eitaa logo
پایگاه زهرای مرضیه سلام الله علیها
317 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
139 فایل
بسیجی خامنه‌ای بودن، از سرباز خمینی بودن سخت‌تر است و صد البته شیرینی بیشتری هم دارد... شهید محمدحسین حدادیان ارتباط با ادمین کانال👇👇👇👇 @Zafarghandimaryam @hooseinyfakhr @Fjanghorbann
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️همایش شیرخوارگان حسینی ۳۱ مردادماه برگزار می‌شود 🔸قرار است مراسم جهانی همایش شیرخوارگان حسینی (ع) امسال در اولین جمعه ماه محرم با حضور مادران و کودکان در ورزشگاه آزادی برگزار شود و در این مراسم علاوه بر دعا و توسل، برای رفع ویروس کرونا در کل جهان دعا کنند.
با عرض سلام پایگاه مقاومت بسیج زهرای مرضیه سلام الله آمادگی دریافت نذورات شما عزیزان (با توجه به شرایط کرونایی که امکان انجام آن میسر نمیباشد ) را دارد . که بصورت کمک مومنانه بسته های معیشتی در اختیار خانواده های کم برخوردار قرار خواهد گرفت . ۹۰ خانواده نیازمند در سطح محل شناسایی نموده ایم ، که کمکهای نقدی را بصورت ارزاق تهیه و تقدیم ایشان خواهیم کرد . و من الله التوفیق .
✳️فردا جمعه ۲۴ ذی الحجه روز مباهله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه … آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه …دو سال بعد هم عروسش کرد …اما من، فرق داشتم… من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد … می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم … مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم …چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت … یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد …به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی …شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند … دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد …اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره … مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد …این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن …هرگز ازدواج نکن … هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه … قسمت دوم ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید… هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …- همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی … از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …از خونه که رفت بیرون …منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه …مادرم دنبالم دوید توی خیابون …- هانیه جان، مادر… تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی … . قسمت سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه … پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام …می رفتم و سریع برمی گشتم … مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد … تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد… بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم … حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم … هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم … چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم… اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد … هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت … هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند … تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم …بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد … اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل … علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد …ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم … ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم …تا اینکه مادر علی زنگ زد ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از راوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر حسین (علیه السلام) روزی که در آغوش پیامبر(ص) به مباهله رفت (نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءکُمْ …) و روزی که به خاکِ گرمِ نینوا … آیا ندیدند مظلومِ کربلا را در آغوش محمد مصطفی؟
داستان مباهله مدينه اولين باري است كه ميهماناني چنين غريبه را به خود مي‌بيند. كارواني متشكل از شصت ميهمان ناآشنا كه لباس‌هاي بلند مشكي پوشيده‌اند، به گردنشان صليب آويخته‌اند، كلاه‌هاي جواهرنشان بر سر گذاشته‌اند، زنجيرهاي طلا به كمر بسته‌اند و انواع و اقسام طلا و جواهرات را بر لباس‌هاي خود نصب كرده‌اند.