#لالههای_آسمونی
به «حاج علی» معروف بود، سن وسال زیادی نداشت اما عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود. او یکی از بازماندگان عملیات کربلای چهار بود. یکی از معدود غواصانی که از این عملیات زنده بازگشت تا در عملیات کربلای پنج نقش فرماندگی گروهان پدافند کننده را در خط مقدم ایفا کند. پیش از او یکی از برادرانش در مقابل چشمهای او در خون غلتید و به شهادت رسید و پس از او نیز برادر دیگرش جای علی را گرفت.
اسمش برای حج درامده بود و پولشم واریز کرده بود ؛ اما دلش به رفتن نبود .آن شب آتش دشمن زیاد بود. در خط مقدم قدم میزدیم که باز حرفم را تکرار کردم: «علی! بیا برو مرخصی. برو آماده حج شو!» بعد سر به سرش گذاشتم که: «مطمئن باش تو به حج میروی آن وقت اینجا عملیات شروع میشود. تو هم وقتی از حج برمیگردی میبینی عملیات تمام شده و ما هم شهید شدیم و…» علی آن شب جدی بود، گفت: «به خدا قسم! اگر احساس کنم عملیاتی در پیش هست به حج نمیروم. آنجا زیارت خانه خداست ولی اینجا خدا را میشود دید اگر…».
#شهید_علی_پاشایی🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهدا
صبح به مقر احتیاط گردان رفتم. قرار بود عصر به خط مقدم برگردم. اما دلم بیقرار بود. هر چه کردم نتوانستم آنجا آرام بگیرم. ساعتی نگذشته بود که دوباره به خط برگشتم. دوستان تعجب کرده بودند و میپرسیدند: « چرا زود برگشتی. چی شده؟!» جوابی نداشتم. هنوز جوابی نداشتم. اما چرا دلم مرا تا آنجا کشانده بود؟
اذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده میشد برای نماز. برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همانجا دم در سنگر نشست و به گونیهای سنگر تکیه داد. نگاهش میکردم. دلم حرف میزد اما انگار نمیفهمیدم. فقط مدام به علی میگفتم: «علی! خودت هم بیا توی سنگر … بیا…» علی اما علیِ دیگری شده بود. فقط جوابم داد که: «تشنهام!»
نگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی میکند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم میخواهد برود. میخواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا… نمیدانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش میکردم که ناگهان ترکش خمپارهای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.
علی! علی! … حاج علی! در برش گرفتم. چشمان ناباورم میدیدند که علی با گلویی بریده قصد رهایی کرده و روح زیبایش در حال اوج گرفتن است. چفیهای به گلویش بستم شاید جلوی چشمه خون گلویش را بگیرد. اما خون قصد بند آمدن نداشت. از گوشش، بینی اش و حتی چشمان نازنینش خون بیرون میزد. بچهها دورمان کرده بودند اما کسی کاری نمیتوانست بکند. یک لحظه چشمم به «ایوب» برادر کوچکتر علی افتاد. همهاش ۱۶سال داشت. یاد دیشب افتادم.
علی در همین سن و سال شاهد شهادت برادر بزرگترش داوود بود و حالا خودش داشت جلوی چشم برادرش، برادرانش، نیروهایش شهید میشد. کوشیدم لااقل صورتش را با چفیه و گازهایی که بچهها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ایوب او را ببیند. آن ترکش داغ همهمان را ناامید کرده بود. سر خونین علی روی زانوهایم بود و نمیدانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزیزم هستم.
دستم از قبل مجروح بود و نمیتوانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم. صدای گریه بلند حمید غمسوار را میشنیدم. حمید از بچههای خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت. بالاخره آمبولانس رسید. برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم. حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خدای خانه را یافته بود.
✍به روایت همرزم شهید
#شهید_علی_پاشایی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۵ اهر ، آذربایجان شرقی
شهادت : ۱۳۶۶/۳/۲۷ شلمچه ، عملیات کربلای
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh