eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
13.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
94 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای یکتا بیرون منتظرم بود. اولین برخورد بود. هنوز چیزی به من نگفته بود. تا مرا می بیند لبخندی میزند. -خسته نباشی دخترم.. سرخم می کنم. -ممنونم! -من ازت ممنونم که چنین تصمیمی گرفتی و به من لطف می کنی.. -لطف دارید. به این تصمیم علاقه دارم! انشاءالله باعث خوشحالی همسرتون بشم.. -قطعا همینطوره.. * وارد باغ کوچک و زیبای آقای یکتا می شویم. ماشین را پارک می کند و قبل از پیاده شدن خطاب به من می گوید. -حتما کار سختی در انتظارته دخترم. لطف بزرگی کردی. همه کارهای خانمم با خدمتکار هست. شما فقط باید کنار خانمم باشی تا انشاءالله از حالت افسردگی خارج بشه. میدونم از پسش بر میای.. -بسپرید به من. خیالتون راحت باشه انشاءالله... چشم روی هم میگذارد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-ممنونم دخترم.. از ماشین پیاده می شویم و همان حین که سمت خانه ویلایی حرکت می کنیم، خیره به آسمان زمزمه می کند. -اسم همسرم نرگسه. من و خودش اسمش رو خیلی دوست داریم. آرامش خاصی داره و همچنین اسم مادر امام زمان علیه السلام هست. این باعث افتخارشه. اون تو زندگی من خیلی زحمت کشید و در آخر برای فرزندی که قرار بود هدیه اش به من باشه، این اتفاق براش افتاد. میتونست مسئولیت به دنیا اوردن فرزندمون رو نکشه اما این محبت رو کرد. این اتفاقی هم که افتاد، امتحانی بود که خدا برای ما قرار داد. هردومون پذیرفتیمش. هرچند نرگس گاهی اوقات خیلی خسته میشه. از دوری پسرمون و همچنین نگرانی اش برای من. اما من هرگز خسته نشدم. حتی یک ثانیه هم پشیمون نشدم. شاید با خودت بگی دارم شعار میدم، ولی... لبخند تلخی میزند و گوشه خیس چشمش را با سر انگشت پاک می کند زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-ولی شعار نیست. حقیقته! من برای این آفریده شدم که در خدمت این زن باشم و از این مسئولیت خرسندم.. با دهان باز نگاهش می کنم. چقدر این مرد..چقدر این مرد بزرگ بود و بزرگ فکر می کرد. چطور می توانستم در موردش تعبیر کنم. اصلا قابل تعبیر بود؟ او که بود؟ که این همه بزرگ بود؟ چقدر عالمانه و حکیمانه درباره مسائل زندگی می نگریست. به قدری زیبا حرف می زد که خواهان این شدم تا مادر این بشر را ببینم! که از کدام شیر پاک خورده ای متولد شده که اینگونه منطقی حرف می زند! لبخند میزنم. -حتما همینطوره آقای یکتا... لبخند گرمی حواله ام می کند و با دست به داخل تعارفم می کند. -برو داخل دخترم.. کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد. -چون برای نرگس جان پله سخته، اتاق من و همسرم طبقه پایینه. دوتا اتاق هم بالا داریم که یکیش برای پسرمه و یکی دیگش برای مهمان هست که انشاءالله از این به بعد برای شماست.. نگاهی اجمالی به سرتاسر خانه می اندازم. خانه ای دوبلکس با دکور ساده و شیک که یک راه پله کوچک از وسط خانه به طبقه بالا می خورد و پذیرایی کوچکی با مبلمان زرد و طوسی و آشپزخانه ای بزرگ در طبقه پایین وجود داشت. خانه خیلی بزرگ نبود اما دلباز و قشنگ بود. داشتم به حرف های آقای یکتا گوش می دادم که یکدفعه دختر جوانی از آشپزخانه خارج می شود. -سلام.. لبخند میزنم. -سلام.. آقای یکتا هم جواب سلام دختر را می دهد و به او اشاره می کند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-حلماجان! مثل دخترمنه. به کارهای خونه رسیدگی می کنه.. سری تکان می دهم و با او دست می دهم. -خوشبختم از آشناییت عزیزم.. سنش کم دیده می شد. شاید پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. اما آرایش صورتش کمی سنش را بیشتر جلوه می داد. -منم همینطور! -خب دخترم، توضیحاتم کافی بود؟ -بله آقای یکتا. فقط برای سرکار؟ -نگران نباش. هر روز صبح با راننده شخصی شرکت، میری و با همونم برمیگردی.. -باعث زحمت میشه.. -این چه حرفیه دخترم. شما رحمتی. شرمندم که خودم نمیتونم برسونمت. میترسم بدقول شم. اکثرا درگیر جلسات و سمینارهای مختلفم و برنامه های کاریم ساعت دقیقی ندارن.. -میفهمم! -خب نظرت چیه بریم با نرگس جان آشنا بشیم؟ -مشتاقم! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
برای حلما سری تکان می دهم و همراه آقای یکتا به سمت اتاق می رویم و با تقه ای به درب وارد می شویم. خانمی زیبا اما رنجور و بی رمق روی تخت دراز کشیده بود. چهره دلنشینی داشت، اما کوهی از غم نشاط را در چهره اش پوشانده بود. با لبخند نزدیک شده و سلام می کنم. نگاه خسته اش روی نگاهم می نشیند. سری تکان می دهد. آقای یکتا با لبخند نزدیکش می شود و پیشانی اش را میبوسد. -نرگسم، برات یک رفیق اوردم.. نرگس خانم با تعجب نگاهم می کند. -این یکی فرق داره ها. ایشون زهرا خانم دختر آقای نیازی هستند. رفیقم! یادت میاد؟ خیلی سال پیش با خودش و خانمش رفتیم بیرون؟ نرگس خانم با مکث، چشم روی هم میگذارد. آقای یکتا با ذوق می خندد. -یادش اومد...عزیزم یادش اومد. خب دخترم فکر کنم خیلی خسته شدی امروز. برو اتاقت و وسایلاتو جا به جا کن و موقع شام بیا پیشمون. تا موقع شام استراحت کن.. -نیازی نیست. وسایلم رو بچینم میام انشاءالله... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
آقای یکتا لبخند میزند. -من هستم فعلا. میخوام با نرگسم یکم تنها باشم. البته ببخشید اینطوری میگم.. لبخند زده و سرخم می کنم. -این چه حرفیه، راحت باشید..با اجازتون! از اتاق خارج شده و سمت آشپزخانه می روم. حلما مشغول چای ریختن بود. صدایش میزنم. -بله؟ -حلماجان، میشه اتاقم رو بهم نشون بدی؟ لبخند میزند. -بله چشم! لباس ساده ای به تن داشت. مشخص بود در خانواده ساده ای زندگی می کرد. سینی به دست از آشپزخانه خارج می شود. -من چای آقای یکتا و خانمشون رو بدم میام پیشتون! -منتظر می مونم! دقایقی بعد برمیگردد. از پله ها که بالا می رویم فضای دنجش دلم را می برد. یک دست مبل کاراملی سمت چپ بود و سمت راست هم دو اتاق رو به روی هم قرار داشت. درب یکی از اتاق ها را باز می کند و می خواهد چمدانم را ببرد که ممانعت می کنم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-خودم میبرم عزیزم. راحت باش.. -این اتاق شماست. میرم براتون نوشیدنی بیارم. چی میل دارین؟ لبخند میزنم. -خیلی ازت متشکرم. یک لیوان آب سرد کافیه! -چشم! با لبخند وارد اتاق شده و با دیدن تخت دونفره ذوق زده رویش دراز میکشم. دست هایم را زیر سرم قرار داده و به سقف زل میزنم. -یعنی قرار بود چی بشه؟ نفس عمیقی میکشم. -تصمیمم درست بود؟ تا چندماه باید از خانوادم دور می موندم؟ لب میگزم. -اما عاقلانه بود! با یادآوری رفتارهای آقای یکتا لبخند میزنم. -هنوزم هستن این مردا! هنوزم وجود دارن و نسلشون منقرض نشده! با خنده چادرم را از سرم بیرون میکشم. از پنجره به آسمان خیره می شوم -امیدوارم بتونم لبخند روی لب همسرش بیارم..خدایا، من نمیتونم بدون تو! کمکم کن! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-از وقتی سارا خانم رفته، یک هفته ای هست که شرکت داره دنبال نیروی جدید میگرده! با تعجب به حرف های آقای صدری منشی شرکت گوش می دادم. -خب اینکه جای تعجب نداره.. -آخه خانم نیازی شما نمیدونید. همین چندساعت پیش که شما داخل اتاقتون بودید یک خانم جوونی اومد اینجا. از ظاهرش براتون نگم، افتضاح!!! هیچی دیگه اومد برای مصاحبه! -خب اصولا شرکت قوانین خودشو داره. شما چرا نگرانید؟ -نگران؟ داغونم!!! -چرا؟ -چون استخدام شد فکر کنم! -واقعا؟ -آره باورکنید.. -خب، حتما دلیل منطقی داشتن آقای یکتا.. -راستشو بگم فهمیدم قضیه از چه قراره.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله! -از چه قراره؟ صدایش را آهسته می کند. -خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن.. یک تای ابرویم بالا می رود. -آها خب به سلامتی.. -همین؟ شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم. -خب پس چی بگم؟ -والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟ -الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم! خودکارش را برمیدارد زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
‌ پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام هادی علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
۳۲ پارت قشنگ رمان و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام هادی علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌