سلام حالتون چطوره رفقا؟
اهل کتاب و رمان این کانال رو دنبال کردید؟!😍☝️🏻
#قسمت_۵۴۹
#استاد_مسیحی
لبخند میزنم و چایم را مینوشم.
-خب اونا هم تقصیری ندارند. اطلاعاتشون کامل نیست. باید برن و مطالعه کنند. دلم میسوزه براشون که از چه لذت های عمیقی محرومند..
-خب خاانوم..امشب قراره کجا بریم؟
-خونه داداشم دیگه..
-خب پس من برم یک دوش بگیرم تا موقع شما حاضر شو..
چشمک میزنم و لپش را میبوسم.
-چشم اقااا...
***
«نرگس»
با اعصابی خراب مشغول درست کردن سالاد بودم. کل زندگی جذاب ما در این یک ماه مثل همخونه زندگی کردن بود. او از سرکار می اومد و شام میخورد و میخوابید. ان هم کجا؟ روی مبل.. من کجا؟ روی تخت تو اتاق تنهااا
هرچقدر هم غیرمستقیم تلاش میکردم هیچ افاقه نمیکرد. فقط بهانه اش یک چیز بود. به من فرصت بده!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۵۰
#استاد_مسیحی
سعی میکردم از راهنمایی های فاطمه کمک بگیرم. چون میدانستم به عنوان یک مشاور دلسوز عمل میکند بهش اعتماد میکردم و اگر میدانستم ذره ای جانب داری میکند هرگز رازهای زندگی ام را با او در میان نمیگذاشتم چون غلط ترین کار ممکن است!
امشب خانواده علی مهمان ما بودند. از صبح مشغول تدارک دیدن و شام پختن بودم. علی هم امروز سرکار نرفته بود و در تمیز کردن خانه کمک دستم بود. او مشغول جاروکشیدن اتاق بود و من در آشپزخانه سالاد درست میکردم. به ساعت نگاهی می اندازم. هنوز کلی وقت داشتیم. باید حمام می رفتم و به سر وضع خودم می رسیدم!
با اخم هایی درهم وارد اتاق می شوم که جاروبرقی را خاموش میکند.
-اینجا تموم شد. تو آشپزخونه کاری نیست انجام بدم؟
پوفی میکشم و سمت کمدم می روم.
-نه نیست..ممنون..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۵۰ #استاد_مسیحی سعی میکردم از راهنمایی های فاطمه کمک بگیرم. چون میدانستم به عنوان یک مشاور د
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن مجتبی علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
"شرایط VIP رمان استاد مسیحی" 📌کانال VIP رمان استاد مسیحی😍 (با ۵۸۵ پارت) به ارزش ۴۰ هزارتومان🥰
داخل کانال VIP پارت ۵۸۵
(رمان به پایان رسیده) هستیم☝️🏻
📌فایل کامل رمانهای زهرا علیپور
#قسمت_۵۵۱
#استاد_مسیحی
یک هفته ای بود که از تلاش کردن خسته شده بودم و سرد بودم. سرد سرد! میتوانستم بفهمم او هم متوجه رفتارم شده اما باز هم دست از تخس بودنش برنمی داشت!
حوله ام را برداشته و بی توجه به نگاه بهت زده او وارد حمام می شوم.
انقدر دلم پر بود که تا شیر اب را باز میکنم بغضم میشکند و شروع به اشک ریختن میکنم. هق هقم تمنای اوج گرفتن داشت که در جا خفه اش میکنم. خسته شده بودم..واقعا بریده بودم..یک ماه بود که از زندگیمان میگذشت اما ما هنوز بهم نزدیک نشده بودیم..مثل یک همخانه معمولی زندگی میکردیم..نه عشقی از سوی او حواله ام میشد نه محبتی..علی مودب بود..مهربان و آرام و صبور بود..اما مثل یک انسان عادی..نه مثل یک شوهر..
آهی میکشم و چشم میبندم و با لباس هایم زیر دوش می نشینم.
-خدایا..خودت یک کاری بکن..این بنده خوبته..اما واقعا این درسته؟ من نه نفرینش میکنم نه گلایه..چون دوستش دارم..اما کمک کن زندگیمون خوب بشه..خیلی خوب بشه!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۵۲
#استاد_مسیحی
حوله را دور خودم می پیچم و از حمام بیرون میزنم. چشمهایم سرخ بودند اما چون حمام بودم زیاد ضایع نبود.
دلم نمیخواست از خودم ضعف نشان دهم..
نگاهی به داخل اتاق می اندازم. همه جا از تمیزی برق میزد. پوزخندی میزنم و سمت کمد می روم.
درش باز بود. تعجب میکنم. تا جایی یادم می آمد در را بسته بودم. در همین افکار بودم و با فکرهایم مجادله میکردم که تا دستم روی درب کمد می نشیند با دیدن فردی که روی زمین نشسته بود جیغ میزنم.
جیغ زدن و عقب رفتنم همان و یهو پایم به گوشه تخت گیر بکند همان..ترسیده نزدیک بود بخورم زمین اما یهو وسط هوا معلق می مانم!
با وحشت به چشمان نگران علی خیره می شوم که در چند سانتی صورتم قرار داشتند. کمی که میگذرد به خودم آمده و بغض میکنم.
این همه نزدیکی قلبم را به تپش باز داشته بود و از اینکه قلبش را نداشتم اشک هایم جوش و خروش میکردند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۵۲ #استاد_مسیحی حوله را دور خودم می پیچم و از حمام بیرون میزنم. چشمهایم سرخ بودند اما چون حم
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...😬🤪
تقدیم نگاه امام حسین علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
حس و حالتون؟👇🏻😂 🔸 @admin_balot
قصد داشتم پارتای فردارو هم جلوجلو امروز بزارم. یک پارتم هدیه بهتون بدم!
حالا بستگی داره استقبال چطور باشه😂😍