eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
13.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
94 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
با خنده چادرم را روی دسته مبل می اندازم و سمت کوثر که دست های کوچکش را برایم باز کرده بود می دوم. -سلام عشــــق عمه! انقدر محو چلاندن و بوسیدنش می شوم که سجاد و محدثه با اخم نزدیکم می شوند. -خوبه یکم مارو هم تحویل بگیر.. یک گاز ابدار محکم از لپ سفید کوثر می گیرم و بلند می شوم و با هردویشان دست می دهم. -به به چه عجب. خوش اومدید بابا! سجاد مقنعم را میکشد. -میبینم خانم مهندسی شدی برای خودت.. مامان با غرغر چایی به دست از آشپزخانه بیرون می آید. -هی دیگه ما مگه میبینمیمش.. با خستگی روی مبل ولو می شوم. -مامان چرا الکی میگی؟ من که همیشه سر ساعت میام.. محدثه با ذوق نگاهم می کند. -کارت خوبه؟ فضاش چطوره؟ راضی هستی؟ سجاد چایی به دست نگاهم میکند. -صاحب کارت چطوره؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
مامان پیش دستی میکند. -صاحب کارش دوست قدیمی باباته..آقای یکتا! تایید می کنم. -آره آدم خوبیه بنده خدا. شرکتشم که شرکت خوبیه. تو این چهارماهی که مشغول به کار بودم حسابی از کارم راضی بوده.. سجاد با رضایت سر تکان می دهد. -حقوقش چطوره؟ -فعلا حقوق پایه کار تا انشاءالله ببینه کارم چطوره در موردش صحبت کنه.. محدثه میخندد. -همکار لازم ندارین؟ لبخند میزنم. -اتفاقا یک نفر دیگه رو هم قراره استخدام کنند اما خب کی باشه نمیدونم! محدثه پوفی میکشد. -ای کاش من اینجا بودم.. سجاد دستی روی شانه محدثه میگذارد. -من که میگم تهران برو شاغل شو پس چرا نمیری؟ لبخند گرمی میزند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-شوخی میکنم بابا. من فعلا دوست دارم پیش کوثر باشم و روی تربیتش وقت بزارم. وقت واسه کار زیاده. تازه من اگه اینو گفتم چون زهرا اونجا بود. تنهایی که نمیچسبه! سجاد نچی میکند. -شما خانوما هیچ جا نمیتونید دست از دسیسه بردارید.. مامان چشم غره ای می رود. -یک بلانسبت بگی بد نیستا... سجاد میخندد. -فدای مامان خودم بشم من.. شام را که می خوریم با گفتن ببخشیدی جمع را ترک کرده و به اتاقم پناه میبرم تا روی یکی از طرح های جدید که قرار بود خودم سرپرستش باشم کار کنم. واقعا از نقشه کشیدن و طراحی لذت میبردم. اصلا علاقه ام به ریاضی و همین ترسیم نقش ها باعث شد تا رشته مهندسی عمران را انتخاب کنم و بعد هم در خوشبینانه ترین حالت ممکن استخدام شرکت دوست بابا شدم. درست بود شاید بحث پارتی بازی بابا مطرح بود اما خب تمام تلاشم را می کردم تا حقوقی که دریافت می کنم، حلال باشد! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
تا دیروقت مشغول نقشه کشی بودم که با صدای تقه ای که به در می خورد به خودم می آیم. خسته و گیج بودم. -بفرمایید! بابا وارد اتاق می شود. -دخترم چطوره؟ به احترامش از پشت میز بلند می شوم. -خوبم داشتم روی طرح جدید کار می کردم.. لبخندی میزند و روی تختم می نشیند. -ببخشید دخترم میدونم خسته ای و دیروقته اما باید در مورد موضوعی باهات حرف می زدم.. کنجکاو کنارش می نشینم. -جونم بابا.. -راستش امروز یکتا اومده بود مغازه.. -مهندس یکتا؟ -آره دخترم. فکر کردم مثل همیشه قراره برای حال و احوال پرسی بیاد ولی انگاری کار مهمی داشت! کنجکاوی ام بیشتر می شود. -اول که کلی تعریف از تو کرد و تشکر کرد بابت معرفی کردنت. اما بعدش از من خواسته عجیبی کرد که نتونستم چیزی بگم.. -چه خواسته ای؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-البته من بهش گفتم باید با زهرا مشورت کنم و هرچی انتخاب اون باشه من میپذیرم با این حال از نظر من مشکلی نیست چون تو الان یک انسان بالغ و کاملی که میتونی برای زندگیت تصمیم بگیری.. -وای بابا بگو لطفا خیلی کنجکاو شدم! میخندد. -از دست تو..حتما در جریانی که آقای یکتا کجا زندگی می کنه؟ -نه زیاد فقط میدونم یکی از مناطق شمالی شهر تهران! -درسته! از شرایط همسر یکتا خبر داری؟ سرم را به نشانه منفی تکان می دهم. -نه چطور؟ -همسر مهندس، سالهاست که داره یک زندگی نباتی رو تجربه می کنه! یعنی درست از زمانی که تنها فرزندشون قرار بود به دنیا بیاد، همسرمهندس حین زایمان دچار تشنج میشه و بعدشم میره کما. همه اول از زنده موندنش قطع امید می کنند تا اینکه در عین ناباوری از کما بیرون میاد اما خب...وارد زندگی نباتی میشه.. دهانم از حیرت باز می ماند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-شوخی می کنی بابا؟ چطور ادامه داده؟ حتما الان همسر دیگه ای داره؟ لبخند تلخی میزند. -شاید برات عجیب باشه اما یکتا بعد از اون به تنهایی از پسرش و همسرش مراقبت می کنه. چون خانواده همسرشم شهرستان زندگی می کردند و با این حال حاضر نشد همسرش رو رها کنه.. لب میگزم. -عاشقش بود؟ -خیلی، همه زندگیش رو مدیون همسرش میدونست. تو سخت ترین شرایط باهاش بود. و بعد از اون اتفاق هرگز نتونست به زن دیگه ای حتی فکر کنه.. -چقدر این طور آدما کم پیدا میشن.. دست روی دستم میگذارد. -نه دخترم. از این آدما زیاد داریم فقط باید بهتر ببینیم. پوفی میکشم. -خلاصه با وجود اینکه این همه صاحب ثروت شد ولی باعث نشد تا حتی یک شب خونش نره و همسرش رو تنها بزاره..حتی ماموریت های کاریش رو با پرواز انجام می داد و شب خودش رو می رسوند خونه... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-چه عجیب، چه سخت! -آره دخترم.. گیج می شوم. -خب..خب حالا اینا چه ربطی به من داره؟ -راستش دخترم یکتا ازم خواسته ای داشت و با توجه به این شرایط من نتونستم چیزی بگم. واسه همین ترجیح میدم خودت تصمیم بگیری.. -چه خواسته ای؟ نفس عمیقی میکشد. -یکتا میگفت متاسفانه یک ماهی میشه حال همسرش داره بد و بدتر میشه. پزشکا ازش قطع امید کردند. خیلی آشوب و داغون بود. می گفت پزشکا گفتن فقط چندماه میتونن روی زنده بودنش امید داشته باشن.. بی اختیار بغض می کنم. -آخی.. -آره خیلی ناراحت بود! می گفت تا به الان از صبح تا شب همیشه پرستار ازش مراقبت می کرده اما پرستارها هیچ روحیه ای نمیتونستن بهش بدن. یعنی فقط میومدن و وظایفشون رو انجام میدادن و میرفتن. به تعداد موهای سرشم پرستار عوض کرده.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-خب؟ -هیچی دخترم. ازم خواست اگر اجازه بدم و تو هم موافق باشی. برای یک مدتی بری خونه یکتا و از همسرش مراقبت کنی. نه به عنوان پرستار برای انجام کاراش. بلکه برای دادن روحیه و حال خوب بهش.. چشمانم گرد می شوند. -من؟ -آره. می گفت تو این چندوقت متوجه شده چه قدر دختر پر انرژی و فعالی هستی و احساس می کنه میتونه آخرین لحظات عمر همسرش به خوبی سپری بشه. از اونجایی که دختری هم نداره و همچنین اکثر فامیل ها شم خارج از کشور زندگی می کنند چنین پیشنهادی داد.. لب میچینم. -مگه بچه نداره؟ -پسرش که نزدیک یکسالی هست رفته دبی برای انجام یک سری کارای عمرانی اما خب اونم انقدر درگیر هست که نمیتونه کاری بکنه. در ضمن.. -چی؟ -انگاری پسرش اصلا رابطه خوبی با مادرش نداره.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
متعجب می شوم. -یعنی چی؟ -انگاری از همون زمان به دنیا اومدن که خب البته حق هم داشته. مادری بالای سرش نبوده و از بچگی از مادرش میترسیده! قلبم میشکند! -الهی.. پوفی میکشد و از جا بلند می شود. -آره زندگی سختی داشته یکتا..من دیگه میرم دخترم. نمیدونم تصمیمت چیه اما اگه بخوای بری باید برای یک مدت بری اونجا زندگی کنی. من از این بابت مشکلی ندارم چون بی نهایت به یکتا اعتماد دارم. مرد درست و حلال خوری هست. اما نظر تو شرطه..فوقش چندماه کوتاه بیشتر نیست! میتونی آخر هفته ها هم بیای خونه! یکه می خورم. تصمیم سختی بود. -اما سر کارم؟ -مگه نزدیک تر نمیشه مسیرت؟ شانه ای بالا می اندازم. -نمیدونم باید روش فکر کنم.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-تا صبح فکراتو بکن، خبرشو بده. با مامانتم حرف زدم. اولش راضی نبود اما وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم راضی شد! لبخند کمرنگی میزنم. -باشه بابایی. میدونم دوست داری رفیقتو شاد کنی. من روش فکر میکنم! سمت در می رود. -هیچ اجباری در کار نیست دخترم. هرطور خودت دوست داری! با لبخند شب بخیر می گوید و می رود. کش و غوصی به تنم داده و همانجا روی تخت دراز میکشم و به سقف زل میزنم. -چه قدر عجیب بود! چه زندگی سخت و متعهدانه ای! به پهلو میچرخم و دستم را زیر لپم میگذارم. -یعنی باید قبول میکردم؟ کار سختی بود؟ نچی می کنم. -مشکلی نداشت! به جز نقشه کشی کار خاص دیگه ای نداشتم. میتونم با انجام این کار خیر حال دلمو خوب کنم! لبخند میزنم. -خدا هم لبخند میزنه! *** سارا اون خودکار من رو بنداز! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
سارا نچی کرده و خودکار را به دستم می دهد. -مگه من بی ادبم؟ نگاه متعجبی حواله اش می کنم. -نه میبینم عوض شدی.. دوباره پشت میزش می نشیند. -ماه بودم، ماه تر شدم! برگه آخر را امضا می کنم و وسایلم را جمع می کنم. سارا من من می کند. -امشب برنامت چیه؟ -هیچی خونم. می خوام کارای این پروژه آخری رو انجام بدم.. -اها.. -چی شده مگه؟ -هیچی همینطوری.. زیپ کیفم را میبندم و از پشت میز بلند شده و سمتش می روم. غرق در فکر بود. بی هوا از پشت بغلش می کنم. -خب نگفتی؟ میخندد. -هیچی بابا... -ســـــارا -خیلی خب بابا، خفم کردی. واسم خواستگار اومده.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
جیغ خفیفی میکشم! -شوخی می کنی؟ اخم میکند. -به کجای قیافه من میخوره شوخی داشته باشم؟ کنجکاو میخندم و روی صندلی ام می نشینم. -خب تعریف کن ببینم.. لبخندی توام با خجالت میکشد. -چی بگم؟ ریز میخندم. -همشو.. -میدونی دیگه یکمشو. مهدی پسرعمم، اومده خواستگاریم. یعنی دیشب اومدن. خیلی یهویی شد. عمم زنگ زد و گفت می خوایم بیایم شب نشینی. خودمون یک حدسایی زده بودیم ولی خب وقتی با گل و شیرینی اومدن مطمئن شدیم.. با ذوق میخندم. -خب؟ سرخ می شود. -باهم حرف زدیم. البته هنوز قراره بیشتر حرف بزنیم. اما..اما.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃