پلاستیکو زدم بالا و وقتی درست جا گرفتم، فاصلم باهاش یک متر و خورده بود. ولی دیدم دو تا نقطه براق داره وسط صورتش میدرخشه. فهمیدم چشماشه و داره نگام میکنه.
کلا چهرم یه ته خنده داره. با همون ته خنده گفتم: سلام!
بی حال و کم جون گفت: سلام
گفتم: اسمت چیه؟
گفت: بنیامین!
گفتم: چه اسم قشنگی! فقط یه دوس به این اسم داشتم.
گفت: اسم شما چیه؟
کلی با این سوالش کیف کردم. با صدای کشیده گفتم: محمد!
خیلی جدی اما بی حال گفت: اللهم صل علی محمد و آل محمد!
بعد همین طوری ساکت بودیم و به هم نگا میکردیم. بهش گفتم: کجا بودی؟
گفت: تو خیابون!
گفتم: اونجا چیکار میکردی؟
گفت: رفته بودم ماست بخرم.
گفتم: ماست دوس داری؟
گفت: نه! برای خودم نمیخواستم.
گفتم: پس برای کی میخواستی؟
گفت: برا بابام!
گفتم: بابات کجاست؟
گفت: نمیدونم.
گفتم: میخواستی ماستو ببری کجا؟
گفت: تو ماست دوس نداری؟
گفتم: نه! ماست موسیر دوس دارم.
به زور دستی به سر و صورتش کشید و یه کم موهاشو مرتب کرد و گفت: آخوندی؟
گفتم: آره! تو چیکار میکنی؟
گفت: به من کار نمیدن!
گفتم: چرا؟
گفت: میگن دیوونه است.
گفتم: مگه دیوونه ای ؟
گفت: نمیدونم. بدم نمیاد دیوونه باشم.
گفتم: چرا؟
جوابی داد که کلا شک کردم که دیوونه باشه یا نه؟ گفت: دیوونه باشم بهتر از اینه که مثل بقیه احمق باشم.
گفتم: عالیه. کاش منم دیوونه بودم.
گفت: هستی!
اینقدر از این حرفش ذوق کردم که نگو. خیلی از این حرفش خوشم اومد. گفتم: چطور؟
گفت: هیچ آدم عاقلی این وقت شب بیدار نمیمونه!
گفتم: احمق چطور؟ احمق نیستم بنظرت؟
گفت: نمیدونم. نمیشناسمت.
وای چه لحظاتی بود اون لحظه. شاید نتونم حس و حال خوش اون شبو آنطور که باید برسونم اما خیلی داشت به من خوش میگذشت.
گفتم: از بابات بگو!
گفت: نیستش!
حدس زدم که باباش مرده باشه. گفتم: پیش کی بودی؟ کی بزرگت کرد؟
گفت: طاووس خان!
گفتم: مثل بابات بود؟
گفت: نه! بابامون ما رو به اون سپرد.
گفتم: پیش اون مریض شدی؟
گفت: آره !
گفتم: چرا اینجوری شد؟
گفت: چجوری؟
گفتم: همینجوری دیگه!
حرفی زد که دیگه نتونستم تحمل کنم. چشم ازش برنمیداشتم و محوش بودم اما داشت چشمام خیس میشد و نمیتونستم دست بکشم به چشمام و تمیزش کنم.
گفت: از وقتی بابامون ما را به جای خدا، به طاووس خان سپرد بدبخت شدیم.
آخ بیچارم کرد با این حرفش.
نتونستم ادامه بدم.
دیدم یه کم ریز ریز سرفه میکنه و باید آروم باشه، به خاطر همین بهانه خوبی بود که از اتاقش برم بیرون و یه گوشه بشینم و تا صبح با خدا خلوت کنم.
گفتم: مزاحمت نمیشم. اگه با من کاری داشتی بگو با محمد کار دارم.
اهمیتی نداد و سرش هم تکون نداد.
رفتم بیرون ...
رفتم توی محوطه ...
خیلی آسمون و زمین برام تنگ شده بود. احساس میکردم همون چند ثانیه ای که از سپردن آدما به خدا گفت، هیچ درس اخلاقی اونجوری بعدش بی قرارم نکرده بود.
گذشت و گذشت و گذشت ...
تا دو روز پیش ...
زنگ زدم برای یکی از پرستارهای بخش تا حال بنیامین بپرسم.
خانم پرستاره گفت: آهان ... همون دیوونه هه!
با ولع و هیجان گفتم: آره ... دیوونه هه!
خیلی عادی و بی احساس گفت: بنده خدا تموم کرد!
وای کل دنیا دور سرم چرخ خورد.
بهم ریختم.
نتونستم خدافظی کنم.
قطعش کردم.
تا امشب که کنج دفترم نوشتم: «بنیامین! به خدا سپردمت.»😔
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
•❁•
[طالب جنت شدم
نہ محضِ ناز و نعمتش
آرزودارم ببینم
آب مےنوشد #حسین ❤️]
•❁•
#میلاد_امام_حسین 🌙
@zahrast. 🍃🌸
🌹السلام علیک یا اباالفضل العباس
💚خلق می داند که در بهداری قرب حسین
❤️دردها را بیشتر عباس درمان میکند
💐 پیشاپیش ولادت علمدار کربلا حضرت_ابوالفضل_العباس مبارک باد
@zahrast
🔴علامه شیخ جعفر شوشتری (رحمت الله علیه) میفرمایند:
تنها ماهی که "شهادت" ندارد شعبان المعظم است و تنها ماهی که تولد میلاد ندارد محرم الاحزان است.
این یعنی سیدنا و مولانا اباعبدالله الحسین علیه السلام محور شادی و غم است.
[دمع العین، ص ۲۵]
🌷 @zahrast
#چـــادرانــہ 🦋
چٰــادُرَت عین بھــارست
شڪــ🌸ــوفہ هایش را
فقط خــــدا مےبینــد🌟
بہ ابراهیــم نبے (ع) بگوییــد🗣
دُختَــران🧕🏻 اُمت رســول خاتمـ‹ص›
در شهـــ🏙ـرشان
اگر آتــش🔥 گنــاه
هم زبــانه بزنــد☝️
باز هم گلــستان🌺 بہ سر مےڪننــد..🌹
#طُ_ریحانہ_خلق
@zahrast 🌹🍃