eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
84 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 . ارتباط با ادمین🌱 @Admin_balot . تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
-چه عجیب، چه سخت! -آره دخترم.. گیج می شوم. -خب..خب حالا اینا چه ربطی به من داره؟ -راستش دخترم یکتا ازم خواسته ای داشت و با توجه به این شرایط من نتونستم چیزی بگم. واسه همین ترجیح میدم خودت تصمیم بگیری.. -چه خواسته ای؟ نفس عمیقی میکشد. -یکتا میگفت متاسفانه یک ماهی میشه حال همسرش داره بد و بدتر میشه. پزشکا ازش قطع امید کردند. خیلی آشوب و داغون بود. می گفت پزشکا گفتن فقط چندماه میتونن روی زنده بودنش امید داشته باشن.. بی اختیار بغض می کنم. -آخی.. -آره خیلی ناراحت بود! می گفت تا به الان از صبح تا شب همیشه پرستار ازش مراقبت می کرده اما پرستارها هیچ روحیه ای نمیتونستن بهش بدن. یعنی فقط میومدن و وظایفشون رو انجام میدادن و میرفتن. به تعداد موهای سرشم پرستار عوض کرده.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-خب؟ -هیچی دخترم. ازم خواست اگر اجازه بدم و تو هم موافق باشی. برای یک مدتی بری خونه یکتا و از همسرش مراقبت کنی. نه به عنوان پرستار برای انجام کاراش. بلکه برای دادن روحیه و حال خوب بهش.. چشمانم گرد می شوند. -من؟ -آره. می گفت تو این چندوقت متوجه شده چه قدر دختر پر انرژی و فعالی هستی و احساس می کنه میتونه آخرین لحظات عمر همسرش به خوبی سپری بشه. از اونجایی که دختری هم نداره و همچنین اکثر فامیل ها شم خارج از کشور زندگی می کنند چنین پیشنهادی داد.. لب میچینم. -مگه بچه نداره؟ -پسرش که نزدیک یکسالی هست رفته دبی برای انجام یک سری کارای عمرانی اما خب اونم انقدر درگیر هست که نمیتونه کاری بکنه. در ضمن.. -چی؟ -انگاری پسرش اصلا رابطه خوبی با مادرش نداره.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
متعجب می شوم. -یعنی چی؟ -انگاری از همون زمان به دنیا اومدن که خب البته حق هم داشته. مادری بالای سرش نبوده و از بچگی از مادرش میترسیده! قلبم میشکند! -الهی.. پوفی میکشد و از جا بلند می شود. -آره زندگی سختی داشته یکتا..من دیگه میرم دخترم. نمیدونم تصمیمت چیه اما اگه بخوای بری باید برای یک مدت بری اونجا زندگی کنی. من از این بابت مشکلی ندارم چون بی نهایت به یکتا اعتماد دارم. مرد درست و حلال خوری هست. اما نظر تو شرطه..فوقش چندماه کوتاه بیشتر نیست! میتونی آخر هفته ها هم بیای خونه! یکه می خورم. تصمیم سختی بود. -اما سر کارم؟ -مگه نزدیک تر نمیشه مسیرت؟ شانه ای بالا می اندازم. -نمیدونم باید روش فکر کنم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-تا صبح فکراتو بکن، خبرشو بده. با مامانتم حرف زدم. اولش راضی نبود اما وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم راضی شد! لبخند کمرنگی میزنم. -باشه بابایی. میدونم دوست داری رفیقتو شاد کنی. من روش فکر میکنم! سمت در می رود. -هیچ اجباری در کار نیست دخترم. هرطور خودت دوست داری! با لبخند شب بخیر می گوید و می رود. کش و غوصی به تنم داده و همانجا روی تخت دراز میکشم و به سقف زل میزنم. -چه قدر عجیب بود! چه زندگی سخت و متعهدانه ای! به پهلو میچرخم و دستم را زیر لپم میگذارم. -یعنی باید قبول میکردم؟ کار سختی بود؟ نچی می کنم. -مشکلی نداشت! به جز نقشه کشی کار خاص دیگه ای نداشتم. میتونم با انجام این کار خیر حال دلمو خوب کنم! لبخند میزنم. -خدا هم لبخند میزنه! *** سارا اون خودکار من رو بنداز! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
سارا نچی کرده و خودکار را به دستم می دهد. -مگه من بی ادبم؟ نگاه متعجبی حواله اش می کنم. -نه میبینم عوض شدی.. دوباره پشت میزش می نشیند. -ماه بودم، ماه تر شدم! برگه آخر را امضا می کنم و وسایلم را جمع می کنم. سارا من من می کند. -امشب برنامت چیه؟ -هیچی خونم. می خوام کارای این پروژه آخری رو انجام بدم.. -اها.. -چی شده مگه؟ -هیچی همینطوری.. زیپ کیفم را میبندم و از پشت میز بلند شده و سمتش می روم. غرق در فکر بود. بی هوا از پشت بغلش می کنم. -خب نگفتی؟ میخندد. -هیچی بابا... -ســـــارا -خیلی خب بابا، خفم کردی. واسم خواستگار اومده.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
جیغ خفیفی میکشم! -شوخی می کنی؟ اخم میکند. -به کجای قیافه من میخوره شوخی داشته باشم؟ کنجکاو میخندم و روی صندلی ام می نشینم. -خب تعریف کن ببینم.. لبخندی توام با خجالت میکشد. -چی بگم؟ ریز میخندم. -همشو.. -میدونی دیگه یکمشو. مهدی پسرعمم، اومده خواستگاریم. یعنی دیشب اومدن. خیلی یهویی شد. عمم زنگ زد و گفت می خوایم بیایم شب نشینی. خودمون یک حدسایی زده بودیم ولی خب وقتی با گل و شیرینی اومدن مطمئن شدیم.. با ذوق میخندم. -خب؟ سرخ می شود. -باهم حرف زدیم. البته هنوز قراره بیشتر حرف بزنیم. اما..اما.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نگران می شوم. -چی شده؟ پوفی کشیده و از پشت میزش بلند می شود و سمت پنجره می رود. -یک مسئله ای به میون اومده که تو انتخابم مردد شدم.. متعجب پشتش قرار می گیرم. -داری نگرانم می کنی سارا..تو که مهدی رو دوست داری.. به کفش هایش خیره می شود. -درسته، خیلی هم دوستش دارم. اما.. با بغض سمتم میچرخد و دستم را می گیرد. -اما زهرا، مهدی یک خواسته ای ازم داشت. ازم خواست اگر ممکنه کارم رو رها کنم. میگه دوست ندارم همسرم زحمت بکشه و دوست داره خانم خونش باشم.. جا خورده بودم ولی این مسئله تازه ای نبود. لبخند گرمی زده و دست هایش را میفشارم. -واسه این مرددی؟ لب میگزد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-من خیلی تلاش کردم درس بخونم. خیلی زحمت کشیدم تا استخدام بشم. خیلی! خودت شاهدی..این که یهو بخوام قید همه چیو بزنم. یکم سخته، یکم که چه عرض کنم. خیلی سخته! نفس عمیقی میکشم و دعوت به نشستنش می کنم. -حق با توئه عزیزم. این تصمیم راحتی نیست. اما چندتا مسئله میاد وسط. به نظرت ته این دو راه چی میشه؟ اینکه با مهدی زندگی کنی و یا اینکه بخوای قید مهدی رو بزنی و مشغول کارت باشی؟ پوفی میکشد. -مهدی رو خیلی دوست دارم اما کارمم دوست دارم.. -کدومش؟ چشم میبندد. -باشه، خب مهدی رو بیشتر دوست دارم. میدونم آدم درستیه. انتخاب درستیه. اگر درست نبود این همه ناراحت نمی شدم. اگر فرد دیگه ای بود بدون درنگ کارم رو ترجیح می دادم. ولی مهدی آدم درستیه! لبخند میزنم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-منم جای تو بودم همین تصمیم رو میگرفتم. -اما چطور میتونم بیخیال کار باشم؟ -زمانی که به هدف بزرگتری فکر کنی.. یک تای ابرویش بالا می رود. -منظورت چیه؟ -زمانی که بدونی برخلاف این کارت میتونی کارهای بزرگ تر و مهم تری انجام بدی.. -مثلا؟ -همسری، مادری، تربیت انسان! -اما زهرا، میشم یک زن خانه دار! ناباور نگاهش می کنم. -سارا؟ بالاتر از این شغل؟ همین الان برام اسم شغلی رو بگو که بالاتر از تربیت انسان باشه؟ زود، تند، سریع! به فکر فرو می رود. -حق با توئه. هرگز از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. اما خب بلاخره به حرفه ام علاقمندم.. -نیازی نیست بزاریش کنار. با مهدی حرف بزن. بگو تو خونه یک سری کارهای نقشه کشی رو انجام میدی. همین! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
لبخند میزند. -راست میگی؟ شانه ای بالا انداخته و کیفم را برمیدارم. -دروغم چیه؟ با آقای یکتا حرف بزن. مرد خوبیه. حتما قبول میکنه.. بلند می شود و در آغوشم می گیرد. -آخه من دلم برات تنگ میشه.. میخندم. -قرار نیست که بری زندون. همیشه همدیگه رو میبینیم انشاءالله! با انرژی سیستمش را خاموش کرده و کیفش را برمیدارد. -وای زهرا خیلی هیجان دارم. باید فورا برم با آقای یکتا حرف بزنم. باهام کار نداری؟ چشمک میزنم. -عجله نکن، آسه آسه! با خنده خداحافظی سرسری می کند و از اتاق بیرون می رود. با خنده چادرم را مرتب کرده و از شرکت بیرون میزنم. سوار مترو که می شوم به حرفهای چند روز پیش بابا فکر می کنم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با اینکه گفته بود سریع تصمیمم را بگیرم اما ازش مهلت خواسته بودم تا زمانی که سجاد خانه است حرفی نزنم. میدانستم اگر سجاد میفهمید مخالفت میکرد. دیشب که بلاخره سجاد رفتن تهران، فورا به اتاقم می روم تا به بهانه خستگی و خواب، بیشتر درباره این مسئله فکر کنم. امروز دیگر تصمیمم را گرفته بودم. احساس می کردم در طول این زندگی باید گاهی کارهای بزرگ انجام داد. کارهایی که انگار فقط تو روی کره زمین هستی که میتوانی آن را انجام دهی و اگر من از انجام این کار سر باز می زدم، کسی که بی بهره می ماند خودم بودم و خودم! پس هرگز نمی خواستم چنین فرصتی را از دست دهم، شاید کار مهم زندگی ام این بود. شاید هم سرنوشت این طوری برایم تقدیر نوشته بود! به محض اینکه به خانه می رسم بعد عوض کردن لباس هایم به اتاق بابا می روم. با بفرمایید محترمانه اش وارد می شوم و درب را پشت سرم می بندم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-اجازه هست؟ -بفرمایید دخترم.. روی صندلی کنار تخت می نشینم. بی مقدمه می گویم: -بابا من تصمیم رو گرفتم! تبسمی کرده و قرآن مقابلش را میبندد و بوسه بارانش می کند. -زودتر از این ها منتظرت بودم.. -میدونم، شرمندم! -دشمنت شرمنده عزیزم، خب؟ لبخند میزنم. -اگر شما و مامان با این مسئله مشکلی نداشته باشید، منم ندارم! -من تصمیمم رو همون روز اول گفتم. کار خیری هست. چند ماهم بیشتر نیست! بلند می شوم. -پس با اجازتون میرم وسایلم رو جمع کنم.. -خوب میکنی.. -امشب باید برم یا فردا؟ -نه دخترم. امشب رو خونه بمون. فردا از سرکارت همراه یکتا میری خونشون انشاءالله.. -چشم بابا. با من کاری ندارین؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-نه دخترم. برو کمک مادرت شام رو حاضر کنید.. -چشم، با اجازه! * همراه بابا مشغول کار با سیستم بودم که سارا خوشحال وارد اتاق می شود. -خب خب کی شیرینی می خواد؟ با ذوق به جعبه شیرینی دستش خیره می شوم. -به به چه خبره؟ چشمک میزند و در آغوشم می گیرد. -حل شد زهرایی، حل شد! با لبخند میبوسمش و شیرینی برمیدارم. -مبارکه عزیزم، خیلی مبارکه! خوشحالم که تونستی تصمیمی بگیری که بابتش خوشحال باشی.. نفس عمیقی میکشد و پشت میزش می نشیند. -خیلی سخت بود ولی بعد حرف زدن با آقای یکتا تونستم راحت تر تصمیم بگیرم. وای زهرا چه قدر این آقای یکتا آدم خوبیه. بهم اجازه داد برای یک سری پروژه ها کمک حال باشم و تو خونه فعالیت کنم.. چشم روی هم میگذارم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-آره بنده خدا آدم خوبیه. خداروشکر! -خب دیگه. کم کم باید خداحافظی کنم. امروز اومدم هم شیرینی بدم هم وسیله هامو جمع کنم.. لبخند کمرنگی میزنم. -گرچه این اتاق بدون تو صفایی نداره ولی خب خوشحالیت از هرچیزی برام با ارزش تره.. میخندد. -واقعا خوشحالم.. سارا امروز واقعا خوشحال بود. از ته دل میخندید. میدانستم تصمیم درستی گرفته است. میدانستم خوشبختی را درست تعبیر کرده است. گاهی باید بین اهداف زندگی، بهترین و جامع ترینشان را انتخاب کرد. تا پایان ساعت کاری کنار هم بودیم و وسایلش را جمع و جور کردیم. به سارا درباره رفتنم به خانه آقای یکتا چیزی نگفته بودم. ترجیح میدادم فعلا چیزی نگویم. می خواستم تنها فکرش مراسم عقدش باشد و تمام! با سارا که خداحافظی می کنم، چمدانم را از پشت میز بیرون می آورم و از اتاق خارج می شوم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
آقای یکتا بیرون منتظرم بود. اولین برخورد بود. هنوز چیزی به من نگفته بود. تا مرا می بیند لبخندی میزند. -خسته نباشی دخترم.. سرخم می کنم. -ممنونم! -من ازت ممنونم که چنین تصمیمی گرفتی و به من لطف می کنی.. -لطف دارید. به این تصمیم علاقه دارم! انشاءالله باعث خوشحالی همسرتون بشم.. -قطعا همینطوره.. * وارد باغ کوچک و زیبای آقای یکتا می شویم. ماشین را پارک می کند و قبل از پیاده شدن خطاب به من می گوید. -حتما کار سختی در انتظارته دخترم. لطف بزرگی کردی. همه کارهای خانمم با خدمتکار هست. شما فقط باید کنار خانمم باشی تا انشاءالله از حالت افسردگی خارج بشه. میدونم از پسش بر میای.. -بسپرید به من. خیالتون راحت باشه انشاءالله... چشم روی هم میگذارد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-ممنونم دخترم.. از ماشین پیاده می شویم و همان حین که سمت خانه ویلایی حرکت می کنیم، خیره به آسمان زمزمه می کند. -اسم همسرم نرگسه. من و خودش اسمش رو خیلی دوست داریم. آرامش خاصی داره و همچنین اسم مادر امام زمان علیه السلام هست. این باعث افتخارشه. اون تو زندگی من خیلی زحمت کشید و در آخر برای فرزندی که قرار بود هدیه اش به من باشه، این اتفاق براش افتاد. میتونست مسئولیت به دنیا اوردن فرزندمون رو نکشه اما این محبت رو کرد. این اتفاقی هم که افتاد، امتحانی بود که خدا برای ما قرار داد. هردومون پذیرفتیمش. هرچند نرگس گاهی اوقات خیلی خسته میشه. از دوری پسرمون و همچنین نگرانی اش برای من. اما من هرگز خسته نشدم. حتی یک ثانیه هم پشیمون نشدم. شاید با خودت بگی دارم شعار میدم، ولی... لبخند تلخی میزند و گوشه خیس چشمش را با سر انگشت پاک می کند زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-ولی شعار نیست. حقیقته! من برای این آفریده شدم که در خدمت این زن باشم و از این مسئولیت خرسندم.. با دهان باز نگاهش می کنم. چقدر این مرد..چقدر این مرد بزرگ بود و بزرگ فکر می کرد. چطور می توانستم در موردش تعبیر کنم. اصلا قابل تعبیر بود؟ او که بود؟ که این همه بزرگ بود؟ چقدر عالمانه و حکیمانه درباره مسائل زندگی می نگریست. به قدری زیبا حرف می زد که خواهان این شدم تا مادر این بشر را ببینم! که از کدام شیر پاک خورده ای متولد شده که اینگونه منطقی حرف می زند! لبخند میزنم. -حتما همینطوره آقای یکتا... لبخند گرمی حواله ام می کند و با دست به داخل تعارفم می کند. -برو داخل دخترم.. کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد. -چون برای نرگس جان پله سخته، اتاق من و همسرم طبقه پایینه. دوتا اتاق هم بالا داریم که یکیش برای پسرمه و یکی دیگش برای مهمان هست که انشاءالله از این به بعد برای شماست.. نگاهی اجمالی به سرتاسر خانه می اندازم. خانه ای دوبلکس با دکور ساده و شیک که یک راه پله کوچک از وسط خانه به طبقه بالا می خورد و پذیرایی کوچکی با مبلمان زرد و طوسی و آشپزخانه ای بزرگ در طبقه پایین وجود داشت. خانه خیلی بزرگ نبود اما دلباز و قشنگ بود. داشتم به حرف های آقای یکتا گوش می دادم که یکدفعه دختر جوانی از آشپزخانه خارج می شود. -سلام.. لبخند میزنم. -سلام.. آقای یکتا هم جواب سلام دختر را می دهد و به او اشاره می کند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-حلماجان! مثل دخترمنه. به کارهای خونه رسیدگی می کنه.. سری تکان می دهم و با او دست می دهم. -خوشبختم از آشناییت عزیزم.. سنش کم دیده می شد. شاید پانزده یا شانزده سال بیشتر نداشت. اما آرایش صورتش کمی سنش را بیشتر جلوه می داد. -منم همینطور! -خب دخترم، توضیحاتم کافی بود؟ -بله آقای یکتا. فقط برای سرکار؟ -نگران نباش. هر روز صبح با راننده شخصی شرکت، میری و با همونم برمیگردی.. -باعث زحمت میشه.. -این چه حرفیه دخترم. شما رحمتی. شرمندم که خودم نمیتونم برسونمت. میترسم بدقول شم. اکثرا درگیر جلسات و سمینارهای مختلفم و برنامه های کاریم ساعت دقیقی ندارن.. -میفهمم! -خب نظرت چیه بریم با نرگس جان آشنا بشیم؟ -مشتاقم! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
برای حلما سری تکان می دهم و همراه آقای یکتا به سمت اتاق می رویم و با تقه ای به درب وارد می شویم. خانمی زیبا اما رنجور و بی رمق روی تخت دراز کشیده بود. چهره دلنشینی داشت، اما کوهی از غم نشاط را در چهره اش پوشانده بود. با لبخند نزدیک شده و سلام می کنم. نگاه خسته اش روی نگاهم می نشیند. سری تکان می دهد. آقای یکتا با لبخند نزدیکش می شود و پیشانی اش را میبوسد. -نرگسم، برات یک رفیق اوردم.. نرگس خانم با تعجب نگاهم می کند. -این یکی فرق داره ها. ایشون زهرا خانم دختر آقای نیازی هستند. رفیقم! یادت میاد؟ خیلی سال پیش با خودش و خانمش رفتیم بیرون؟ نرگس خانم با مکث، چشم روی هم میگذارد. آقای یکتا با ذوق می خندد. -یادش اومد...عزیزم یادش اومد. خب دخترم فکر کنم خیلی خسته شدی امروز. برو اتاقت و وسایلاتو جا به جا کن و موقع شام بیا پیشمون. تا موقع شام استراحت کن.. -نیازی نیست. وسایلم رو بچینم میام انشاءالله... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
آقای یکتا لبخند میزند. -من هستم فعلا. میخوام با نرگسم یکم تنها باشم. البته ببخشید اینطوری میگم.. لبخند زده و سرخم می کنم. -این چه حرفیه، راحت باشید..با اجازتون! از اتاق خارج شده و سمت آشپزخانه می روم. حلما مشغول چای ریختن بود. صدایش میزنم. -بله؟ -حلماجان، میشه اتاقم رو بهم نشون بدی؟ لبخند میزند. -بله چشم! لباس ساده ای به تن داشت. مشخص بود در خانواده ساده ای زندگی می کرد. سینی به دست از آشپزخانه خارج می شود. -من چای آقای یکتا و خانمشون رو بدم میام پیشتون! -منتظر می مونم! دقایقی بعد برمیگردد. از پله ها که بالا می رویم فضای دنجش دلم را می برد. یک دست مبل کاراملی سمت چپ بود و سمت راست هم دو اتاق رو به روی هم قرار داشت. درب یکی از اتاق ها را باز می کند و می خواهد چمدانم را ببرد که ممانعت می کنم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-خودم میبرم عزیزم. راحت باش.. -این اتاق شماست. میرم براتون نوشیدنی بیارم. چی میل دارین؟ لبخند میزنم. -خیلی ازت متشکرم. یک لیوان آب سرد کافیه! -چشم! با لبخند وارد اتاق شده و با دیدن تخت دونفره ذوق زده رویش دراز میکشم. دست هایم را زیر سرم قرار داده و به سقف زل میزنم. -یعنی قرار بود چی بشه؟ نفس عمیقی میکشم. -تصمیمم درست بود؟ تا چندماه باید از خانوادم دور می موندم؟ لب میگزم. -اما عاقلانه بود! با یادآوری رفتارهای آقای یکتا لبخند میزنم. -هنوزم هستن این مردا! هنوزم وجود دارن و نسلشون منقرض نشده! با خنده چادرم را از سرم بیرون میکشم. از پنجره به آسمان خیره می شوم -امیدوارم بتونم لبخند روی لب همسرش بیارم..خدایا، من نمیتونم بدون تو! کمکم کن! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-از وقتی سارا خانم رفته، یک هفته ای هست که شرکت داره دنبال نیروی جدید میگرده! با تعجب به حرف های آقای صدری منشی شرکت گوش می دادم. -خب اینکه جای تعجب نداره.. -آخه خانم نیازی شما نمیدونید. همین چندساعت پیش که شما داخل اتاقتون بودید یک خانم جوونی اومد اینجا. از ظاهرش براتون نگم، افتضاح!!! هیچی دیگه اومد برای مصاحبه! -خب اصولا شرکت قوانین خودشو داره. شما چرا نگرانید؟ -نگران؟ داغونم!!! -چرا؟ -چون استخدام شد فکر کنم! -واقعا؟ -آره باورکنید.. -خب، حتما دلیل منطقی داشتن آقای یکتا.. -راستشو بگم فهمیدم قضیه از چه قراره.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله! -از چه قراره؟ صدایش را آهسته می کند. -خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن.. یک تای ابرویم بالا می رود. -آها خب به سلامتی.. -همین؟ شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم. -خب پس چی بگم؟ -والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟ -الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم! خودکارش را برمیدارد زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۶۹ #استاد_مسیحی یوسف میخندد. -اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی.. یاسی بی توجه به ما مشغو
٠ تا رسیدن به خانه سعی میکردم به خودم دلداری دهم که امدن این دو مهمان برکت دارد و اتفاق ناخوشایندی همراه نیست.. به محض اینکه به خانه می رسیم چادرم را با چادررنگی طرح جده ام عوض کرده و مشغول کشیدن غذا می شوم. مسیح هم بعد تعویض لباس هایش و نشان دادن اتاق مهمان ها به کمکم آمده و میز را می چیند. یوسف حوله به دست پشت میز می ایستد. -چه کردی زن داداش.. از اینکه مرا زن داداش نامیده بود حس خوبی داشتم. عجیب بود. یک خواهر و برادر بودند اما این قدر حس دهی هردویشان متفاوت بود؟ -نوش جانتون. بفرمایید غذا سرد نشه.. مسیح اول از همه پشت میز می نشیند و برای همه غذا میکشد. یاسی هنوز نیامده بود. -یاس خانوم نمیان؟ یوسف بی توجه به من و در حالی که مشتاقانه مشغول ریختن یک عالمه خوش قورمه سبزی روی برنجش بود میگوید.. -نمیدونم داشت با تلفن حرف میزد فکر کنم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان که می شوم از لای درب نیمه باز ناگهان صدای صحبت یاسی می آید. داشت با تلفن حرف میزد. قصد برگشت میکنم چون دوست نداشتم درگوشی و بی اجازه صحبت کسی را گوش دهم اما ناگهان با شنیدن صدایش که در مورد من حرف میزد برای لحظه ای یکه میخورم. -وای نمیدونی چه املیه این دختره..مارو باش..فکر کردیم این مسیح میره شاهزاده ای چیزی میگیره بابا..اگر میدونستم انقدر دیوونست خودم گیرش مینداختم...منو بگو..تازه این یوسف کوفتی هم مجبورم کرده تو خونه شال سرم کنم..فکر کن؟ در این حد امل! نفس عمیقی کشیده و چشم میبندم. نباید گوش میکردم. با صورتی متفکر سمت میز غذا می روم و پشت میز می نشینم. مسیح متوجه تغییر حالتم می شود که کنار گوشم میگوید. -چیزی شده؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده بود. ذره ای به خاطر حرف هایش ناراحت نبودم چون بارها درباره دخترهای چادری این وصف های ناپسند و دل شکن را شنیده بودم اما خب او آدمی نبود که من بخواهم برای حرف هایش ناراحت باشم..نه او و نه هیچ کس! تنها نگاه خدا برایم در زندگی مهم بود و بس... هرچند ناراحت بودم..اما بیشتر به خاطر خودش..به خاطر اینکه از همین امروز و شاید روزهای قبل بذر کینه را در دلش کاشته بود و این بذر مانع می شد تا حال خوش را تجربه کند. احساس میکردم حسادت در این خانه رو به شعله بود. به همین خاطر زیر لب سوره ناس و فلق میخوانم و سعی میکنم به خودم دلداری دهم که انشاءالله به زودی این چالش عجیب به پایان می رسد. بعد از چند دقیقه بلاخره یاسی از اتاق دل میکند. خداراشکر که شال پوشیده بود و به عقاید ما احترام گذاشته بود. هرچند تحمیلی... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۲ #استاد_مسیحی لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده
کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.. نمیدانم چرا..حسود شده بودم! عشق انسان را حسود میکرد؟ مسیح کلا زیاد اهل حرف زدن نبود. البته به غیر از وقتایی که در کنار من بود! سنگین میگوید. -کار و تدریس... یوسف میخندد. -وای من اومدم باز دوباره شرکت رو بلرزونم.. مسیح اخمی میکند. -فقط لطفا ریشترش رو کم کن.. میخندد. -چشم! *** یوسف و مسیح به شرکت رفته بودند و فقط من و یاس در خانه بودیم. من صبح زود بیدار شده بودم و نهارم را گذاشته و مشغول طراحی روی یکی از لباس های جدیدم بودم... یاس اما مشغول تماشای تلویزیون بود.. -شاگرد مسیح بودی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۳ #استاد_مسیحی کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.
لبخند کمرنگی میزنم. -اره..استادم بود.. -از این عشقای دانشجو استادی بودین پس.. -اوهوم.. شانه ای بالا می اندازد. -فکر نمیکردم ازدواج کنید.. -چطور مگه؟ -خب خیلی ها چه در زمان دانشجویی چه در زمان استادیش عاشق مسیح میشدن و خب اونم به هیچکس پا نمیداد..عجیبه یکم.. یک تای ابرویم بالا میپرد. -شاید همین رفتارش منو مجذوب خودش کرد دیگه.. -خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده.. سعی میکنم حرف را عوض کنم. -شما چه رشته ای میخونید؟ -عمران.. -جدی؟ چه خوب.. -البته دارم ارشد میخونم.. -خیلی عالیه.. -تو هنوز ارشد شرکت نکردی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-راستش هنوز نه اما تو فکرشم.. -یعنی واقعا با این تیپ میتونی تو این رشته پیشرفت کنی؟ از نظر خودت؟ چشمک میزنم. -شاید از خیلی ها بهتر.. دهانش باز می ماند. -امیدوارم.. -خب استادم مسیح باشه دیگه قطعا یک چیزی میشم.. -حیف شد.. -چی؟ -مسیح دیگه.. اخم میکنم. -چرا؟ -خب خارج نموند. برگشت ایران..کلی اینده شغلی داشت..کلی پیشنهاد از شرکت های معتبر..کسی میشد برای خودش.. اخمم باز می شود.لبخند میزنم. -مسیح اومد تا برای کشور و وطنش فعالیت کنه و خب قطعا اینجا هم برای خودش کلی ارج و قرب داره..شرکت خودش و برند خاص خودش رو تاسیس کرده و تازه.. میخندم. -خانوم گلی چون من نصیبش شده.. مصنوعی میخندد. -اره دیگه چه شود! با خنده بلند می شوم. -چای میخوری یاس جان یا قهوه؟ -چای میخورم..خسته شدم از بس قهوه خوردم.. -چشم *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃