eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
13.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
94 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۶۹ #استاد_مسیحی یوسف میخندد. -اصلا بهت نمیخوره انقدر رمانتیک باشی.. یاسی بی توجه به ما مشغو
٠ تا رسیدن به خانه سعی میکردم به خودم دلداری دهم که امدن این دو مهمان برکت دارد و اتفاق ناخوشایندی همراه نیست.. به محض اینکه به خانه می رسیم چادرم را با چادررنگی طرح جده ام عوض کرده و مشغول کشیدن غذا می شوم. مسیح هم بعد تعویض لباس هایش و نشان دادن اتاق مهمان ها به کمکم آمده و میز را می چیند. یوسف حوله به دست پشت میز می ایستد. -چه کردی زن داداش.. از اینکه مرا زن داداش نامیده بود حس خوبی داشتم. عجیب بود. یک خواهر و برادر بودند اما این قدر حس دهی هردویشان متفاوت بود؟ -نوش جانتون. بفرمایید غذا سرد نشه.. مسیح اول از همه پشت میز می نشیند و برای همه غذا میکشد. یاسی هنوز نیامده بود. -یاس خانوم نمیان؟ یوسف بی توجه به من و در حالی که مشتاقانه مشغول ریختن یک عالمه خوش قورمه سبزی روی برنجش بود میگوید.. -نمیدونم داشت با تلفن حرف میزد فکر کنم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان که می شوم از لای درب نیمه باز ناگهان صدای صحبت یاسی می آید. داشت با تلفن حرف میزد. قصد برگشت میکنم چون دوست نداشتم درگوشی و بی اجازه صحبت کسی را گوش دهم اما ناگهان با شنیدن صدایش که در مورد من حرف میزد برای لحظه ای یکه میخورم. -وای نمیدونی چه املیه این دختره..مارو باش..فکر کردیم این مسیح میره شاهزاده ای چیزی میگیره بابا..اگر میدونستم انقدر دیوونست خودم گیرش مینداختم...منو بگو..تازه این یوسف کوفتی هم مجبورم کرده تو خونه شال سرم کنم..فکر کن؟ در این حد امل! نفس عمیقی کشیده و چشم میبندم. نباید گوش میکردم. با صورتی متفکر سمت میز غذا می روم و پشت میز می نشینم. مسیح متوجه تغییر حالتم می شود که کنار گوشم میگوید. -چیزی شده؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
-چی بگم والا... -آقای صدری من باید برم. این فلش رو هم انشاءالله بدید آقای یکتا وقتی جلسشون تموم شد! -چشم خانم نیازی.. -پس خدانگهدار! اخم میکند. -خداحافظ.. میخندم و از شرکت بیرون میزنم. میدانستم از این دلخور است چرا پای حرف هایش نمی نشینم. اما به شدت عجله داشتم و دوست نداشتم روزهای اول دیر به دیر برسم خانه آقای یکتا.. یک هفته ای از آمدنم به خانه آقای یکتا می گذشت. دو روز پیش خانه خودمان بودم و حسابی رفع دلتنگی کردم. اما همش فکر و ذهنم در خانه آقای یکتا بود. نرگس خانوم زن خوبی بود. درست نمی توانست حرف بزند ولی محبت از چشمانش می بارید. تنها مسئله ناراحت کننده همین بود که برای آقای یکتا و پسر ستاره سهیلش مدام اشک می ریخت و من نمی توانستم برایش کاری کنم. مادر بود دیگر! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت های اطمینان بخش بابا و دلگرم کننده من دیگر چیزی نگفت و دوباره به رفتنم رضایت داد. خودم دوست داشتم به این کار ادامه بدهم. گرچه کمی اوضاع برایم سخت می شد اما خب شیرین بود. احساس مفید بودن تمام جانم را در برگرفته بود. خسته و کوفته وارد اتاق مختص خودم می شوم و چادرم را از سرم بیرون میکشم و روی تخت شیرجه میزنم. در این یک هفته با حلما زیاد ارتباط خاصی نداشتم. یعنی دوست داشتم بیشتر باهاش معاشرت کنم ولی خب خیلی دختر اجتماعی نبود، بلکه ترجیح میداد بیشتر داخل اشپزخانه بماند و کمتر حرف بزند. منم دوست نداشتم مزاحم خلوت دوست داشتنی اش بشوم! مشغول حافظ خواندن برای نرگس خانوم بودم که درب اتاق به صدا می آید. پس از کمی مکث حلما وارد می شود. -زهرا خانم، سوپ خانوم رو اوردم.. لبخند میزنم و به احترامش نیم خیز می شوم. -ممنون عزیزم. لطفا بزارش روی عسلی! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۴ #پرستار_محجوبم مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت ها
پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام از کانال ایشون دیدن کردید؟😍 خانمایی که دوست دارید به درآمد برسید! پیشنهادش میکنم☺️‌ ‌
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده بود. ذره ای به خاطر حرف هایش ناراحت نبودم چون بارها درباره دخترهای چادری این وصف های ناپسند و دل شکن را شنیده بودم اما خب او آدمی نبود که من بخواهم برای حرف هایش ناراحت باشم..نه او و نه هیچ کس! تنها نگاه خدا برایم در زندگی مهم بود و بس... هرچند ناراحت بودم..اما بیشتر به خاطر خودش..به خاطر اینکه از همین امروز و شاید روزهای قبل بذر کینه را در دلش کاشته بود و این بذر مانع می شد تا حال خوش را تجربه کند. احساس میکردم حسادت در این خانه رو به شعله بود. به همین خاطر زیر لب سوره ناس و فلق میخوانم و سعی میکنم به خودم دلداری دهم که انشاءالله به زودی این چالش عجیب به پایان می رسد. بعد از چند دقیقه بلاخره یاسی از اتاق دل میکند. خداراشکر که شال پوشیده بود و به عقاید ما احترام گذاشته بود. هرچند تحمیلی... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۲ #استاد_مسیحی لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده
کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.. نمیدانم چرا..حسود شده بودم! عشق انسان را حسود میکرد؟ مسیح کلا زیاد اهل حرف زدن نبود. البته به غیر از وقتایی که در کنار من بود! سنگین میگوید. -کار و تدریس... یوسف میخندد. -وای من اومدم باز دوباره شرکت رو بلرزونم.. مسیح اخمی میکند. -فقط لطفا ریشترش رو کم کن.. میخندد. -چشم! *** یوسف و مسیح به شرکت رفته بودند و فقط من و یاس در خانه بودیم. من صبح زود بیدار شده بودم و نهارم را گذاشته و مشغول طراحی روی یکی از لباس های جدیدم بودم... یاس اما مشغول تماشای تلویزیون بود.. -شاگرد مسیح بودی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۳ #استاد_مسیحی کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.
‌ پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...☺️ تقدیم نگاه امام زمان علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌