eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه خورشیــد غزلخــوان قشـنگی چه چشـم انــداز رقصــان قشنگی شکفته پشت شیشه غنچه ی برف عجـب صبــح زمســـتان قشــنگی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
872K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه شیرین کاری هم از شهدا ببینیم بد نیست!😁 جوانی از جنس خودمون با همون شور و حال ... #شهید_حسین_معز_غلامی #شهدای_مدافع_حرم ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
شهادت بہ خون و تیر و ترڪش نیست... آن روز ڪہ خدا را با همہ چیز و در همہ چیز دیدیم شهید شده ایم... #شهید_محمدتقی_سالخورده #صبحتون_شهدایی🌷 ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«سپهر سلطانی»، تنها فرزند شهید حامدسلطانی: دلم برای بابا تنگ می‌شود😔، 43 روز بود که بابا را ندیده بودم.😭 هر وقت بابا به خانه می‌آمد، اگر کار نداشت با هم بازی می‌کردیم.☝️ اول کشتی می‌گرفتیم و بعد ماشین بازی می‌کردیم، بعد هم به مغازه می رفتیم و خوراکی می‌خریدیم.🍬🍿🍦 دفعه قبل که بابا بعد از مدت زیادی به خانه آمد، وقتی می‌خواستیم کشتی بگیریم، نتوانستم او را شکست دهم چون خیلی وقت بود بابا را ندیده بودم.😢 دلم تنگ شده و ضعیف شده بودم و بابا خیلی قوی بود. 🌸امروز به بابا قول دادم که مرد خانه باشم و به حرف‌های مادرم گوش دهم و درس بخوانم، اما دوست داشتم بابا زنده شود و پیش ما باشد.😭😭 #مزار_شهید #شهید_حامد_سلطانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فرمانده‌ی گردانمون بود ، خدارحمتش کنه؛ شهید شد ، می‌گفت : اگه تو یه‌شهر همه دنبال منافع‌خودشون باشن اون شهر میشه جنگل ! هرکسی چنگ میندازه تو سفره بغل دستیش برای یه لقمه بیشتر ! میگفت اما جبهه برعکسه، هرکی بیاد توش باید اول ساکِ منافعش رو بزاره زمین و جونش رو بگیره کف دستش. برای همین جبهه عین یه باغ ، پرنده درست می‌کرد ، این پرنده ها هم با این سنگرها یه بهشـت ساخته بودن ! وقتی داشت شهید می‌شد گفت: این دنیای جنگلی بمونه دست اهلشُ، این بهشتِ باصفا هم مفتِ چنگِ ما ! اینُ گفتُ چشماش رو بست ... جنازه ش هم همونجا موند ، زیر اون آتیش ، جنازه خیلی ها جاموند ... #خداحافظ_رفیق #فیلم_دفاع‌مقدس نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh.
نگاهش مسیر را روشن می‌کند ، راهِ روشن ... #نوجوانان #دفاع‌مقدس #پادگان_ابوذر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠بعد از گذشت دو هفته از ورودش به جبهه ، سید رضا به علت گلو درد و عفونت لوزه به تهران برگشت. در بیمارستان برای معالجه لوزه‌اش به او نوبت دو ماهه دادند و بدون معالجه به جبهه برگشت. 💠سید رضا بچه باهوشی بود و با دیدن رفتار بزرگترها درس‌هایش را به موقع پس می‌داد. زمانی که ما او را برای معالجه به انگلستان برده بودیم، شش سال بیشتر نداشت. ولی غذای ناپاک انگلیسیهارو نمیخورد. به این نکته توجه داشت که ما در کشور غیرمسلمان، هر مواد غذایی و یا آب آشامیدنی را پاک نمی‌دانیم و نمی‌خوریم،‏ او هم نمی‌خورد. 💠در بعضی روزها که شرایط سخت می‌شد و ما مجبور بودیم ساعت‌های زیادی بدون آب و غذا بمانیم،‏ او هم مثل ما مقاومت می‌کرد. ما می‌دانستیم بچه به آب احتیاج دارد و باید بخورد ولی او نمی‌خورد، چون ما نمی‌خوردیم. 💠من به خاطر تک پسر بودن و شرایط سختش، به او نصیحت کردم و از او خواستم به جبهه نرود ولی او عزمش در رفتن بود. در آخر گفتم: «اگر تو بروی، پدرت مرا مؤاخذه می‌کند و می‌گوید،‏ چرا اجازه رفتن به تک پسرمان دادی!». 💠پسرم به قدری نسبت به عواقب کارها حواسش جمع بود که در وصیت‌نامه‌اش نوشت: «من به خواست و اراده خودم به جبهه رفتم و اگر پدر، حرفی به مادر و خواهرهایم بزند،‏ مرا آزرده است». 💠سید رضا با این روحیه و اعتقاد، تا سن 16 سالگی بزرگ شد و گفت: «پدر، باید در خانه سرپرست باشد و من به جای او به جبهه بروم». پدرش خیلی بااو صحبت کرد ولی فایده‌ای نداشت. 📎شهیدی که اجدادش باهفت نسل به امیرکبیر قائم‌مقامی و با چهل نسل به امام سجاد(؏) برمیگردد 🌷 ❤نشر معارف شهدا در
🍁زخمیان عشق🍁
💠بعد از گذشت دو هفته از ورودش به جبهه ، سید رضا به علت گلو درد و عفونت لوزه به تهران برگشت. در بیمار
🔹بعد از تمام شدن مراسم چهلم رضا به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمی‌کردم بتوانم آن صحنه‌ها را با این چشم‌های گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری! 🔸در آن شب من خواب دیدم،‏ صدای در آمد. رفتم در را باز کردم. رضا پشت در بود. بعد از سلام و احوالپرسی رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پله‌ها بالا آمد و من هم به دنبالش تا اینکه به اتاق خودش که در طبقه سوم بود،‏ رسیدیم. اتاقی بود 12 متری با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم،‏ به قولش عمل کند و از نحوه شهادتش برایم بگوید. 🔹در یک لحظه رضا به پنجره رو به تراس که پرده سبزی به آن آویزان بود،‏ نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. من نیز همان طور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پرده سینما که فیلم در آن نمایش می‌دهند،‏ پرده سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد. من در آن فیلم دیدم،‏ رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فرا گرفت. ترکش‌هایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا شهید شد. 🔸ولی من بدن رضا را سالم می‌دیدم. چون رضا هیچ وقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم. در خواب، من رضا را به حال درازکش ‌دیدم. در آن لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحه رضا را برداشت و به روی سینه‏اش گذاشت. که بعداً همان دوستش به ما توضیح داد که من، ‏هم اسلحه‏اش و هم دست قطع شد‏ه‏اش را برداشتم و روی سینه‌اش گذاشتم. 🔹رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشه‏ای از انگور آویزان بود و هر دانه‏ای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگ‌تر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگی‌ که داشت مانند چلچراغ اطرافش را روشن کرده بود. 🔸رضا گفت: این درخت،‏ درخت سدر است. من تا آن زمان نمی‌دانستم،‏ جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بی اختیار به خودم گفتم: عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چقدر قشنگ است. بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم که در کنار رضا ایستاده‏ام و از او یک سؤال کردم. 🔹پرسیدم: رضا! این موضوع راست است که می‌گویند،‏ لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو می‌گیرند. با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و یک شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد،‏ دو زانو نشست و با دست‌هایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد،‏ در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت می‌کند،‏ حرکت کرد. چشمان من،‏ مانند دوربین،‏ فقط مقدار کمی از پایین همان نقطه‌ای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد،‏ دیدم،‏ رضا با عجله از پله‌‏ها دارد پایین می‌رود. ✍به روایت خواهرشهید 🌷 ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ #گذرے_بر_سیره_شهیــد #حق_الناس ✍رضا همرزم ، علی اکبر در سوریه بود. میگه اکبر علاقه شدیدی به خوردن قهوه داشت ، و کلا جزء عادتاش بود که مرتب میخورد.چند روزی گیر عملیات پاکسازی بودیم ، و گه گداری هم تکفیری ها باهامون درگیر میشدن و تو این مدت علی اکبر بدون قهوه مونده بود. ✍در حین پاکسازی به خونه ای رسیدیم ، که همه وسایل سرو چای و قهوه آماده بود و صاحب خونه وقت نکرده بود جمع کنه.با خوشحالی صدا زدم اکبر بدو بیا اینجا ببین خدا برات جور کرده ، هوا هم خیلی سرد بود. ✍وقتی اومد داخل اتاق ، داشتم یه پتو در می آوردم بندازم رو خودم که شهید با یه حالت خاصی گفت؛آقا رضا ، پتوهای مردم رو دست نزن شاید راضی نباشن ، قهوه شونم بزار ان شاءالله خودشون برمیگردن و کنار هم نوش جون میکنن.من که از شدت سرما داشتم به خودم میلرزیدم مات و مبهوت نگاهش میکردم فقط.من و شما چقدر حق الناس رو رعایت میکنیم؟ #شهید_اکبر_شیرعلی🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh