراندازی به طرف ما و عمار کردند. عمار، به طرف ماشین ما دوید. البته با توکل بر خدا. خیلی دل و جیگر میخواد که به تک تیرانداز روی پشت بوم اعتماد کنی و بگی ایشالله که حواسش هست که من رو پوشش بده و منم برم رفیقم را نجات بدم، چون وقتی ما خونمون را تخلیه کردیم، فقط یه تک تیرانداز را واسه روز مبادا گذاشته بودیم بالا پشت بوم. اون تک تیرانداز که بچه فسا بود، خطاش در فواصل بالاتر از ۲۰۰ متر هم، صفر بود. چه برسه به ۱۲۲ متر. بخاطر همین، طبق دستوری که قبلا بهش داده بودیم، یکیشون را نفله کرد و دیگری را فراری داد. چون گفته بودیم که هر چی زدی، اشکال نداره اما لااقل یکی دو نفرش زنده در بره. عمار به طرف ماشین ما دوید. تا قبل از اینکه بخواد ماشین منفجر بشه و کباب بشم، با بدبختی هر چه تمامتر، از همون طرف شیشه جام ماشین که خورد شده بود، من رو کشید بیرون، انداخت روی شونه هاش، به حالت نیم خیز دوید. وقتی سه چهار متر دور شده بود از ماشین، انفجار ماشین رخ داد و چنان شدید بود که دو تامون پرت شدیم روی زمین. اما کدهای پیرامونی فیلم موجود را که بررسی کردم چند تا مسئله نظرم را خیلی جلب کرد: دو تا ماشین تو کوچه بود، پلاک تهران. که تا انفجار رخ داد و مردم مثل مور و ملخ جمع شدند، خیلی با آرامش از کوچه رفتند بیرون. دوربین خیابون کناری نشون میداد که وقتی اون دو تا ماشین وارد خیابون اصلی شدند، یک مسیر رفتند. دو تا پژو ۴۰۵ سفید و نقره ای. نکته اش اینجاست که: اون کسی را که تک تیرانداز ما زنده ولش کرده بود تا فرار کنه، را سوار نکردند. میفمید چی میگم؟ سوارش نکردند. جالبتر اینکه اون بدبخت هم که داشت فرار میکرد، هیچ تلاشی واسه نگه داشتن اونها نکرد و پیچید توی یه کوچه فرعی و در رفت. پس قطعا نه تنها هر خبری بوده، توی اون دو تا ماشین بوده. بلکه اونی که داشت فرار میکرد، خودش را فدا کرده تا ماموری که دنبالشه، بره دنبال اون. نه دنبال ماشین ها.» اما دم عمار گرم، تا روی زمین پرت شدیم و جونم را نجات داد. با یه موتور رفت دنبال اون شخصی که داشت فرار میکرد، بعدش برام گفت که وقتی سر کوچمون پیادش کرده بودم، نظرش جلب اون دو تا ماشین شده بوده، وقتی با موتور زده دنبال اون شخص. فهمیده که اون بدبخت خودش را فدای اون دو تا ماشین کرده، چون پیچید توی کوچه تا عمار بره دنبالش. عمار هم که فرصت جنگولک بازی نداشته، یه لحظه وایساده سر اون کوچه، از سر همون کوچه به طرف اون شخص نشونه میگیره و از فاصله ۲۰۰متری میزنه به زانوش، شلیک کردن همانا و زمینگیر شدن اون هم همانا. بعدش به بچه ها اطلاع داده و بچه ها هم فورا رفتند سر وقتش و دستگیرش کردند. عمار رفته بود دنبال اون دو تا پژو. تا جایی ارتباط داشتیم که گفت: بیا دارالرحمه ۲۲۳ ... ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۸ فرکانس عمار برنگشت، وقت را نمیتونستم هدر بدم. گفتم واسه م لب تاپ و کد رهگیری بگیرند و
۵۹ بدنم درد میکرد، اما نمیتونستم از آنالیز فیلم دست بکشم، تماس با عمار هم برقرار نمیشد. چیزی که توجهم را جلب کرده بود اینه که در طی ۴۸ساعت گذشته اش، هیچ کس از اون ماشین، سوار یا پیاده نشده بود. این یعنی آدمهای موجود در اون دو تا پژو، حداقل دو شبانه روز کامل، در اون ماشین ها سپری کرده اند و شیفت مامورانشان، ۴۸ساعته کامل بوده. خب این مال آدمهای الکی و غیر حرفه ای نیست. درصد هوشیاری بالایی میخواد که بتونی ۴۸ ساعته ماموریت بدی، حتی دستشویی هم نری. با چه موجوداتی طرف بودیم. ماشینشون را به صورت مخالف جهت هم در دو طرف کوچه پارک کرده بودند، بصورت خیلی معمولی میتونستند کوچه را ترک کنند یا ماشین جایگزین داشته باشند. رفت و آمد و جلب توجه نداشتند و چون شیشه شون دودی بود، داخل ماشین از دوربین ها مشخص نبود. یه چیز جالب از اون تک تیر انداز بگم، ازش پرسیدم ماشین ها کی اومده بودند و مستقر شدند؟! تک تیر انداز باحالیه گفت: «من که مامور اشیاء و اجسام و انسان های دور و بر نبودم. فقط ماموریتم این بود که اگه شما و عمار اومدید در قاب شلیک، ازتون حمایت کنم. اونم در حدّ مقدور. همین!» این یعنی ما همین که روی تخت مرده_شورخونه نخوابیده بودیم باید بهش یه چیزی هم دستی میدادیم. با مامور هفتم ارتباط گرفتم، تقاضای حالت ویژه کردم. مامور هفتم هم ماموران یکی از تیم های عملیاتی را مستقیما به خودم لینک کرد. اما قبلش بهم گفت که اگر قادر به انجام ماموریت نیستی، تا یکی را به جای شما بفرستم. ولی من اعلام آمادگی کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم. نمیدونم چرا اون موقع، نگران عمار نبودم، مرد زرنگ و باهوشیه. همین که تونسته تا کد دار الرحمه ۲۲۳ تعقیبشون کنه اما بویی نبرند خودش کلی ارزش داشت. کد دارالرحمه ۲۲۳ یعنی چی؟ یعنی از بزرگراه رحمت شرقی به طرف منتهی الیه بلوار عاشورا، حالا چرا ۲۲۳؟ یعنی خونه نیست و وارد یک مرکز خرید یا یه چیزی شبیه یک فروشگاه بزرگ شده اند. خب بهتر از این نمیشه، پس باید اون منطقه را یا «قرق» میکردیم یا «تامین» میکردیم. پیشنهاد مامور هفتم، تامین بود، خب منطقی هم همین بود. چون به جز انفجاری که تو برنامه نبود، یعنی فکرش نمیکردیم موتور و دم و دستگاه سمند بترکه، دیگه چیز خاصی یادم نمیاد که جلب توجه عموم شده باشه. البته اون زد و خورد با فرید و فریبا هم سر به رسوایی کشید. حالا، خلاصه تامین کردیم. طرح تامین رای آورد. یعنی باید حتی رفت و آمد اشیاء و حیوانات خانگی را هم رصد میکردیم چه برسه به انسان ها. داشت چشمام بسته میشد، پرونده داشت حالت انبساط به خودش میگرفت، اما چشمهای من حالت انقباض. خیلی التماس چشمهام کردم که بسته نشه، التماسش کردم که یه کم دیگه دووم بیاره. مثل شبهای قدر دوران نوجوونیم که به چشمهام التماس میکردم بسته نشه و اشکش بیاد. اما بالاخر چشم است دیگه، گاهی التماس حالیش نیست. یهو میباره، یهو خشک میشه، یهو باز میشه.، اون موقع هم که داشت کم کم بسته میشد. فقط فرصت کردم از لابلای مژه هایی که داشتند همدیگه را به آغوش میکشیدند، دو سه تا کلمه به بچه ها بگم: «زود باشید، عمار. یاحسین.» همون چشمها وقتی داشت به زور باز میشد. اولش همه جا را تار میدیدم، خیلی مالوندمش تا یه کم بهتر باز بشه. اولین کارم این بود که نگاه به ساعت انداختم، دیدم سه ساعت در حالتی بین خواب و بیهوشی بودم. دو تا سرم دیگه بهم وصل کرده بودند. خیلی ناراحت شدم که چرا سه ساعت مثل جنازه ها روی تخت افتاده بودم. بیسیم برداشتم و گفتم: «محمد... عمار.» «محمد. عمار.» عمار! تو را به ارواح خاک خانمت بردار. تپش قلب داشتم، منتظر فقط یه صدا بودم، منتظر بودم که حتی اگر قادر به تکلم نیست اما یه پالس بفرسته که بفهمم زنده است. اما... یه صدای آروم شنیدم که گفت: «تو هم هر چی شد فورا اسم روح ناموس مردم بیار! انگار ارواح خاک ناموس من شده نقل و نبات و مسخره آقا ! جانم محمد! پاشدی؟» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۵۹ بدنم درد میکرد، اما نمیتونستم از آنالیز فیلم دست بکشم، تماس با عمار هم برقرار نمیشد. چ
۶۰ مثل اینکه تمام دنیا را بهم داده بودند، گفتم: «عمار! خدا خیرت بده که زنده ای. آخه گفتم من و تو مال شهادت نیستیم!» عمار گفت: «نه بابا... شهادت؟... من و تو حتی اگه همین جا لقمه لقمه هم بشیم، بازهم «مصلحت» نمیبینند ما را شهید حساب کنند. مگه اونهایی که «مصلحت» دستشونه به رفیقهام که در جنگ از دست دادم میگند شهید؟ والله اگه بگند. حاج‌آقامصلحت بهشون میگه «تلفات» جنگ! دیگه من و تو که جای خود داریم.» کلی خندیدم. گفتم: حالا پشت بیسیم وقت گیر آوردیا. گفت: ما که آب از سرمون گذشته، اگه راست میگند پاشند بیاند زیر تیر و گلوله اینها که الان علافشون هستیم. گفتم: چه خبر؟ درگیر نشدی؟ گفت: نه، حواسم هست. راستی محمد، نمیدونم اطلاع داری یا نه. اون دختره که فرستادیش هوا اسمش چی بود؟ با تعجب گفتم: سهیلا... خب؟! چطور؟! گفت: وقتی خوابیده بودی، بهم اطلاع دادند که دو تا مرد وارد بیمارستانش شده بودند و میخواستند یواشکی ببرندش. بچه ها با اون دوتا درگیر شدند، دو تاشون زخمی شدند و گیر افتادند اما سهیلا... اعصابم داشت خورد میشد. گفتم: سهیلا چی؟ زود باش عمار بزن! گفت: سهیلا متاسفانه گم شد. دوربینهای بیمارستان میگه که اون دوتا تا بچه ها را درگیر کرده بودند، ظرف مدت ۲۰دقیقه یکی که صورتش را پوشونده بوده، وارد اتاق میشه و تخت سهیلا را تا طبقه پایین میبره و بعدش سوار ویلچرش میکنند و میبرندش. وای خدای من!... وای عمار. خدایا چرا؟... گفتم: «به قول اون بابایی که سال۸۸ رای نیاورده بود، حالا من دو سه ساعت خوابیدما. تا پاشدم باید قیامت بشه؟! باید سهیلا هم گم بشه؟!» داشتم دیوونه میشدم. سرم تیر کشید. عمار ادامه داد: حالا چرا ترش میکنی؟ صدام رو یه کم بردم بالا و گفتم: «ترش نکنم؟! عمار ترش نکنم؟! عمار من الان باید آروم باشم؟! میدونی الان دیگه ما تف هم کف دستمون نیست؟ الان ما چی داریم که دلمون خوش باشه؟!» عمار که اون لحظه نمیدونستم چش هست و چرا آرومه. داشت حرصم را بیشتر در میاورد. گذاشت خوب داد و بیداد کردم. بعدش گفت: «حالا که چیزی نشده، پس فکر کردی بچه های اونجا هویج بودند؟! یا مثلا بچه ها را چیز فرض کردی؟! اگه قرار باشه که به همین راحتی گاف بدیم که باید بریم بُز بچرونیم! محمد جان! یه لیوان آبی، شربتی، صلواتی، یه چیزی! الان فقط خواهر مادر بچه ها را سرزنش نکردی.» در حالی که دندونهام داشت بهم فشرده میشد از عصبانیت گفتم: آرومم، درست حرف بزن ببینم چی شده؟! عمار گفت: اصلا میخوای هروقت آروم تر شدی بهت بگم؟... آره. بگذار وقتی یه استراحت کوچولو کردی بهت میگم، آفرین. حالا بگیر بخواب تا من هم به کفتارهایی که رو به روم هستند برسم. عمار میدونست که من اون لحظه دارم حرص میخورم و میخوام زودتر بدونم چه خبره، حالا داشت اذیتم میکرد. من قلبم اومده بود توی حلقم، اما عمار داشت ادای «همه چیز آرومه... من چقدر خوشبختم...» در میاورد. بهش گفتم: عمار حرصم نده. بگو جان محمد!... حالم خوب نیست. گفت: چشم. جونم برات بگه که دو سه ساعت خوابیدی، همه چیز حل شد و همه دنیا به وفق مرادمون شد. بگو چطور؟... یکی از بچه های گشت موتوری خودمون که خیابون بغلی بیمارستان کمین کرده بوده رفت تعقیب ماشینی که سهیلای ذلیل شده را با خودش برده بوده، یک ساعت توی خیابونها چرخونده بودنش. وقتی خیالشون راحت شده که کسی تعقیبشون نکرده، سهیلا را بردند به یه محیط ۲۲۳. از قضا اون ۲۲۳ کجاست؟ دقیقا همون جایی که من هم دو تا پژو را تعقیب کردم و الان در موقعیتشون هستم. با اون یکی موتوری لینک شدم. فهمیدم سر آب هویج فروشی همین بلواره. گفتم: یعنی الان همه شون... گفت: آره. الان همه سر نخ ها یا بهتره بگم همه درجه دو های پرونده را «تامین» داریم. توی چنگمون هستند، دستور چیه محمد جان؟! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۰ مثل اینکه تمام دنیا را بهم داده بودند، گفتم: «عمار! خدا خیرت بده که زنده ای. آخه گفتم
۶۱ وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم. احساس بدی میاد سراغم که دوست دارم فقط فکر کنم. یهنی چی که همه شون اینجا جمع اند؟! هم دو تا پژوی کوچه ما و هم ماشین حامل سهیلا... از دستشون در رفته و فکر اینجاش نمیکردند که ممکنه تعقیب بشند یا خیلی از خودشون مطمئن هستند که مثل یه بچه خوب، تا بازیشون تموم شده، برگشتند خونه؟! عمار هم این رو خوب میدونه. بخاطر همین گفت: محمد! فکر نکنم جای نگرانی باشه، چون شرایط اینجا را خیلی ریلکس و معمولی کردیم. بچه ها حداقل در دو سه تا خیابون اون طرفتر مستقر هستند. خیابونهای اون طرف هم هیچکدومش دوربین نداره و منازل هم دوربین خارج از منزل ندارند. اما بازهم هر چی تو بگی. گفتم: عمار بگذار فکر کنم، نه. اصلا بگذار بیام. تحت نظر داشته باش تا بیام. گفت: من که حرفی ندارم اما فکر نکنم مرخصت کنند. چون دستور کتبی روی پرونده پزشکیت هست که تا خوب نشدن کامل، ازت چشم بر ندارند، خودم ندیدما، فقط شنیدم. بازم منتظر خبرت هستم. این رو گفت و خدافظی کردیم. خدایا باید چیکار میکردم؟! بریزیم و بگیر و ببند راه بندازیم؟! ولشون کنیم به امان خدا و تعقیب و گریز کنیم؟! بین همه این حرفها، ذهنم متوجه نخود آش شد. همون نخود آشی که همه جا بوده اما استثنائا الان پیداش نیست. منظورم کمالی هست. فورا بیسیم زدم و عمار را گرفتم. گفتم: عمار جان از کمالی چه خبر؟ عمار گفت: خبری ازش ندارم. اگه منظورت اینه که الان اینجاست یا نه؟ باید بگم که نه، اینجا نیست. یا بهتره بگم لااقل من ازش خبری ندارم و ندیدم که این طرفها بپره. چطور؟ گفتم: یه کم غیر طبیعی نیست که چند روزه ندیدیمش؟! گفت: واسه من که نه! این چیزها فقط واسه تو جلوه دیگه ای داره! گفتم: عمار لطفا چشم از اونجا برندار. اصلا تو مبسوط الید هستی اما لطفا باهام هماهنگ باش! بگذار ببینم کمالی کجاست؟! یاعلی. هر چی نگاه کردم دور و برم، کسی از بچه های عملیات که بتونم با خودم ببرم نداشتم. پاشدم فورا یه وضو گرفتم، لباسم را پوشیدم، اسلحه ام را چک کردم، یه قرآن برداشتم و از زیرش رد شدم، یه وسیله برداشتم، پلاکش شخصی بود تا جلب توجه نکنه، رفتم به طرف خونه کمالی. در راه هر چی دقت کردم، احساس خطر نمیکردم و نمیدونستم چرا خیلی آرومم. خیابون بغلی خونه کمالی پارک کردم. رفتم به طرف کوچه کمالی، با احتیاط و اما با ظاهری معمولی به طرف خونه کمالی قدم بر میداشتم، وقتی رسیدم خونه کمالی چند تا زنگ زدم. حدسی که میزدم تقویت شد و فهمیدم که کسی نیست، چند ثانیه نشستم همونجا. دوباره پاشدم چند تا زنگ دیگه زدم. به خوبی، سنگینی نگاه یکی را روی خودم احساس میکردم، چند بار این کار را تکرار کردم. خودم را زدم به کوچه عمرچپ. قیافه آدم های محتاج و محترم به خودم گرفتم، حتی سرم را آروم گذاشتم روی در خونه کمالی، توی همین حال و هواها و تئاتر بازی ها بودم که صدایی از پشت سر، توجهم را جلب کرد. گفت: مؤمن! کاری از دستم بر میاد! به طرفش بر نگشتم. همونجوری که صورتم به طرف در خونه کمالی بود، با بغض گفتم: از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد، فقط الان حاج خانم میتونه کمکم کنه و بس! گفت: خونه نیست؟ گفتم: بنظرت اگر بودش، الان پشت در وایساده بودم؟! گفت: حق با شماست! شاید بتونم کمکتون کنم. برگشتم به طرفش. تا چشمم به قیافه اش افتاد، یه لحظه لرز کردم، خیلی مصمم و آرام بود، دستش توی جیب کتش بود و لوله هفت تیرش را از زیر کتش میدیدم که به طرفم شکم و کلیه ام نشونه گرفته. شناختمش «فرید» بود!! ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا
زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۱ وقتی همه چیز، جفت و جور هست و آسمون و ریسمون با هم جمع شده، بیشتر شک میکنم. احساس بدی
۶۲ چشممون به چشم های هم دوخته شد. گفت: من آب از سرم گذشته، اتفاقاتی که نباید میفتاد افتاده، واسه م هم فرقی نمیکنه که الان محاصره هستم یا نه. تو را میخواستم که الان روبروم هستی. پس بهتره خریت نکنی و مثل یه پسر خوب، بری بشینی توی ماشین روبروت. گفتم: به به! ببین کی اینجاست؟ آقافرید. یکی از عوامل دم دستی و مثلاً عملیاتی بچه های شروین و گلشیفته. باشه، باهات میام، سوار ماشین میشم. ولی به یه شرط! به شرطی که فکر نکنی بخاطر ترس از هفت تیری هست که بطرفم نشونه گرفتی. نه، بخاطر اینکه سرم برای ماجراجویی میترکه، فرید عاشقتم. میفهمی خره؟! عاشقتم. چون تو سبب میشی که یاد جوون تری هام بیفتم و باهات یه مبارزه اساسی کنم. خب! کجا برم؟ گفت: برو جلو! برو به طرف اون ماشین. رفتم. وقتی به نزدیک ماشین رسیدم، یه خانم بدحجاب از ماشین پیاده شد، با یه آرایش غلیظ تیپ مشکی. اما بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد این بود که اون خانم فقط یک دست داشت. به به، گل و بلبل و سنبل دور هم جمع شدند وسط کوچه. خودش بود، فریبا بود. همون معلم نفیسه بدبخت که باعث اغفال دخترهای دبیرستانی شده بود. اون هم زیر لباسش تفنگ داشت و بطرفم نشونه رفته بود. سه نفری ایستادیم روبروی هم. بهشون گفتم: خب! جلو بشینم یا عقب یا توی صندوق؟! توی صندوق عقب که خیلی ضایعست! هیچی. پس یا باید جلو بشینم یا عقب! فریبا گفت: خوشمزگی نکن. مخصوصا وقتی با کسانی طرفی که بخاطر تسویه حساب شخصی و بلایی که در بیمارستان و بالای سر مژگان سرشون در آوردی به طرف تفنگ نکشیده اند، بلکه بخاطر مزاحمت مداومت برای کسانی که دوستشون داریم میخواهیم آتیشت بزنیم، پس دهنت را ببند و بشین عقب. همین طور که میخواستم بشینم عقب، گفتم: این رو نگم توی دلم میمونه. همیشه به چیزی فکر کن که جرات به زبون آوردنش داشته باشی و چیزی به زبون بیار که جرات عملش داشته باشی و کاری را بکن که بتونی پاش بایستی. مگه داری درباره مرغ کارخونه ای حرف میزنی که میگی آتیشت بزنیم. نشستم تو ماشین، فرید هم نشست کنارم. فریبا هم نشست پشت فرمون. فریبای وحشی؛ خیلی از کارش بدم اومد. نامرد تا نشست، یه لحظه برگشت به طرف منو و با یه چکش، زد توی صورتم. اگه به موقع عکس العمل به خرج نداده بودم، دماغم را میتروکند. اما اونجوری شدت ضربه اش بین بینی و صورت و دهنم تقسیم شد. بعد از چند ثانیه که نفسم جا اومد گفتم: فرید تو به غیرتت بر نمیخوره که یه دختر یک دستی لاغر اندام، با چکش بزنه به صورت کسی که الان پیشت نشسته؟! بابا تو هم یه کاری بکن، به تو که نزدیک ترم. فریبا که ماشین را روشن کرده بود و راه افتاده بود و داشت از کوچه خارج میشد، با داد گفت: فرید نمیخوای خفش کنی؟! فرید که عصبی بنظر میرسید، گفت: فریبا نگذار آزارت بده! اینها خیلی عوضی هستند! فقط یه چیزی بهم بدم تا دهنش را فعلا گل بگیرم تا بعد... همینجور که داشت دنبال یه چیزی میگشت تا دهنم رو باهاش ببنده، به فریبا گفتم: راستی از سهیلای بی معرفت چه خبر؟! گفتی بهش که داری زیر آبی میری تا تنهایی بری ترکیه و سهیلا را با خودت نبری؟! فرید یه نگاه تندی به فریبا کرد. اما داشت تلاش میکرد که جلوی من چیزی بهش نگه. فریبا که دست و پاش را گم کرده بود و متوجه نگاه خشمناک فرید هم شده بود، به فرید گفت: پیدا نمیکنم چیزی! به حرفاش گوش نده، شعر میگه. اما فرید، نگاهش داشت ترسناکتر میشد، فهمیدم که زدم وسط خال. اما نمیدونستم چطوری باید ادامه بدم، فریبا هم دست و پاش گم کرده بود. ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا