eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
#لالہ‌های_آسمونے 💠من زندگی خود را با شهید در سال 1356 آغاز کردم هر چند عمر زندگی ما بسیار کوتاه بود اما حاصل زندگی ما یک پسر بود در این مدت چیزهای بسیاری از او آموختم او علاوه بر یک همسر مهربان، معلم من هم بود و زندگی خود را بدون هیچ انتظاری فدای ما و میهن خود کرد. 💠در آن روزها که مبارزات مردم علیه رژیم ستم گر و ظالم شاهنشاهی به اوج خود رسیده بود او دست از کار و زندگی خود کشیده و به پخش اعلامیه های امام، رفتن به بهشت زهرا و شستن شهدا و قبر کردن و دفن آنها و کمک کردن به زخمیها و رساندن آنها به بيمارستان می پرداخت. 💠وقتی به خانه بر می گشت به او گفتم چرا من و این بچه را تنها می گذاری و می روی پس زندگی ما چه می شود؟ می گفت: ناموس در خطر است. خدای تو و این بچه بزرگ است، دهنی که باز باشد بدون روزی نمی ماند او می رفت و دعای من بدرقه راه او. #شهید_ناصر_درویش‌زاده🌷 #سالروز_شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌹ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد مي‌گرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بي‌بي ساخت. 🌹توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبت‌هاي حضرت مي‌شد، قطرات اشك پهناي صورتش را مي‌گرفت و بر زمين مي‌ريخت. 🌹خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبت‌هاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت، چند لحظه قبل از سقوط هواپيما همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود. 🌹درست در لحظه‌هاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند مي‌شود كه مي‌گويد: صلوات بفرست. همه صلوات مي‌فرستند. در آن نوار آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظه‌ي سقوط هواپيما شنيده مي‌شود، ذكر مقدس « يافاطمهٔ زهرا » است. 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh
💠اهل نماز و روضه، هیئت و دستگاه امام حسین (ع) بود، صفای باطن و سادگی و محبت از خصوصیات بارزش بود، بسیار به دیگران چه بزرگتر و چه کوچکتر احترام می‌‌‌گذاشت. 💠خوش اخلاق و خوش برخورد بود و طبع ظریفی داشت، از طرف سپاه برای مدت حدود یک سال به مناطق محروم سیستان و بلوچستان رفته بود در آن جا با بچه‌‌ها بسیار ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود و به آن‌‌ها درس می‌‌داد و در کنارش قرآن و احکام هم می‌‌آموخت، به هنگام بازگشتش بچه‌‌ها و بزرگترهایشان برای رفتنش گریه می‌‌کردند. 💠در عملیات بدر به سوی خط مقدم در حال حرکت بودیم، کم کم میان نیزارها گم می‌شدیم که دیدم محمد رضا چیزی را به آب انداخت، از او پرسیدم که چه بود؟ گفت: عکس پسرم روح الله بود. دیدم خیلی وابسته‌اش هستم از خداوند خواستم این وابستگی را از من بگیرد تا راحت تر بتوانم در صحنه جنگ عمل کنم . 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۱۱/۱۳ تبریز شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ شرق‌دجله ، عملیات بدر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠تمام خانواده شهید گرین کارت داشتند. خانواده‌ای متمول بودند که در محله شمیران زندگی می‌کردند. مادرش التماس می‌کرد که این بچه را راضی کنید ازدواج کند، ولی عبدالحمید می‌گفت : تکلیف من است که بجنگم. 💠به خانواده‌اش می‌گفت : شما زندگی خودتان را داشته باشید، من زندگی خودم را دارم. امکانات دنیایی‌اش فوق‌العاده عالی بود، اما به همه این‌ها پشت پا زد. 💠عجیب است هنوز این برایم سؤال است که مادرش هر بار مرا می‌دید از خاطرات پسرش در جبهه از من می‌پرسید. یادم است شهید شاه‌حسینی به بچه‌های جنوب شهر به مزاح می‌گفت : شهدای شمیران افضل من شهدای خراسان(منطقه‌ای در جنوب تهران). 💠به نظر من هم کسی که در شمیران وخانواده‌ای متمول و خارج‌نشین زندگی کرده است، شهادتش افضل است، چون همه وابستگی‌های دنیا را زیر پایش می‌گذارد و می‌آید. عبدالحمید اهل تظاهر و ریا نبود. در رابطه با جنگ اصلاً شوخی نداشت. ✍به روایت سردار نصرالله سعیدی 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔹 اگر درآمدی کسب می‌کرد به پدرش می‌داد و می‌گفت: اگر نیاز ندارند آن را برای جبهه تقدیم کنند. او هیچ چیزی را برای خودش نمی‌خواست و همواره سفارش می‌کرد هزینه‌های زندگی را کم کنید و به فکر انقلاب و جبهه‌های جنگ باشید. 🔸 زمانی که مادرش مشغول تهیه جهزیه برای خواهر بود می‌گفت: «الان تامین جبهه‌های جنگ و رسیدگی به امور جنگ زدگان واجب تر است.» 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۱۲/۲۹ یزد شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۸ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
با این که مدام به جبهه میرفت، خیلی اصرار داشت تا ازدواج کند. روزی یکی از اقوام به او گفت: «شما با این حضور دائمت در جبهه، معلوم نیست عمری طولانی داشته باشی ... آن وقت میخواهی داماد شوی؟» محمدرضا جواب داد: «شهیدی که متاهل باشد در لحظهی شهادت، سرش بر دامان امیرالمومنین (ع) خواهد بود؛ در حالی که شهدای مجرد، فقط موفق به رویت آقا میشوند. میخواهم بعد از شهادت، سر بر دامان مولایم بگذارم.» تازه آن وقت بود که دلیل اصرارش را فهمیدم ... وقتى من در هنگام عزيمتش به جبهه گريه مى‏ كردم، مى‏ گفت: مادر، مگر در زيارت عاشورا نمى‏ خوانيد: كاش بودم و ياريت مى‏ كردم. امروز روز يارى امام خمينى، فرزند حضرت زهرا(س) است، چگونه مى‏ خواهى من دست از يارى او بردارم.» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔹 شب عمليات كه قرار بود منطقه عملياتي به طور دقيق توجيه شود سردار قاآني تشريف آوردند به مسجد پايگاه شهيد پيله‌وران، هنگامي كه ايشان نقشه را براي بچه ها توضيح دادند گفتند هركس در اين عمليات شركت كند به طور قطع به شهادت خواهد رسيد. 🔸همان لحظه شهابيان به همراه حسيني كه ايشان هم به شهادت رسيد بلند شدند و گفتند فرماندهٔ آزاده، آماده ايم، آماده، بعد از گفتن اين جمله اشك از ديده تمام غواصين جاري شد و جملهٔ ايشان را تكرار كردند. 🔹فضاي بسيار پرشوري شده بود، آقاي شهابيان در آن لحظات بهترين انتخاب زندگيش را انجام داد و شهادت را برگزيد. 🔸آن شب قبل از شهادت شهابيان در حال عوض كردن لباسهايمان بوديم، آخرين تمرين را انجام داده بوديم و خود را براي غواصي فردا آماده مي كرديم. 🔹ايشان گفت: بچه ها، هر كاري مي كنيد فقط سعي كنيد پرچمدار اسلام باشيد، بايد پرچم اسلام را هميشه بالا نگه داريم در غير اين صورت در كارهايمان موفق نخواهيم بود، هميشه بايد گوش به فرمان حضرت امام خميني باشيم، پيرو و رهروي راه ايشان باشيم... 📎مسئول امورتربیتی و موسس کانون لقمان کاشمر و قائم‌مقام گردان غواصی نوح تیپ ۲۱ امام رضا(ع) 🌷 ولادت : ۱۳۳۹/۱/۳ کاشمر ، خراسان‌رضوی شهادت : ۱۳۶۶/۱/۱۸ شلمچه ، عملیات کربلای ۸ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خیلی مردم دار و اجتماعی بود و به مردم در تمامی زمینه ها کمک می کرد یار و یاور محرومان و مستضعفین بود و در خدمت به مردم همیشه پیشقدم بود. در تمامی فامیل با اینکه فرزند ارشد خانواده نبود ولی از احترام زیادی برخوردار بود وهمه او را الگوی اخلاق و کمالات انسانی می دانستند و در کارها با او مشورت می کردند زیرا دارای خصوصیاتی منحصر به فرد بود که در افراد دیگر کمتر دیده می شد، مثلاهنگامی که می خواستند به منزل بیایند اول به دیدار مادرشان و مادر من می رفتند بعد به خانه می آمدند و نفوذ عاطفی خاصی در همه بستگان و فامیل داشتند با اینکه یک سال و پنج ماه بیشتر فاطمه دخترمان را ندید ولی در این مدت کوتاه فاطمه را غرق محبت و نوازش می کرد و او را می بوئید و می بوسید و می گفت شاید آخرین باری باشد که دخترم را ببینم. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ سپاه خرمشهر 🌷 ولادت : ۱۳۳۵/۱/۲۹ خرمشهر شهادت : ۱۳۶۱/۳/۱۷ خرمشهر ، عملیات بیت‌المقدس نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
وقتی برای سومین بار و در عملیات خیبر از ناحیه سینه مجروح شد ولی با همان حال بد در منطقه ماند. او نیروهایش را تنها نگذاشت تا اینکه بدنش ضعیف شد و به ناچار به بیمارستان منتقلش کردند. همچنین برای گذراندن دوران نقاهت از بیمارستان به منزل در نجف‌آباد منتقل شد. یک دستگاه خودرو تویوتا در اختیار او گذاشته بودند که در مواقع ضروری از آن استفاده کند. او نیز ماشین را در پارکینگ خانه قرار داده بود تا در صورت لزوم از آن استفاده کند. یک شب که حالش بد شده بود به یکی از اقوام که ماشین داشت زنگ زده بود و از او خواسته بود تا او را به بیمارستان برسانند. وقتی از او پرسیدند که چرا با آن تویوتا نرفتی پاسخ داد: "من چنین اجازه‌ای به خودم نمی‌دهم. آیا این امکان برای هر مجروحی وجود دارد؟" حاج مصطفی در گیر و دار نبرد شدید با این که فرمانده توپخانه قرارگاه بود خودش بالای دکل می‌رفت و دیدبان‌ها و آتش‌بارها را هدایت و کنترل می‌کرد. وقتی نیروهایش اعتراض می‌کردند که چرا به خط رفتی؟ می‌گفت: به محضر با صفا و پر عشق بچه‌های خط مقدم نیازمندم." روزی موی سرش را از ته زد. دوستانش گفتند: "چرا خودت را مثل سربازها کرده‌ای؟" پاسخ داد "وقتی از سربازهای یگانم می‌خواهم موی سرشان را کوتاه کنند، نمی‌توانم قبل از اینکه خودم چنین نباشم از آنها بخواهم که موی سرشان را ماشین کنند." حاج مصطفی بر قلب‌ها فرماندهی می‌کرد و در جبهه‌ها می‌گفت: برادرا یادتون باشه در مقابل هر شلیک یه یا حسین(ع) بگید. وعده ما کربلا. او همیشه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می‌خواند و زمانی که فرمانده است و برایش در گرمای سوزان جبهه‌ها پنکه می آورند می‌گوید: هر وقت برای همه چادرهای رزمندگان پنکه تامین شد برای من هم بیاورید. 📎فرماندهٔ توپخانهٔ قرارگاه نجف 🌷 ولادت : ۱۳۳۳/۱/۱ نجف‌آباد ، اصفهان شهادت : ۱۳۶۵/۲/۹ آبادان نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
وقتی وارد سپاه هم شد هیچ وقت پیدایش نبود داود همیشه گم بود هوا که گرم می شد گاهی اوقات بستنی و شیرینی می گرفتم و می رفتم به او سر برنم آنجا که می رسیدم می دیدم دائما این طرف و آن طرف می دود و سخت مشغول کار است و آرام و قرار ندارد و می گفت خوردنی ها را بده بچه ها بخورند مادر...! او وقتی ازدواج هم کرد پا بند خانه نمی شد و همسر ایشان هم پا به پایش با وی همرزم بود. خود را سرباز حقیر امام زمان (عج) می دانست و همیشه از او مدد می گرفت.خودش تعریف می کرد در عملیات پاوه وقتی ماشین روی مین رفته بود من و شهید افتخاری هر دو زخمی شده بودیم به امام زمان (عج) متوسل شدم در آن هنگام بود که دستی آمد و مارا در آن تاریکی راهنمایی کرد. 🌷 @zakhmiyan_eshgh
تازه از منطقه برگشته بود. خسته و كوفته در منزل نشسته و با هم صحبت مي كرديم ناگهان صداي در منزل نظر ما را به خودش جلب كرد. وقتي در را باز كردم زن همسايمان را ديدم. احوالپرسي كرد و گفت:" ببخشيد، نيمه شب است و مغازه ها بسته اند آيا تخم مرغ در منزل داريد؟" دو عدد تخم مرغ در خانه داشتيم ولي چون مي خواستم براي مسعود درست كنم گفتم:" متأسفانه، در خانه تخم مرغ نداريم." با هم خداحافظي كرديم و به داخل منزل آمدم. مسعود كه متوجه صحبتهاي ما شده بود مستقيماً به طرف يخچال رفت تا چشمش به دو عدد تخم مرغ افتاد. به من گفت:" مادر, اينجا كه تخم مرغ هست چرا به همسايه ندادي؟" گفتم:" خوب مي خواهم براي شما درست كنم." گفت: من اين تخم مرغ ها را نمي خورم. در حالي كه همسايمان از شما آنها را طلب كرده است. همين الآن اينها را ببر و به همسايه بده، وگرنه خودم اين كار را خواهم كرد. 📎فرماندهٔ گردان روح‌الله لشگر ۵ نصر 🌷 ولادت : ۱۳۴۳/۶/۲۰ مشهد شهادت : ۱۳۶۵/۳/۱ مهران نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یادم هست یک روز ناصر از من سؤال کرد؛ «مادر دوست داری من چگونه شهید شوم؟» گفتم: نمی دانم، تو چه طور دوست داری شهید شوی گفت: «مادر من دوست دارم فوری شهید نشوم، چند ساعت در خون و درد بغلتم و ناراحتی و سختی جانبازان را نیز درک کنم» اتفاقاً به این آرزو و مراد خود دست یافت و با حدود یازده ترکش خمپاره مجروح شد که او را برای درمان به یکی از بیمارستان های صحرایی منتقل کردند و به گفته شهید بزرگوار سیدرضا مهدوی قبل از شهادت ذکر یا حجه بن الحسن العسکری بر لب داشته است.   بعد از شعله ور شدن آتش جنگ تحمیلی، ناصر همیشه بدون زیرانداز و تشک روی زمین  می خوابید هنگامی که از او می پرسیدیم؛ چرا این کار را انجام می دهی پاسخ می داد: «زمانی که جوانان ما در جبهه ها با اشرار و کفار می جنگند و در سخت ترین شرایط هیچ خواب و استراحتی ندارند چگونه راضی شویم در جای گرم و نرم و با خیال راحت استراحت کنیم.»   ناصر در دل یکی از شبها مشغول خواندن نماز شب بود و با اشک و ناله از درگاه خداوند طلب مغفرت می کرد. از صدای او بیدار شدم و ازش پرسیدم : ناصر چرا این قدر گریه و زاری می کنی، مگر تو چه کار کرده ای؟ مگر چقدر از عمر تو گذشته است؟ درجوابم گفت: «سراسر عمر ما انسانها، سرشار از گناهان کبیره و صغیره است. شاید من از گناهانم بی خبر باشم و اگر من استغاثه می کنم و پیامبران را واسطه قرار می دهم به خاطر این است که خداوند از گناهان ما بگذرد و ما را به درجات تکامل و عرفان برساند.» 📎مسئول تبلیغات لشگر ۴۱ ثارالله 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۱۱/۹ کرمان شهادت : ۱۳۶۱/۳/۳ خرمشهر ، عملیات بیت‌المقدس نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔹سفارشی برای فرزند : پسر عزیزم! به عنوان یک پدر سفارش می‌کنم، شما که در سایه جمهوری اسلامی بزرگ شده‌ای، خط قرآن و خط توحید را ادامه دهید تا کافران نتوانند این خط را از بین ببرند و تا می‌توانی نماز شب را ترک نکن و همیشه با وضو و غسل شهادت باش، به خاطر اینکه اگر انسان این برنامه الهی را داشته باشد، به ملکوت اعلی خواهد رسید.» بعد از امضای دفتر عقد، علی‌اکبر رو به من کرد و گفت: «من دارم، می‌روم» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «مأموریت.» آماده حرکت شد، دفتر عقد‌نامه را بست و از من خداحافظی کرد و رفت. از ته دلم خوشحال بودم، همسری قسمتم شده که پایبند انقلاب و اسلام است، پیرو امام و سبزپوش ارتش خمینی(ره) است. 📎فرماندهٔ گردان حضرت‌ابوالفضل لشگر ۲۵کربلا 🌷 ولادت : ۱۳۳۶/۳/۲۰ ساری ، مازندران شهادت : ۱۳۶۱/۴/۲۳ شلمچه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به «حاج علی» معروف بود، سن وسال زیادی نداشت اما عملیات‌های زیادی شرکت کرده بود. او یکی از بازماندگان عملیات کربلای چهار بود. یکی از معدود غواصانی که از این عملیات زنده بازگشت تا در عملیات کربلای پنج نقش فرماندگی گروهان پدافند کننده را در خط مقدم ایفا کند. پیش از او یکی از برادرانش در مقابل چشم‌های او در خون غلتید و به شهادت رسید و پس از او نیز برادر دیگرش جای علی را گرفت. اسمش برای حج درامده بود و پولشم واریز کرده بود ؛ اما دلش به رفتن نبود .آن شب آتش دشمن زیاد بود. در خط مقدم قدم می‌زدیم که باز حرفم را تکرار کردم: «علی! بیا برو مرخصی. برو آماده حج شو!» بعد سر به سرش گذاشتم که: «مطمئن باش تو به حج می‌روی آن وقت اینجا عملیات شروع می‌شود. تو هم وقتی از حج برمی‌گردی می‌بینی عملیات تمام شده و ما هم شهید شدیم و…» علی آن شب جدی بود، گفت: «به خدا قسم! اگر احساس کنم عملیاتی در پیش هست به حج نمی‌روم. آنجا زیارت خانه خداست ولی اینجا خدا را می‌شود دید اگر…». 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
با ابراهیم تصمیم گرفتیم تا یک روز قبل از رفتن به جبهه ی مهران، برای تفریح و هواخوری بیرون برویم؛ چون ابراهیم تازه دایی شده بود، اصرار کرد که به جای رفتن به مناطق تفریحی به منزل خواهرش برویم تا او قبل از رفتنش به جبهه، بتواند خواهرزاده جدیدش را ببیند. مخالفت من فایده نداشت و به اجبار به خانه ی خواهرش رفتیم. ابراهیم همین که بچه را دید، فوراً آن را از گهواره بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدن. رو به خواهرش کرد و گفت: «آبجی! اسم این کوچولو را چی گذاشتی؟!» خواهرش گفت:«حسین!» ابراهیم بلند شد، رفت یک ماژیک قرمز پیدا کرد و برگشت. پشت پیراهن سفید نوزاد با آن ماژیک قرمز نوشت: «یا حسین شهید! ما را بطلب.» همه شروع کردیم به خندیدن. به ابراهیم گفتم: «ابراهیم! این چه جمله ای بود که نوشتی؟!» ابراهیم با حالت خاصی گفت: - «از آنجایی که دوست دارم به کربلای حسین(ع) بروم و آرزو دارم که به دیدارش نائل شوم، برای همین این جمله را پشت پیراهن این طفل پاک که گناهی نکرده نوشتم تا شاید خدا دعایش را زودتر اجابت کند و به آبروی این نوزاد، امام حسین(ع) مرا بطلبد... .» 🌷 ولادت : ۱۳۴۷/۶/۱ تنکابن ، مازندران شهادت : ۱۳۶۵/۴/۱۴ مهران @zakhmiyan_eshgh
درارتفاعات‌ بازی‌ دراز یک‌ نمازخانه‌ی‌ کوچک‌ درست‌ کرده‌بودیم‌ که‌ فقط‌ سه‌ چهار نفر‌ به‌ سختی می‌توانستند در آن‌ نماز بخوانند. آب‌برای‌ وضو و طهارت‌ را هم‌ شبانه‌ با یک‌ 20 لیتری‌ از رودخانه‌ بالامی‌آوردیم‌.  با همه‌ی‌ این‌ مشکلات‌ حافظیان‌فر زودتر از همه‌ آماده‌ی‌نماز می‌شد و سر وقت‌ نمازش‌ را می‌خواند. پس‌ از آن‌ که‌ او شهید شد، یک‌ شب‌ به‌ یاد ارتفاعات‌ بازی‌دراز و نماز خانه‌ی‌ کوچکمان‌ و نمازهای‌ سر وقت‌ او افتادم‌. همان‌ شب‌ خواب‌دیدم‌ که‌ آقای‌ حافظیان‌فر در یک‌ باغ‌ بزرگ و سرسبز نشسته‌ است‌. گفتم‌: «شما که‌ باغی نداشتی‌، این‌ باغ‌ را از کجا آورده‌ای‌.» در جوابم‌ گفت‌: «این‌ باغ‌ نتیجه‌ی نمازهای‌ اول‌ وقتی‌ است‌ که‌ خوانده‌ام‌.»  🌷 ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱ تربت‌حیدریه ، خراسان رضوی شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۲ قلاویـزان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔺بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...» 🔺مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مکه می‌روی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» 🔺خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!» سر به آسمان بلند کردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بکشم: «خدایا شکرت...» ✍به روایت خودشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هر دفعه مي گفت: مادر ناراحت نباش نوبت شهادت من نزديك است همه دوستانم شهيد شده اند شهادت افتخار من است. ناراحت نباش، لباس مشكي نپوش، عجز و لابه نكن، وقتي شهيد شدم شيريني بده، دوستانش كه شهيد مي شدند مرا به خانه هايشان مي برد تا از نظر روحي مرا امادگي بدهد و ناراحت نباشم. مي گفت: انقدر بايد شهيد بدهيم كه پيروز شويم. ما در جنگ قدم به قدم برديم اگر كسي شهيد شود رزمنده ديگري اسلحه اش را بر مي دارند و به دنبال جنگ و كارزار خودشان مي روند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
دومین روز بود که راه می‌‌رفتیم, در گرمای پنجاه درجه تیرماه ایلام و بدون آب، تشنگی و بی آبی دروجودمان غوغا می‌کرد مهدی نظیری ۱۶سال بیشتر نداشت. نفس‌های آخر را می‌‌کشید. بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب می‌شد. باحیرانی وناتوانی چند قدم راه می‌‌رفت و با صورت به زمین می‌‌افتاد. باز تقلّا می‌کرد و می‌‌ایستاد وبازهم زمین می‌‌افتاد. فکر می‌کردم سراب می‌‌بیند. کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم می‌خورد. گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم. وقتی به عقب رسیدم از فشار تشنگیِ این چند روز و گم شدن در منطقه بی‌هوش شدم. در همان حال دیدم مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد. گفت رضا می‌‌دانی چرا هر بار که زمین می‌خوردم باز بلند می‌شدم آخه حضرت زهرا (سلام الله علیها) کنارم ایستاده بود؛ می‌‌خواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین می‌خوردم می‌‌دانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار آخه حضرت زهرا (سلام الله علیها) می‌خواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری.» 🌷 ولادت : ۱۳۴۸/۵/۲۲ شیراز شهادت : ۱۳۶۴/۴/۲۱ شرق دهلران نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
يکبار سيد از کشاورزي بار سيب زميني خريد، بارش خيلي خوب نبود، فرستاد تهران وبرگشت خورد. با قيمت پايينتري بارش رو فروخت و مقداري ضرر کرد. گفتم سيد چرا موقع خريد دقت نکردي؟؟؟ گفت : اشکال نداره، خودم ميدونستم بارش خيلي خوب نيست، اما اون کشاورز بنده خدا دستش خالي بود، ميشناختمش آدم زحمتکشي بود. خواستم کمکي به اون بنده خداکرده باشم. حتي اگرخودمم ضرر کنم، اشکال نداره خدا باماست... حرفهاي سيد براي ماعجيب بود. اما سيد بااعتقاداتش کارميکرد. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔸اخلاق شان عالی بوداین را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند. 🔹اولین اولویت ایشان احترام به پدر و مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت بخیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. 🔸تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت. اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد بدخلقی و بی احترامی به من نمی کردند کم کم که با اخلاق خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی لایق شهادت است ولی فکر نمی کردم اینقدر زود به این فیض عظیم برسند... 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰بار آخر که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی کنه تو پارکینگ خونمون حدود دو ساعت باهم قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره عراق... 🔰هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشد جوابام رو با آیه های قران میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم... 🔰اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به مادرش گفتم من نتونستم قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن که نرو… 🔰بعد بعنوان آخرین تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری پدری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه ؟که وحید برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها هستن اینجا تبریزه شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد. 🔰تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین خدای شما هست ولی اونجا تو عراق ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری ها همه اعضای خانوادشون رو جلو چشمشون سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن، پس تکلیف اونا چی می شه؟ 🔰اونا کسایی هستن که بچه دوساله رو با سرنیزه زدن به دیوار اگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا خودمون می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد... ✍به روایت پدربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
راوی، همسرشهید : اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده  بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده  بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
جنگ که شروع شد غلامرضا از سپاه به جبهه اعزام شد ، آن روز را فراموش نمی کنم ؛ تازه ازدواج کرده بود، بغضِ گلویم مجال سخن گفتن نمی داد .پدرش به او گفت : پسرم تو تازه داماد هستی، فعلاً قدری صبر کن ؛ دیدم که با متانت جواب داد :پدر! اگر من و جوانان دیگر بخواهیم به هر دلیلی درنگ کنیم ،دشمن همانطور که شهرهای مرزی را گرفته تمام خاک ایران را غصب خواهد کرد . دیگر هیچکدام چیزی نگفتیم و غلامرضا آرام آرام با گامهای راسخ و عزم فولادین آخرین خم کوچه را پشت سرگذاشت و از دید من پنهان شد . 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یک شب با صدای گریه ی فاطمه از خواب بیدار شدم. دیدم جلیل نیست. فاطمه را آرام کردم و در اتاق را آرام باز کردم . جلیل گوشه ای از سالن نشسته بود. عبا یی (که از نجف خریده بود ) روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود. صدایش زدم .چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل خدا اینگونه قرآن خواندن تو را دوست ندارد! ببین بین قرآن خواندن خوابت برده.. گفت: زهرا جان. خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند  بنده ی من با همه ی خستگیها یش  و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته . بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ... ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh