eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
13.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
94 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد. -چون برای نرگس جان پله سخته، اتاق من و همسرم طبقه پایینه. دوتا اتاق هم بالا داریم که یکیش برای پسرمه و یکی دیگش برای مهمان هست که انشاءالله از این به بعد برای شماست.. نگاهی اجمالی به سرتاسر خانه می اندازم. خانه ای دوبلکس با دکور ساده و شیک که یک راه پله کوچک از وسط خانه به طبقه بالا می خورد و پذیرایی کوچکی با مبلمان زرد و طوسی و آشپزخانه ای بزرگ در طبقه پایین وجود داشت. خانه خیلی بزرگ نبود اما دلباز و قشنگ بود. داشتم به حرف های آقای یکتا گوش می دادم که یکدفعه دختر جوانی از آشپزخانه خارج می شود. -سلام.. لبخند میزنم. -سلام.. آقای یکتا هم جواب سلام دختر را می دهد و به او اشاره می کند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-حلماجان! مثل دخترمنه. به کارهای خونه رسیدگی می کنه.. سری تکان می دهم و با او دست می دهم. -خوشبختم از آشناییت عزیزم.. سنش کم دیده می شد. شاید پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. اما آرایش صورتش کمی سنش را بیشتر جلوه می داد. -منم همینطور! -خب دخترم، توضیحاتم کافی بود؟ -بله آقای یکتا. فقط برای سرکار؟ -نگران نباش. هر روز صبح با راننده شخصی شرکت، میری و با همونم برمیگردی.. -باعث زحمت میشه.. -این چه حرفیه دخترم. شما رحمتی. شرمندم که خودم نمیتونم برسونمت. میترسم بدقول شم. اکثرا درگیر جلسات و سمینارهای مختلفم و برنامه های کاریم ساعت دقیقی ندارن.. -میفهمم! -خب نظرت چیه بریم با نرگس جان آشنا بشیم؟ -مشتاقم! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
برای حلما سری تکان می دهم و همراه آقای یکتا به سمت اتاق می رویم و با تقه ای به درب وارد می شویم. خانمی زیبا اما رنجور و بی رمق روی تخت دراز کشیده بود. چهره دلنشینی داشت، اما کوهی از غم نشاط را در چهره اش پوشانده بود. با لبخند نزدیک شده و سلام می کنم. نگاه خسته اش روی نگاهم می نشیند. سری تکان می دهد. آقای یکتا با لبخند نزدیکش می شود و پیشانی اش را میبوسد. -نرگسم، برات یک رفیق اوردم.. نرگس خانم با تعجب نگاهم می کند. -این یکی فرق داره ها. ایشون زهرا خانم دختر آقای نیازی هستند. رفیقم! یادت میاد؟ خیلی سال پیش با خودش و خانمش رفتیم بیرون؟ نرگس خانم با مکث، چشم روی هم میگذارد. آقای یکتا با ذوق می خندد. -یادش اومد...عزیزم یادش اومد. خب دخترم فکر کنم خیلی خسته شدی امروز. برو اتاقت و وسایلاتو جا به جا کن و موقع شام بیا پیشمون. تا موقع شام استراحت کن.. -نیازی نیست. وسایلم رو بچینم میام انشاءالله... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
آقای یکتا لبخند میزند. -من هستم فعلا. میخوام با نرگسم یکم تنها باشم. البته ببخشید اینطوری میگم.. لبخند زده و سرخم می کنم. -این چه حرفیه، راحت باشید..با اجازتون! از اتاق خارج شده و سمت آشپزخانه می روم. حلما مشغول چای ریختن بود. صدایش میزنم. -بله؟ -حلماجان، میشه اتاقم رو بهم نشون بدی؟ لبخند میزند. -بله چشم! لباس ساده ای به تن داشت. مشخص بود در خانواده ساده ای زندگی می کرد. سینی به دست از آشپزخانه خارج می شود. -من چای آقای یکتا و خانمشون رو بدم میام پیشتون! -منتظر می مونم! دقایقی بعد برمیگردد. از پله ها که بالا می رویم فضای دنجش دلم را می برد. یک دست مبل کاراملی سمت چپ بود و سمت راست هم دو اتاق رو به روی هم قرار داشت. درب یکی از اتاق ها را باز می کند و می خواهد چمدانم را ببرد که ممانعت می کنم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-خودم میبرم عزیزم. راحت باش.. -این اتاق شماست. میرم براتون نوشیدنی بیارم. چی میل دارین؟ لبخند میزنم. -خیلی ازت متشکرم. یک لیوان آب سرد کافیه! -چشم! با لبخند وارد اتاق شده و با دیدن تخت دونفره ذوق زده رویش دراز میکشم. دست هایم را زیر سرم قرار داده و به سقف زل میزنم. -یعنی قرار بود چی بشه؟ نفس عمیقی میکشم. -تصمیمم درست بود؟ تا چندماه باید از خانوادم دور می موندم؟ لب میگزم. -اما عاقلانه بود! با یادآوری رفتارهای آقای یکتا لبخند میزنم. -هنوزم هستن این مردا! هنوزم وجود دارن و نسلشون منقرض نشده! با خنده چادرم را از سرم بیرون میکشم. از پنجره به آسمان خیره می شوم -امیدوارم بتونم لبخند روی لب همسرش بیارم..خدایا، من نمیتونم بدون تو! کمکم کن! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-از وقتی سارا خانم رفته، یک هفته ای هست که شرکت داره دنبال نیروی جدید میگرده! با تعجب به حرف های آقای صدری منشی شرکت گوش می دادم. -خب اینکه جای تعجب نداره.. -آخه خانم نیازی شما نمیدونید. همین چندساعت پیش که شما داخل اتاقتون بودید یک خانم جوونی اومد اینجا. از ظاهرش براتون نگم، افتضاح!!! هیچی دیگه اومد برای مصاحبه! -خب اصولا شرکت قوانین خودشو داره. شما چرا نگرانید؟ -نگران؟ داغونم!!! -چرا؟ -چون استخدام شد فکر کنم! -واقعا؟ -آره باورکنید.. -خب، حتما دلیل منطقی داشتن آقای یکتا.. -راستشو بگم فهمیدم قضیه از چه قراره.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله! -از چه قراره؟ صدایش را آهسته می کند. -خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن.. یک تای ابرویم بالا می رود. -آها خب به سلامتی.. -همین؟ شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم. -خب پس چی بگم؟ -والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟ -الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم! خودکارش را برمیدارد زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
‌ پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام هادی علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
۳۲ پارت قشنگ رمان و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام هادی علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌