#قسمت_۲۹
#پرستار_محجوبم
آقای یکتا لبخند میزند.
-من هستم فعلا. میخوام با نرگسم یکم تنها باشم. البته ببخشید اینطوری میگم..
لبخند زده و سرخم می کنم.
-این چه حرفیه، راحت باشید..با اجازتون!
از اتاق خارج شده و سمت آشپزخانه می روم. حلما مشغول چای ریختن بود. صدایش میزنم.
-بله؟
-حلماجان، میشه اتاقم رو بهم نشون بدی؟
لبخند میزند.
-بله چشم!
لباس ساده ای به تن داشت. مشخص بود در خانواده ساده ای زندگی می کرد. سینی به دست از آشپزخانه خارج می شود.
-من چای آقای یکتا و خانمشون رو بدم میام پیشتون!
-منتظر می مونم!
دقایقی بعد برمیگردد. از پله ها که بالا می رویم فضای دنجش دلم را می برد. یک دست مبل کاراملی سمت چپ بود و سمت راست هم دو اتاق رو به روی هم قرار داشت.
درب یکی از اتاق ها را باز می کند و می خواهد چمدانم را ببرد که ممانعت می کنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۰
#پرستار_محجوبم
-خودم میبرم عزیزم. راحت باش..
-این اتاق شماست. میرم براتون نوشیدنی بیارم. چی میل دارین؟
لبخند میزنم.
-خیلی ازت متشکرم. یک لیوان آب سرد کافیه!
-چشم!
با لبخند وارد اتاق شده و با دیدن تخت دونفره ذوق زده رویش دراز میکشم. دست هایم را زیر سرم قرار داده و به سقف زل میزنم.
-یعنی قرار بود چی بشه؟
نفس عمیقی میکشم.
-تصمیمم درست بود؟ تا چندماه باید از خانوادم دور می موندم؟
لب میگزم.
-اما عاقلانه بود!
با یادآوری رفتارهای آقای یکتا لبخند میزنم.
-هنوزم هستن این مردا! هنوزم وجود دارن و نسلشون منقرض نشده!
با خنده چادرم را از سرم بیرون میکشم. از پنجره به آسمان خیره می شوم
-امیدوارم بتونم لبخند روی لب همسرش بیارم..خدایا، من نمیتونم بدون تو! کمکم کن!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۱
#پرستار_محجوبم
-از وقتی سارا خانم رفته، یک هفته ای هست که شرکت داره دنبال نیروی جدید میگرده!
با تعجب به حرف های آقای صدری منشی شرکت گوش می دادم.
-خب اینکه جای تعجب نداره..
-آخه خانم نیازی شما نمیدونید. همین چندساعت پیش که شما داخل اتاقتون بودید یک خانم جوونی اومد اینجا. از ظاهرش براتون نگم، افتضاح!!! هیچی دیگه اومد برای مصاحبه!
-خب اصولا شرکت قوانین خودشو داره. شما چرا نگرانید؟
-نگران؟ داغونم!!!
-چرا؟
-چون استخدام شد فکر کنم!
-واقعا؟
-آره باورکنید..
-خب، حتما دلیل منطقی داشتن آقای یکتا..
-راستشو بگم فهمیدم قضیه از چه قراره..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۳۲
#پرستار_محجوبم
از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته ماجرای همه چیز را در بیاورد. سنش اندازه پدرم بود اما ذوق و شوقش اندازه یک جوان سی ساله!
-از چه قراره؟
صدایش را آهسته می کند.
-خانم محمدزاده گفتن وقتی چایی بردن اتاق آقای یکتا فهمیدن دختر یکی از دوستای آقای یکتا بودن..
یک تای ابرویم بالا می رود.
-آها خب به سلامتی..
-همین؟
شانه ای بالا می اندازم و پرونده پروژه ها را روی میزش میگذارم.
-خب پس چی بگم؟
-والا پس الکی میگن زنا کنجکاون؟
-الکی نمیگن! اما دنبال غیبت که دیگه نیستیم!
خودکارش را برمیدارد
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام هادی علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
۳۲ پارت قشنگ رمان #پرستار_محجوبم
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام هادی علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
#پارت_۳۳
#پرستار_محجوبم
-چی بگم والا...
-آقای صدری من باید برم. این فلش رو هم انشاءالله بدید آقای یکتا وقتی جلسشون تموم شد!
-چشم خانم نیازی..
-پس خدانگهدار!
اخم میکند.
-خداحافظ..
میخندم و از شرکت بیرون میزنم. میدانستم از این دلخور است چرا پای حرف هایش نمی نشینم. اما به شدت عجله داشتم و دوست نداشتم روزهای اول دیر به دیر برسم خانه آقای یکتا..
یک هفته ای از آمدنم به خانه آقای یکتا می گذشت. دو روز پیش خانه خودمان بودم و حسابی رفع دلتنگی کردم. اما همش فکر و ذهنم در خانه آقای یکتا بود. نرگس خانوم زن خوبی بود. درست نمی توانست حرف بزند ولی محبت از چشمانش می بارید. تنها مسئله ناراحت کننده همین بود که برای آقای یکتا و پسر ستاره سهیلش مدام اشک می ریخت و من نمی توانستم برایش کاری کنم. مادر بود دیگر!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۳۴
#پرستار_محجوبم
مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت های اطمینان بخش بابا و دلگرم کننده من دیگر چیزی نگفت و دوباره به رفتنم رضایت داد. خودم دوست داشتم به این کار ادامه بدهم. گرچه کمی اوضاع برایم سخت می شد اما خب شیرین بود. احساس مفید بودن تمام جانم را در برگرفته بود.
خسته و کوفته وارد اتاق مختص خودم می شوم و چادرم را از سرم بیرون میکشم و روی تخت شیرجه میزنم. در این یک هفته با حلما زیاد ارتباط خاصی نداشتم. یعنی دوست داشتم بیشتر باهاش معاشرت کنم ولی خب خیلی دختر اجتماعی نبود، بلکه ترجیح میداد بیشتر داخل اشپزخانه بماند و کمتر حرف بزند. منم دوست نداشتم مزاحم خلوت دوست داشتنی اش بشوم!
مشغول حافظ خواندن برای نرگس خانوم بودم که درب اتاق به صدا می آید. پس از کمی مکث حلما وارد می شود.
-زهرا خانم، سوپ خانوم رو اوردم..
لبخند میزنم و به احترامش نیم خیز می شوم.
-ممنون عزیزم. لطفا بزارش روی عسلی!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۴ #پرستار_محجوبم مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت ها
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️