eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
84 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 . ارتباط با ادمین🌱 @Admin_balot . تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند محوی زده و کمی سمتش خم می شوم. -همین که من رو داری بس نیست؟ سرش را نزدیک میکند. -راست میگی..من اگه زن بودم که نمیتونستم تو رو مال خودم کنم.. نازی به صورتم می دهم و فنجان چای را از داخل سینی برمیدارم و به دستش می دهم. -خب حالا خدای مهربون چی در مورد ما خانوما گفته بود؟ پیشانی ام را بوسیده و قلپی از چای داغ را می نوشد. -برای کل مسلمون ها از الگوی زن ها استفاده کرده! و خب این خیلی برای من عجیبه... -منظورت حضرت آسیه و حضرت مریم سلام الله علیها هستند؟ -اوهوم..اینکه رسما ازشون نام برده شده و به مردان و زنان مسلمان گفته باید از چنین زنانی الگو بگیرند..خیلی با عظمته..واقعا موندم بعضی از این خانمها مشکلشون چیه که میگن اسلام به ضررمونه؟ قبلا حرفاشون روباور میکردم اما الان که حقیقت رو می بینم دیگه نمیتونم انکارش کنم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
لبخند میزنم و چایم را مینوشم. -خب اونا هم تقصیری ندارند. اطلاعاتشون کامل نیست. باید برن و مطالعه کنند. دلم میسوزه براشون که از چه لذت های عمیقی محرومند.. -خب خاانوم..امشب قراره کجا بریم؟ -خونه داداشم دیگه.. -خب پس من برم یک دوش بگیرم تا موقع شما حاضر شو.. چشمک میزنم و لپش را میبوسم. -چشم اقااا... *** «نرگس» با اعصابی خراب مشغول درست کردن سالاد بودم. کل زندگی جذاب ما در این یک ماه مثل همخونه زندگی کردن بود. او از سرکار می اومد و شام میخورد و میخوابید. ان هم کجا؟ روی مبل.. من کجا؟ روی تخت تو اتاق تنهااا هرچقدر هم غیرمستقیم تلاش میکردم هیچ افاقه نمیکرد. فقط بهانه اش یک چیز بود. به من فرصت بده! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
سعی میکردم از راهنمایی های فاطمه کمک بگیرم. چون میدانستم به عنوان یک مشاور دلسوز عمل میکند بهش اعتماد میکردم و اگر میدانستم ذره ای جانب داری میکند هرگز رازهای زندگی ام را با او در میان نمیگذاشتم چون غلط ترین کار ممکن است! امشب خانواده علی مهمان ما بودند. از صبح مشغول تدارک دیدن و شام پختن بودم. علی هم امروز سرکار نرفته بود و در تمیز کردن خانه کمک دستم بود. او مشغول جاروکشیدن اتاق بود و من در آشپزخانه سالاد درست میکردم. به ساعت نگاهی می اندازم. هنوز کلی وقت داشتیم. باید حمام می رفتم و به سر وضع خودم می رسیدم! با اخم هایی درهم وارد اتاق می شوم که جاروبرقی را خاموش میکند. -اینجا تموم شد. تو آشپزخونه کاری نیست انجام بدم؟ پوفی میکشم و سمت کمدم می روم. -نه نیست..ممنون.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
یک هفته ای بود که از تلاش کردن خسته شده بودم و سرد بودم. سرد سرد! میتوانستم بفهمم او هم متوجه رفتارم شده اما باز هم دست از تخس بودنش برنمی داشت! حوله ام را برداشته و بی توجه به نگاه بهت زده او وارد حمام می شوم. انقدر دلم پر بود که تا شیر اب را باز میکنم بغضم میشکند و شروع به اشک ریختن میکنم. هق هقم تمنای اوج گرفتن داشت که در جا خفه اش میکنم. خسته شده بودم..واقعا بریده بودم..یک ماه بود که از زندگیمان میگذشت اما ما هنوز بهم نزدیک نشده بودیم..مثل یک همخانه معمولی زندگی میکردیم..نه عشقی از سوی او حواله ام میشد نه محبتی..علی مودب بود..مهربان و آرام و صبور بود..اما مثل یک انسان عادی..نه مثل یک شوهر.. آهی میکشم و چشم میبندم و با لباس هایم زیر دوش می نشینم. -خدایا..خودت یک کاری بکن..این بنده خوبته..اما واقعا این درسته؟ من نه نفرینش میکنم نه گلایه..چون دوستش دارم..اما کمک کن زندگیمون خوب بشه..خیلی خوب بشه! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
حوله را دور خودم می پیچم و از حمام بیرون میزنم. چشمهایم سرخ بودند اما چون حمام بودم زیاد ضایع نبود. دلم نمیخواست از خودم ضعف نشان دهم.. نگاهی به داخل اتاق می اندازم. همه جا از تمیزی برق میزد. پوزخندی میزنم و سمت کمد می روم. درش باز بود. تعجب میکنم. تا جایی یادم می آمد در را بسته بودم. در همین افکار بودم و با فکرهایم مجادله میکردم که تا دستم روی درب کمد می نشیند با دیدن فردی که روی زمین نشسته بود جیغ میزنم. جیغ زدن و عقب رفتنم همان و یهو پایم به گوشه تخت گیر بکند همان..ترسیده نزدیک بود بخورم زمین اما یهو وسط هوا معلق می مانم! با وحشت به چشمان نگران علی خیره می شوم که در چند سانتی صورتم قرار داشتند. کمی که میگذرد به خودم آمده و بغض میکنم. این همه نزدیکی قلبم را به تپش باز داشته بود و از اینکه قلبش را نداشتم اشک هایم جوش و خروش میکردند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
علی مات و مبهوت مانده بود. لب گزیده و یهو یاد وضعیتمان می افتم. حوله شل و ولی بر تن داشتم و در آغوش علی مانده بودم و چه گرمای خوبی داشت آغوش همسرم! -..مـ..من... علی کمرش را صاف میکند اما رهایم نمی کند. خیره نگاهم کرده و با اخم میگوید. -گریه کردی؟ همین جمله اش کافی بود تا تمام دل پری های این چندوقتم تبدیل به سیل شوند! اشک هایم روانه گونه هایم می شوند. -اره..هر روز.. اخم هایش باز می شوند. چشم می بندد و اهی میکشد. -من رو ببخش.. پوزخندی زده و میخواهم عقب بروم که دستان داغش روی پوست تنم می لغزند. نفس عمیقی کشیده و میگوید. -من..قصد بدی..نداشتم..فقط میخواستم..یکم با خودم کنار بیام.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
این بار من اخم میکنم. -باشه کنار بیا..کاریت ندارم..الان بهتره من برم.. نگاه داغش را می توانستم احساس کنم. در کنار این حرارت پشیمانی و ندامت هم دیده می شد! -نه..نرو.. متعجب نگاهش میکنم. -همینجا بمون.. خجالت هم در چهره اش دیده می شد. چهره مردانه و پر حجب و حیایی که عاشقش بودم! مات حرف هایش می مانم. او داشت چه می گفت؟ سردرگم میگویم. -اما..تـ... هنوز جمله ام کامل نمی شود که یکدفعه لب هایم قفل می شوند. تا به حال از شدت حرارت سوخته اید؟ من آتش گرفتم! از شدت شوکه شدن گوش هایم کر می شوند و قلبم از حرکت می ایستد! خدایا..چه زود دعایم را مستجاب کردی! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
چشم های محجوبش را بسته و مرا بوسیده بود. پس از دمی مکث عقب کشیده و به نگاه مات زده من لبخند شرمنده و خجولی میزند. -تا به حال گرمایی به گرمای بغل تو تجربه نکردم.. یخ مات زدگی ام داشت آب می شد. یا چشمانی لرزان و لب هایی که گوشه اش کشیده می شد میگویم. -علی.. پیشانی ام را میبوسد. -جانم.. بغض میکنم. -خیلی منتظرت بودم.. چشم میبندد. -میدونم! -دیگه هستی؟ -تا همیشه انشاءالله... *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
«فاطمه» مشغول درست کردن سالاد شیرازی بودم که صدای چرخش کلید روی در را می شنوم. به سرعت از پشت میز بلند شده و نگاه اخر را در آینه قدی سالن به روی خود انداخته و به استقبال مسیح می روم. خستگی از چهره اش میبارید و تا من را می بیند لبخند مردانه ای روی لبش می اید. لبخند میزنم. -سلام اقا.. اخم میکند. -سلام. بیا اینجا... متعجب سمتش می روم که یکدفعه محکم بغلم میکند. جیغ خفیفی کشیده و کیف سامسونتش را گوشه دیوار میگذارد. -اخ..خوبه..وایستا.. میخندم و میخواهم از آغوشش در بیایم که جدی میگوید. -انقدر وول نخور.. با لبخند سرم را روی سینه اش میگذارم که میگوید. -کل خستگیم رفت...حالا شام چی داریم؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با خنده به چشمانش نگاه میکنم. -نگفته بودی انقدر شکمویی.. -واقعا توی این چند وقت مشخص نشده؟ شانه ای بالا انداخته و از آغوشش جدا می شوم. -اون که اره..بلاخره دستپخت منم حرف نداره..حق داری.. کتش را از تنش خارج میکند. -یک عمره خودم آشپزی کردم..دستپخت شمارو که خوردم فهمیدم یک عمره تباه بودم.. چشمک میزنم. -پس بزار برم برات یک چای خوش عطر فاطمه پز دم کنم.. روی مبل لم می دهد. -همشو حذف کن فاطمشو بیار.. میخندم و مشغول چایی ریختن می شوم! -چشــــــــــــــــم! *** مسیح با دقت مشغول خواندن مقاله یکی از دانشجوها بود که نزدیکش شده و از گردنش آویزان می شوم. -چی همسر من رو انقدر محو خودش کرده؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
لبخند مردانه ای زده و پشت دستم را میبوسد. -داشتم پروژه یکی از دانشجوها رو چک میکردم. دانشجوی فعال و نخبه ای هست. طراحی هاشم اکثرا بدون اشکاله..اینده روشنی داره قطعا.. یک تای ابرویم بالا پریده و اخم ریزی میکنم. -بله بله... کنارش روی مبل نشسته و برگه را از دستش می قاپم! -بده ببینم اینو.. با تعجب حرکاتم را نگاه میکند. -چی شده؟ با دیدن اسم پسرانه بالای صفحه نفس راحتی میکشم و لبخند ژکوندی میزنم. -هیچی عزیزم..خواستم یکم از مقالشو بخونم ببینم چیکارست طرف.. عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرده و یکدفعه لپم را میکشد. -بن بسته... -چــــی؟ -کوچه ای که داری میری... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
اخم میکنم. -خب حالا.. دستش را دور شانه ام انداخته و لبخند میزند. -مطمئن باش جز تو هیچ زن دیگه ای ساکن قلب من نمیشه.. لب میگزم و خجالت زده میگویم. -مسیح.. با اخم نگاهم میکند. -وا چرا اخم کردی؟ -یادت باشه جز من هیچ کسی رو اینطوری صدا نزنی... خنده ام می گیرد. -چرا؟ -من با این ابهت قلبم میلرزه چه برسه به کس دیگه.. چشمک میزنم. -منو نشناختیا..من فاطمم..روی این مسائل خیلی حساسم.. پوفی میکشد و برگه ها را روی میز میگذارد. -خداروشکر با تو ازدواج کردم..وگرنه هرکسی نمیتونست برای من باشه.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
٠ -اوهو کی میره این همه راهو.. -راست میگم فاطمه..من نمیتونم بزارم زنم برای همه باشه..اختیار داره..شخصیت داره اما زیبایی هاش فقط باید برای من باشه! لبخند دلبرانه ای زده و سمتش خم می شوم. -هستم..فقط برای تو همسر هستم! *** -جدی میگی؟ من که گفتم داداشم بهترینه فقط یکم زمان لازم داره.. با حرص پشت تلفن میگوید. -البته منم کشت این داداشت تا رضایت داد و بیخیال شد.. -خب حالا..دیگه چی برات گرفته؟ -همین دیگه دخترم..یک دسته گل نرگس.. میخندم. -اوف بابا..چه دلبری هم کرده... -بعله..حسودیت شه.. -نمیدونم راستش چی بگم.. نگران می شود. -چیشده مگه؟ پوفی میکشم. -دیشب مسیح میگفت قراره دخترخاله و پسرخالش بیان ایران..البته پسرخالشو یکبار قبلا دیدم..اما دخترخالشو نه.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-خب.. -هیچی دیگه منم یک تعارف زدم بیان خونه خودمون..بلاخره زشته دیگه هتل بگیرن.. -اوهوم...خب.. -حالا یک حس منفی دارم..بلاخره اون دخترخاله و پسرخالش نامحرمن..منم که زیاد چیزی ازشون نمیدونم..یک جوریم.. -نگران نباش..انشاءالله چیزی نیست..راستی.. -هوم.. -چرا اینا نیومدن عروسی پس؟ -انگاری دوتاشون درگیری داشتن..پسرخالش درگیر کارهای شرکتش و دخترخالشم درگیر امتحاناتش.. -عجب..کنجکاو شدم.. -اره دیگه..نمیدونم.. -خالش نمیاد؟ -نه این دوتام قراره بیان هم بهمون تبریک بگن هم بعد مدت ها دیداری تازه کنند.. -یک روزشم میام پیشت.. -حتما..وای من برم سراغ غذام..کاری نداری -قربونت عزیزم..فعلنی.. -خداحافظت! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
مسیح مثل همیشه به خانه نیامد. دو ساعتی دیر کرده بود و من نگران به گوشی زل زده بودم. چندباری تماس گرفته بودم اما ردی میداد. سعی میکردم خودم را با اینکه کارش طول کشیده دلداری دهم اما خب نمیتوانستم. دوباره سری به شام میزنم که صدای باز شدن درب خانه می آید. با خوشحالی سمت درب پرواز میکنم اما با دیدن مسیح خسته و پکر نگران می شوم. -سلام... با دیدن من لبخند محوی زده و سری تکان می دهد. -سلام خانوم.. کتش را از تنش خارج کرده و پیشانی ام را میبوسد و به آشپزخانه می رود. بدون هیچ حرف و صحبتی.. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به خودم دلداری دهم چیزی نشده.. ولی مطمئن بودم یک چیزی شده بود و باید مدارا میکردم تا خودش حرف بزند. اگر اول کار به پر و پایش می پیچیدم شاید اوقاتش تلخ می شد و خستگی اش بیشتر.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
لبخندم را به چهره برگردانده و وارد آشپزخانه می شوم. -خسته کار نباشی آقا.. پشت میز نشسته و چشمهایش را بسته بود. -سلامت باشی..خیلی خستم.. لبخند میزنم. نگران نباش فاطمه..احتمالا به خاطر فشار کاریه.. -نمیدونی چه غذای خوش مزه ای پختم که..ایندفعه قطعا انگشتاتم میخوری.. -میخوای گرسنم کنی؟ شانه ای بالا انداخته و بشقاب ها را روی میز میچینم. -شاید.. تا بخواهم ملاقه را بردارم یهو از پشت بغلم کرده و بلندم میکند. جیغ خفیفی میزنم. -وای مسیح... یهو پایین می اورتم و پیشانی اش را به پیشانی ام میچسباند. -راحت به دستت نیوردم که راحت از دستت بدم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
متعجب لبخند میزنم که چشم میبندد و اخم ریزی میکند و مرا به آرامی رها میکند. -من برم یک دوش بگیرم میام.. با حیرت به مسیر رفتنش خیره می شوم. خدای من..این مسیح..مسیح همیشگی نبود! *** امروز مسیح شرکت نرفته بود چون قرار بود دخترخاله و پسرخاله اش به ایران بیایند. مشغول تدارک دیدن برای نهار و پذیرایی از مهمان هایمان بودم که تلفنم زنگ میخورد. با دیدن شماره ناشناس تعجب میکنم. -بله؟ -سلام عزیزم.. با شنیدن صدای زنی ناشناخته و آشنا تعجب میکنم. -سلام خوب هستید شما؟ -به جا نیوردی عزیزم؟ خاله مسیح جان هستم.. -اها بله ببخشید به جا نیوردم..خوب هستید شما؟ -ممنون عزیزم..خواستم هم ازتون تشکر کنم هم اظهار شرمندگی.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-این چه حرفیه خاله جان..برای چی؟ -دیگه بچه هام قراره چند روزی مهمان شما باشند..بهشون اصرار کردم برن هتل اما گفتند که شما و مسیح جان لطف کردید و گفتید مهمان شما باشند.. -بله بله خیلی هم خوشحالیم..کاش شما هم بودید.. -نه دیگه عزیزم انشاءالله من یک زمان دیگه مزاحمت میشم..فعلا درگیر کارامم.. -خیلی هم خوب خاله جان..لطفا به شوهرخاله هم سلام برسونید.. -بزرگیتو عزیزم..چشم..کاری با من نداری؟ -عزیزید. تماس را که قطع میکنم مسیح کت به دست وارد آشپزخانه می شود. -میرم دنبالشون.. -اا پس بزار منم همراهت بیام.. -نه...اذیت میشی.. لب میگزم. -نه بابا چه اذیتی بزار حاضر شم..زشته برای بار اول میان.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-باشه پس من تو ماشین منتظرتم... -چشم! به سرعت برق و باد حاضر شده و چادرم را سرم میکنم. نگاه آخر را به خودم در آینه قدی انداخته و بعد برداشتن کیفم از خانه بیرون میزنم. نزدیک به یک ساعتی در ترافیک بودیم تا بالاخره به فرودگاه میرسیم.. مسیح حین پارک کردن ماشین میگوید. -یوسف هروقت میاد ایران برای خودش هتل میگیره اما این بار گفتم چون با خواهرش میاد بیان خونه ما..بازم اگر راحت نیستی من بهش بگم بره هتل..تعارف ندارم باهاش.. لب میگزم. -نه بابا بنده خدا زشته..چند روزی که بیشتر نیست.. لبخند محوی میزند. -پس پیاده شو.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
وارد فرودگاه که می شویم مسیح با چشمانش دنبال دخترخاله و پسرخاله اش میگردد. چادرم را محکم گرفته و در جستجو کمکش میکنم که ناگهان یک نفر به شانه مسیح میکوبد. من و مسیح متعجب برمیگردیم که یکدفعه یوسف خودش را در آغوش مسیح می اندازد. -به به ببین کی اینجاست..مسیح خان..بزرگ بزرگان..بابا مبارکه پسر.. با لبخند به یوسف و دختری که کنارش ایستاده بود نگاه میکنم. دختر سلام کوتاه و متعجبی به من کرده و یکدفعه خودش را در آغوش مسیح می اندازد. به قدری این عکس العملش یهویی و شوکه اور بود که برای چند ثانیه چشمانم تار شده و مات این صحنه می مانم. حتی مسیح هم با چشمان گرد شده و دستان خشک شده ایستاده بود. یوسف متوجه اوضاع شده و با خنده خواهرش را کنار میکشد. -اینجا ایرانه یاسی خانم.. من هنوز از شوک این اتفاق بیرون نیامده بودم و تنها سعی میکردم به خودم دلداری دهم که این دختر در فرنگ بزرگ شده و شاید روابط عادی با مسیح داشتند اما هرچه بود در دلم غوغا بود. حتی مسیح هم متوجه من شد که کنارم امد و دستش را دور شانه ام حلقه کرد. -خیلی خوش اومدین..دیر رسیدیم؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
یوسف چمدانش را به حرکت در می اورد. -نه نگران نباش..دیر نرسیدید ولی بیاید بریم که روده کوچیکه روده بزرگم رو خورد.. یاسی پوزخندی میزند. -خوبه اون همه غذا خوردی تو هواپیما.. من و مسیح هم حرکت کردیم. یوسف با حرص میگوید. -تو به اون دو لقمه میگی غذا؟ مسیح لبخند میزند. -نگران نباش امروز قراره یک غذای بی نهایت خوشمزه بخوری.. یوسف یکدفعه از حرکت می ایستد. -وای نگو...غذای خونگی..دستپخت فاطمه؟ اا یعنی فاطمه خانم؟ بی اختیار لبخند کمرنگی میزنم. -بله..انشاءالله خوشتون بیاد.. مسیح لبخندی رویم میپاشد. -حتما خوششون میاد..دستپخت ایشون بی نظیره... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
یوسف میخندد. -اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی.. یاسی بی توجه به ما مشغول ور رفتن با گوشی اش بود تا اینکه داخل ماشین می نشینیم. یوسف اصرار داشت عقب بنشیند اما من اینطور درست نمی دیدم. به همین خاطر کنار یاسی می نشینم. تا رسیدن به خانه یوسف مدام از خاطرات بچگی شان میگفت و در همه انها مسیح یک پسربچه تخس و جدی بود اما مدام حمایت گر هردوی آنها... تکیه به صندلی ماشین داده و با لبخند صحبت های یوسف را گوش میدادم که یهو یاسی سرش را از داخل گوشی بلند میکند. -ولی هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که تو استخر خونه افتادم تو آب و مسیح نجاتم داد چه قدرررر برام ارزش مند بود.. زیر چشمی نگاهش میکنم. حس میکردم از گفتن این حرفها منظور داشت. خب اگر نداشت چه احتیاجی بود وقتی حرفش تمام می شود به روی من پوزخند بپاشد؟ نه..حس زنانه ام به من دروغ نمی گفت! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۶۹ #استاد_مسیحی یوسف میخندد. -اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی.. یاسی بی توجه به ما مشغو
٠ تا رسیدن به خانه سعی میکردم به خودم دلداری دهم که امدن این دو مهمان برکت دارد و اتفاق ناخوشایندی همراه نیست.. به محض اینکه به خانه می رسیم چادرم را با چادررنگی طرح جده ام عوض کرده و مشغول کشیدن غذا می شوم. مسیح هم بعد تعویض لباس هایش و نشان دادن اتاق مهمان ها به کمکم آمده و میز را می چیند. یوسف حوله به دست پشت میز می ایستد. -چه کردی زن داداش.. از اینکه مرا زن داداش نامیده بود حس خوبی داشتم. عجیب بود. یک خواهر و برادر بودند اما این قدر حس دهی هردویشان متفاوت بود؟ -نوش جانتون. بفرمایید غذا سرد نشه.. مسیح اول از همه پشت میز می نشیند و برای همه غذا میکشد. یاسی هنوز نیامده بود. -یاس خانوم نمیان؟ یوسف بی توجه به من و در حالی که مشتاقانه مشغول ریختن یک عالمه خوش قورمه سبزی روی برنجش بود میگوید.. -نمیدونم داشت با تلفن حرف میزد فکر کنم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان که می شوم از لای درب نیمه باز ناگهان صدای صحبت یاسی می آید. داشت با تلفن حرف میزد. قصد برگشت میکنم چون دوست نداشتم درگوشی و بی اجازه صحبت کسی را گوش دهم اما ناگهان با شنیدن صدایش که در مورد من حرف میزد برای لحظه ای یکه میخورم. -وای نمیدونی چه املیه این دختره..مارو باش..فکر کردیم این مسیح میره شاهزاده ای چیزی میگیره بابا..اگر میدونستم انقدر دیوونست خودم گیرش مینداختم...منو بگو..تازه این یوسف کوفتی هم مجبورم کرده تو خونه شال سرم کنم..فکر کن؟ در این حد امل! نفس عمیقی کشیده و چشم میبندم. نباید گوش میکردم. با صورتی متفکر سمت میز غذا می روم و پشت میز می نشینم. مسیح متوجه تغییر حالتم می شود که کنار گوشم میگوید. -چیزی شده؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده بود. ذره ای به خاطر حرف هایش ناراحت نبودم چون بارها درباره دخترهای چادری این وصف های ناپسند و دل شکن را شنیده بودم اما خب او آدمی نبود که من بخواهم برای حرف هایش ناراحت باشم..نه او و نه هیچ کس! تنها نگاه خدا برایم در زندگی مهم بود و بس... هرچند ناراحت بودم..اما بیشتر به خاطر خودش..به خاطر اینکه از همین امروز و شاید روزهای قبل بذر کینه را در دلش کاشته بود و این بذر مانع می شد تا حال خوش را تجربه کند. احساس میکردم حسادت در این خانه رو به شعله بود. به همین خاطر زیر لب سوره ناس و فلق میخوانم و سعی میکنم به خودم دلداری دهم که انشاءالله به زودی این چالش عجیب به پایان می رسد. بعد از چند دقیقه بلاخره یاسی از اتاق دل میکند. خداراشکر که شال پوشیده بود و به عقاید ما احترام گذاشته بود. هرچند تحمیلی... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۲ #استاد_مسیحی لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده
کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.. نمیدانم چرا..حسود شده بودم! عشق انسان را حسود میکرد؟ مسیح کلا زیاد اهل حرف زدن نبود. البته به غیر از وقتایی که در کنار من بود! سنگین میگوید. -کار و تدریس... یوسف میخندد. -وای من اومدم باز دوباره شرکت رو بلرزونم.. مسیح اخمی میکند. -فقط لطفا ریشترش رو کم کن.. میخندد. -چشم! *** یوسف و مسیح به شرکت رفته بودند و فقط من و یاس در خانه بودیم. من صبح زود بیدار شده بودم و نهارم را گذاشته و مشغول طراحی روی یکی از لباس های جدیدم بودم... یاس اما مشغول تماشای تلویزیون بود.. -شاگرد مسیح بودی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۳ #استاد_مسیحی کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.
لبخند کمرنگی میزنم. -اره..استادم بود.. -از این عشقای دانشجو استادی بودین پس.. -اوهوم.. شانه ای بالا می اندازد. -فکر نمیکردم ازدواج کنید.. -چطور مگه؟ -خب خیلی ها چه در زمان دانشجویی چه در زمان استادیش عاشق مسیح میشدن و خب اونم به هیچکس پا نمیداد..عجیبه یکم.. یک تای ابرویم بالا میپرد. -شاید همین رفتارش منو مجذوب خودش کرد دیگه.. -خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده.. سعی میکنم حرف را عوض کنم. -شما چه رشته ای میخونید؟ -عمران.. -جدی؟ چه خوب.. -البته دارم ارشد میخونم.. -خیلی عالیه.. -تو هنوز ارشد شرکت نکردی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-راستش هنوز نه اما تو فکرشم.. -یعنی واقعا با این تیپ میتونی تو این رشته پیشرفت کنی؟ از نظر خودت؟ چشمک میزنم. -شاید از خیلی ها بهتر.. دهانش باز می ماند. -امیدوارم.. -خب استادم مسیح باشه دیگه قطعا یک چیزی میشم.. -حیف شد.. -چی؟ -مسیح دیگه.. اخم میکنم. -چرا؟ -خب خارج نموند. برگشت ایران..کلی اینده شغلی داشت..کلی پیشنهاد از شرکت های معتبر..کسی میشد برای خودش.. اخمم باز می شود.لبخند میزنم. -مسیح اومد تا برای کشور و وطنش فعالیت کنه و خب قطعا اینجا هم برای خودش کلی ارج و قرب داره..شرکت خودش و برند خاص خودش رو تاسیس کرده و تازه.. میخندم. -خانوم گلی چون من نصیبش شده.. مصنوعی میخندد. -اره دیگه چه شود! با خنده بلند می شوم. -چای میخوری یاس جان یا قهوه؟ -چای میخورم..خسته شدم از بس قهوه خوردم.. -چشم *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
‌ راستی برای رمان یک خبر مهم میخوام بدم..فعلا برم بیام تو خماری باشید😁