#قسمت_۲۶
#پرستار_محجوبم
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد.
-چون برای نرگس جان پله سخته، اتاق من و همسرم طبقه پایینه. دوتا اتاق هم بالا داریم که یکیش برای پسرمه و یکی دیگش برای مهمان هست که انشاءالله از این به بعد برای شماست..
نگاهی اجمالی به سرتاسر خانه می اندازم. خانه ای دوبلکس با دکور ساده و شیک که یک راه پله کوچک از وسط خانه به طبقه بالا می خورد و پذیرایی کوچکی با مبلمان زرد و طوسی و آشپزخانه ای بزرگ در طبقه پایین وجود داشت. خانه خیلی بزرگ نبود اما دلباز و قشنگ بود. داشتم به حرف های آقای یکتا گوش می دادم که یکدفعه دختر جوانی از آشپزخانه خارج می شود.
-سلام..
لبخند میزنم.
-سلام..
آقای یکتا هم جواب سلام دختر را می دهد و به او اشاره می کند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۷
#پرستار_محجوبم
-حلماجان! مثل دخترمنه. به کارهای خونه رسیدگی می کنه..
سری تکان می دهم و با او دست می دهم.
-خوشبختم از آشناییت عزیزم..
سنش کم دیده می شد. شاید پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. اما آرایش صورتش کمی سنش را بیشتر جلوه می داد.
-منم همینطور!
-خب دخترم، توضیحاتم کافی بود؟
-بله آقای یکتا. فقط برای سرکار؟
-نگران نباش. هر روز صبح با راننده شخصی شرکت، میری و با همونم برمیگردی..
-باعث زحمت میشه..
-این چه حرفیه دخترم. شما رحمتی. شرمندم که خودم نمیتونم برسونمت. میترسم بدقول شم. اکثرا درگیر جلسات و سمینارهای مختلفم و برنامه های کاریم ساعت دقیقی ندارن..
-میفهمم!
-خب نظرت چیه بریم با نرگس جان آشنا بشیم؟
-مشتاقم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۸
#پرستار_محجوبم
برای حلما سری تکان می دهم و همراه آقای یکتا به سمت اتاق می رویم و با تقه ای به درب وارد می شویم. خانمی زیبا اما رنجور و بی رمق روی تخت دراز کشیده بود. چهره دلنشینی داشت، اما کوهی از غم نشاط را در چهره اش پوشانده بود.
با لبخند نزدیک شده و سلام می کنم. نگاه خسته اش روی نگاهم می نشیند. سری تکان می دهد. آقای یکتا با لبخند نزدیکش می شود و پیشانی اش را میبوسد.
-نرگسم، برات یک رفیق اوردم..
نرگس خانم با تعجب نگاهم می کند.
-این یکی فرق داره ها. ایشون زهرا خانم دختر آقای نیازی هستند. رفیقم! یادت میاد؟ خیلی سال پیش با خودش و خانمش رفتیم بیرون؟
نرگس خانم با مکث، چشم روی هم میگذارد. آقای یکتا با ذوق می خندد.
-یادش اومد...عزیزم یادش اومد. خب دخترم فکر کنم خیلی خسته شدی امروز. برو اتاقت و وسایلاتو جا به جا کن و موقع شام بیا پیشمون. تا موقع شام استراحت کن..
-نیازی نیست. وسایلم رو بچینم میام انشاءالله...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۹
#پرستار_محجوبم
آقای یکتا لبخند میزند.
-من هستم فعلا. میخوام با نرگسم یکم تنها باشم. البته ببخشید اینطوری میگم..
لبخند زده و سرخم می کنم.
-این چه حرفیه، راحت باشید..با اجازتون!
از اتاق خارج شده و سمت آشپزخانه می روم. حلما مشغول چای ریختن بود. صدایش میزنم.
-بله؟
-حلماجان، میشه اتاقم رو بهم نشون بدی؟
لبخند میزند.
-بله چشم!
لباس ساده ای به تن داشت. مشخص بود در خانواده ساده ای زندگی می کرد. سینی به دست از آشپزخانه خارج می شود.
-من چای آقای یکتا و خانمشون رو بدم میام پیشتون!
-منتظر می مونم!
دقایقی بعد برمیگردد. از پله ها که بالا می رویم فضای دنجش دلم را می برد. یک دست مبل کاراملی سمت چپ بود و سمت راست هم دو اتاق رو به روی هم قرار داشت.
درب یکی از اتاق ها را باز می کند و می خواهد چمدانم را ببرد که ممانعت می کنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۰
#پرستار_محجوبم
-خودم میبرم عزیزم. راحت باش..
-این اتاق شماست. میرم براتون نوشیدنی بیارم. چی میل دارین؟
لبخند میزنم.
-خیلی ازت متشکرم. یک لیوان آب سرد کافیه!
-چشم!
با لبخند وارد اتاق شده و با دیدن تخت دونفره ذوق زده رویش دراز میکشم. دست هایم را زیر سرم قرار داده و به سقف زل میزنم.
-یعنی قرار بود چی بشه؟
نفس عمیقی میکشم.
-تصمیمم درست بود؟ تا چندماه باید از خانوادم دور می موندم؟
لب میگزم.
-اما عاقلانه بود!
با یادآوری رفتارهای آقای یکتا لبخند میزنم.
-هنوزم هستن این مردا! هنوزم وجود دارن و نسلشون منقرض نشده!
با خنده چادرم را از سرم بیرون میکشم. از پنجره به آسمان خیره می شوم
-امیدوارم بتونم لبخند روی لب همسرش بیارم..خدایا، من نمیتونم بدون تو! کمکم کن!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۱
#پرستار_محجوبم
-از وقتی سارا خانم رفته، یک هفته ای هست که شرکت داره دنبال نیروی جدید میگرده!
با تعجب به حرف های آقای صدری منشی شرکت گوش می دادم.
-خب اینکه جای تعجب نداره..
-آخه خانم نیازی شما نمیدونید. همین چندساعت پیش که شما داخل اتاقتون بودید یک خانم جوونی اومد اینجا. از ظاهرش براتون نگم، افتضاح!!! هیچی دیگه اومد برای مصاحبه!
-خب اصولا شرکت قوانین خودشو داره. شما چرا نگرانید؟
-نگران؟ داغونم!!!
-چرا؟
-چون استخدام شد فکر کنم!
-واقعا؟
-آره باورکنید..
-خب، حتما دلیل منطقی داشتن آقای یکتا..
-راستشو بگم فهمیدم قضیه از چه قراره..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۲
#پرستار_محجوبم
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله!
-از چه قراره؟
صدایش را آهسته می کند.
-خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن..
یک تای ابرویم بالا می رود.
-آها خب به سلامتی..
-همین؟
شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم.
-خب پس چی بگم؟
-والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟
-الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم!
خودکارش را برمیدارد
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام هادی علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
۳۲ پارت قشنگ رمان #پرستار_محجوبم
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام هادی علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️