#لالہهای_آسمونے
وی اهل #قرآن و عبادت و مجالس روضه خوانی 🎙بود وعلاقه ی فراوانی به اهل بیت علیهم السلام داشت. همیشه به قولی که می داد عمل می کرد 👌و از افرادی که #بدقولی می کردند بدش می آمد. در سال ١٣۶٠ در حالی که هنوز در مقطع دبیرستان 📚بود با اصرار فراوان و پس از رضایت پدر ومادر به #جبهه رفت و ضمن شرکت 💯 در عملیات های مختلف در منطقه ی چزابه از ناحیه ی صورت دچار سوختگی🔥 شد و #مجروح گردید که پس از درمان مجدداً به جبهه رفت☺️ و در عملیات آزاد سازی #خرمشهر شرکت نمود و در این عملیات با از دست دادن دست🖐 چپ خویش به خیل عظیم #جانبازان پیوست.😔
#روحانی_شهید
#محسن_امیرکانیان🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
چند شب 🌙قبل عروسی #خواب دیدم که من با لباس عروس و آقامرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین(ع) هستیم و برایمان #جشن گرفته اند یک دفعه به ما گفتند:‼️ که شما همیشه #همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند...😇
خواب #عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد😍 و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما #شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهیدمیشوی👌 چون مدت #کوتاهی در خوابم بودید...
✍ به روایت همسرشهید
#شهید_مرتضی_زارع🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🍃اگر نیرویش زخمی می شد، حتما می کشیدش عقب، یک تنه.
وقتی عقب نشینی شود، کسی زخمی را با خود نمی آورد . طرف می ماند با سلاح و خستگی اش.
🍃ولی عمار برای هر کدام وقت می گذاشت. برای تک به تکشان حوصله به خرج می داد.
🍃روز به روز روی خودش کار می کرد تا روی نیرو بیشتر تاثیر بگذارد. نیرو قبول می کرد که عمار پایش می ایستد.
🍃به جای اینکه بگوید برویید، می گفت بیایید.
خیلی هوای نیرویش را داشت . مسئول گروهان بود.
برای همین اداره کردن نیرو را خوب می دانست.
او را با عنوان فدایینیروها می شناختند.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالہهای_آسمونے
وقت ازدواج💍 به مادرشان گفته بود، دختری را برایم انتخاب کنید که باایمان باشد👌. همچنین اگر شهید🌹 شدم، یک سال عزا نگه ندارد❌. او برادرم را دیده و گفته بود دیگر لازم نیست #عروس را ببینم. عقدمان را امام خمینی (ره) خواندند😇. موقع عقد به من گفت: همه ممد صدایم میکنند، اما شما محمد #صدایم کن تا بقیه هم درست ادا کنند.❣هفت ماه عقد بودیم. وقتی میرفتیم بیرون گاهی #مادرش به او پول میداد و میگفت: شاید زنت دلش چیزی بخواهد، اما او پول نمیگرفت و میگفت «مریم نگاهش👀 به جیب من است. وقتی میبیند #پول ندارم از من چیزی نمیخواهد.» 😊 همیشه تاکید داشت به مالی که یقین به #حلال بودنش نیستیم، دست نزنیم♨️. از #کارگری ابایی نداشت و میگفت: خدا آدم بیکار را دوست ندارد.😔
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محمد_جعفرینیا🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
ایشان ماه 📅آخری که می خواستند بروند ماه #رمضان بود و پدرش کوه بود، به من گفت مادرم کیفم 💼را آماده کن می خواهم بروم #حمام و فردا می خواهم به جبهه بروم و من مخالفت کردم ⚠️و ایشان گفت:« مگر این همه بچه که می آیند جبهه #مادر ندارند ؟چرا جلویم را می گیری»⁉️ یک بار من مخالفت کردم و او بدون #اجازه من به جبهه رفت و من خیلی ناراحت و دل نگران💞 او بودم دیگر با خودم عهد کردم که جلوی او را نگیرم بخاطر همین #بار آخر مانع نشدم و کیفش را آماده کردم😇 و صبح فردا او را از زیر #قرآن رد کردم و زمانی که می خواستم بدرقه اش کنم نگذاشت و بعد از #خداحافظی رفت..برادرش از سربازی معاف شده بود شب ها🌙 برایشان #رختخواب میگذاشتم ؛ ایشان روی رختخواب نمیخوابید و روی زمین میخوابید 😴و می گفت:« در جبهه #رزمنده ها روی خاک می خوابند من هم باید از الان عادت کنم 💯که روی #خاک بخوابم.»
✍ به روایت مادر بزرگوار شهید
#شهید_مسلم_محمدی_شاهاندشتی🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالہهای_آسمونے
لباسش #آرم سپاه نداشت. خیلی ناراحت😔 بود و دنبال آرم سپاه می گشت تا بدوزد روی لباسش .گفتم : اگه با لباس سپاه به دست عراقی ها😈 بیفتی ، سرت رو می برند 🔪.خندید و گفت: آرزوی من اینه که مثل امام حسین❣ علیه السلام شهید بشم . با سر بریده😇 .ضامن نارنجک💣 را کشیده بود و داشت با آن بازی می کرد که یک مرتبه از دستش افتاد وسط سنگر 😱. برای یک لحظه ترس پنجه انداخت توی صورت همه ی بچه ها😥؛ ولی رضا خیلی آرام گوشه ی سنگر نشسته بود✅ فقط گفت : " #یامهدی " همین یک کلمه کافی بود🍃. نارنجک کف سنگر آرام گرفت.
قبل ازعملیات 💥خودش را برای شهادت🌹 آماده کرد. مطمئن بود توی این عملیات شهیدمی شود 💯.گزارشگر رادیو📻 رفت جلویش و پرسید : #پیامتان برای مردم چیست ؟ رضا پیام نداد ❌. گفت : وصیت من این است که مردم #متحد باشند.
تیر خورد توی کتفش و به شدت زخمی شد. چند نفر از بچه ها می خواستند برش گردانند به شهر🚑، ولی خودش مانع⛔️ شد. گفت : اگه منو ببرید عقب، توی راه شهید می شم😞. شما هم به خاطر من خودتون رو به زحمت نیندازید.⭕️ فقط من رو به طرف #قبله بخوابونید، دست و پایم را هم بگیرید تا موقع جان دادن تکان نخورم ....
یک هفته📆 از شهادتش می گذشت. وقتی پدر بالای جنازه ی رضا رسید هنوز از زخم کتفش خون می آمد. پدر فوری یک پارچه آورد و به خون شهید ❗️آغشته کرد.
گفت :می خواهم این پارچه را به منتقم خون شهداحضرت مهدی❤️ علیه السلام #هدیه کنم.
#شهید_رضا_دادبین🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
#عملیات <<بازی دراز>> بود. صبح 🌤عملیات، حاج علی برای بیدار كردن بچهها، به سمت یكی از #چادرها رفت، غافل از اینكه شب قبل عراقیها پاتك 💥زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگامیكه #حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند😱، خیلی سریع پشت یكی از صخرهها #سنگر گرفت، اما لغزش پا 👣روی ریگها باعث #سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد.😴 پس از به هوش آمدن، یكی از عراقیها #نارنجكی را به سمت او پرتاب كرد☄. حاجی كه قصد داشت نارنجك را به سمت #دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد⚡️ و دست حاج علی را از #مچ قطع كرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار💣 متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به #عقب راندن عراقیها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم.💯فكر میكنم همه بچهها با دیدن آن صحنه به یاد #كربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (ع) افتادند.😭 حاج علی بعد از #جانبازی باز هم راهی جبههها شد، آخر هیچ چیز نمیتوانست‼️ حضور او را در صحنه جهاد #كمرنگ كند...
📎فرماندهٔ تیپ ۱۰ سیدالشهدا(؏)
#سردارشهید_علیرضا_موحددانش🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۷ تهران
شهادت : ۱۳۶۲/۵/۱۳ عملیات والفجر ۲ ، حاج عمران
@zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
او #همیشه چند روز 📆قبل از عملیات به جبهه میرفت تا وقت خود را #بیهوده از دست ندهد، بعد از شهادتش بود که نامهای پیدا کردیم مبنی بر این که مهدی را بهعنوان #مبلغ به کردستان اعزام کرده بودند و او به ما خبر نداده بود.⚠️ هر بار که میخواست به جبهه برود با من #تماس میگرفت و خداحافظی میکرد👋، آخرین دفعه ای که برای خداحافظی با من تماس گرفت، حسی #عجیب داشتم و دوست نداشتم تماس او را قطع کنم،❌ به من گفت در منزل خواهرمان #چمدانی دارد که در آن نواری📼 را گذاشته است، بعد از چند روز فرزندم در منزل بازی میکرد که ناگهان گفت #عمو مهدی شهید شد، من او را دعوا کردم و حرفش را جدی نگرفتم. شب هنگام #پدرم تماس گرفت و خبر شهادت برادرم را به من داد،😔 چمدان برادرم را که باز کردم و نوارش را #گوش دادم، متوجه شدم که با صوتی زیبا سوره الرحمن 📖را قرائت میکند .مهدی #الرحمانش را خواند و رفت. 😇
✍ به روایت برادرشهید
#شهید_مهدی_خاتمی🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🔰فقط یک آرزو دارم....!!!
گفت:
«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک #آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به #گلوم»
#تعجب کردیم
بعد گفت:
«یک صحنه از #عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که #مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردنش خورده بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش #خون می آمد.
می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر #شهادت.
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🔰آنروز به مسجد نرسیده بود ، برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش . یواشڪے نماز خواندنش را تماشا میکردم ؛ حالت عجیبی داشت . طوری حمد و سوره را میخواند مثل اینڪہ خدا را میبیند .
🔰 ذڪرها را دقیق و شمرده ادا میڪرد ؛ بعدها در مورد نحوهٔ نماز خواندنش ازش پرسیدم ؛ گفت : اشڪال ڪار ما
اینه ڪہ برای همه وقت میزاریم ، جز برای خـــــدا ...!!
🔰 نمازمونو سریع میخونیم و فڪر میڪنیم زرنگی ڪردیم ؛ اما یادمون میره اونی ڪہ به وقتـــــھا برڪت میده فقط خود خداست .
#شهید_علیرضا_ڪریمے🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
محمدمهدی توان ایستادن در شهر را نداشت، برای آخرین بار مقابلم نشست و گفت:«مادر جان! شما لباسم را تنم کنید، میخواهم جبهه رفتنم با رضایت قلبی شما باشد، و اگر شهید شدم پیش خدا روسفید باشم.
لباس را بر تنش کردم، بغض در گلویم تبدیل به هقهق گریه میشد، با مهربانی گفت:«هرچه میخواهی مرا ببین چون احتمال اینکه شهادت نصیبم گردد، زیاد است» پیشانیاش را بوسیدم و او را به خدا سپردم.
کنار در که رسید دستان پدرش را محکم فشرد و با معصومیت گفت:«با پدر باید این چنین وداع کرد». آخرین دیدار مثل لحظهای ناب بود، اما هنوز گذر زمان و سیاه شدن اوراق تاریخ، قامت رعنای محمدمهدی را از قاب چشمان بیفروغ من نگرفته است.
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_محمدمھدی_فرحزادی🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🌷یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم، اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه، کم مانده بود سکته کنم.
🌷سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم.
🌷او یک دستمال از داخل جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون این برخورد از صد تا تو گوشی برایم سخت تر بود، در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن.
🌷همان طور که میخندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده، همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست، چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، میمردم.
#شهید_محمود_کاوه🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🔰میگفتی : « ذکر ظاهری ارزشی ندارد . ذکر باید عملی باشد . خدا را به خاطر نعمت هایی که به ما داده عملا" شکر کنید . »
🔰یک شب ، بعد از مراسم احیا تا صبح مردم را از امام زاده یحیی تا خانه هایشان رساندی . آن قدر این مسیر را رفتی و آمدی تا خیالت راحت شد که دیگر هیچ کس باقی نمانده است .
🔰میگفتی : « این شکر است . خدا به من ماشین داده ؛ این طوری شکرش را به جا می آورم . »
✍به روایت همرزم شهید
#شهید_حسن_ترک🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🍃🌹تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم.
🍃🌹 گفتم «مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش.» گفت «چیکار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.»
🍃🌹گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون. » گفت « اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.»
📎فرماندهٔ لشگر ۱۷ علیابنابیطالب
#سردارشهید_مهدی_زینالدین🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🔰میگفتی : « ذکر ظاهری ارزشی ندارد . ذکر باید عملی باشد . خدا را به خاطر نعمت هایی که به ما داده عملا" شکر کنید . »
🔰یک شب ، بعد از مراسم احیا تا صبح مردم را از امام زاده یحیی تا خانه هایشان رساندی . آن قدر این مسیر را رفتی و آمدی تا خیالت راحت شد که دیگر هیچ کس باقی نمانده است .
🔰میگفتی : « این شکر است . خدا به من ماشین داده ؛ این طوری شکرش را به جا می آورم . »
✍به روایت همرزم شهید
#شهید_حسن_ترک🌷
#سالروز_ولادت
💠 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
در عملیات کربلای پنج دشمن تمام منطقه را به آتش کشیده بود و ایشان در اهواز بود. با توجه به این که دشمن تمام منطقه پشتیبانی چون اهواز را هم مورد بمباران هوایی قرار داده بود و خانواده ایشان هم در اهواز بود، من به شهید گفتم؛ چرا خانوادهات را از شهر بیرون نمیبری؟ گفت: من آنها را به خداوند سپردم، چه باشم، چه نباشم هرچه تقدیر الهی باشد همان است و هرچه است از خداست.
#شهید_محمود_حاجمهدی🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
▪️شب های دوشنبه و جمعه به اتفاق به مجالس برگزاری دعای كمیل می رفتیم، از من می خواست در زمانی كه او در جبهه است، خواندن دعای كمیل بویژه دوشنبه شب ها را فراموش نكنم و ادامه دهم.
▪️شهید گودرزی كیا خیلی اهل نماز شب بود، نمازهای آخر شبش بعضا طولانی می شد. به امام رضا (ع) ارادت زیادی داشت و هر زمان كه فرصت می كرد به مشهد و زیارت ایشان می رفت.
▪️شهید چنان بر سجاده نماز اشك می ریخت و از خدا شهادت را طلب می كرد كه تنم لرزید و به او اعتراض كردم و گفتم: 'آخر مرد حسابی، تو با وضعیت بارداری من و شرایط زندگی ما، از خدا شهادت را می خواهی، من بدون تو چگونه این زندگی را اداره كنم، بی تو چگونه سر كنم.
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
📎 نخستین عکاس دفاع مقدس
#شهید_داریوش_گودرزیکیا🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۲۵/۱۱/۲۵ روستای اناج ، اراک
شهادت : ۱۳۶۳/۷/۲۹ منطقهٔ عملیاتی میمک
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
‼️در همان روزگار و در سالهای پس از آن، یک برداشت مشترک بین ما و همه دوستان نزدیک حسن وجود داشت و آن اینکه وقتی به چهره اش نگاه می کردیم، مطمئن بودیم که به یک چهره بهشتی می نگریم.
‼️انرژی که حسن برای کارش می گذاشت، در سال ۵۹ و ۶۰ تا همین اواخر در سال ۹۰ هیچ فرقی نداشت، با همان انرژی و روحیه کار می کرد و زمانی که کار به مراحلی میرسید که باید وقت جدی می گذاشت، این کار را می کرد.
‼️ویژگی های خاص او تنها منحصر به عرصه نظامی نبود، او علاوه بر اینکه که انسان مومنی بود که ادعیه فراوانی را حفظ داشت، یک ورزشکار حرفه ای هم بود و برای مثال در عرصه کوهنوردی اکثر قله های مرتفع ایران را فتح کرده بود و یا اینکه بارها مسیر تهران تا شمال را از مسیر کوهستان، با یک گروهی که خودش آن را رهبری می کرد، پیاده طی کرده بود.
‼️اما در اوج کارهایش، حتی زمانی که در ارتفاعات کوهستان، یک متر برف زیر پایش بود، نماز اول وقت را ترک نکرد.
‼️یک بار یکی از دوستان تعریف می کرد که حسن را در نزدیکای قله دماوند دیده بود درحالی که پایش شکسته و بدجوری ورم کرده بود. می گفت به حسن گفتم چرا با این وضع آمدی کوه؟ و حسن گفته بود می خوام روی این پایم را کم کنم! این طور خودش را تربیت کرده بود.
✍به روایت سردار امیرعلی حاجیزاده
#سردارشهید_حسن_تهرانیمقدم🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۸/۸/۶ تهران
شهادت :۱۳۹۰/۸/۲۱ پادگان مدرس ، ملارد کرج
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
💠شهید آنقدر به والدین احترام می گذاشت که هیچ گاه حاضر نمی شد مادرش لباس های او را بشوید بلکه همیشه خودش لباس های خود را می شست.
💠آخرین باری که شهید عازم جبهه بود یادم هست که اورکت نه چندان نو خودش را به من داد و گفت: مادر این را برایم بشوی زیرا می دانم که این بار شهید خواهم شد و این شستن باید یادگاری بماند.
💠با آن که سن او بسیار کم بود و تازه به سن تکلیف رسیده بود و مرتکب گناهی نشده بود، لکن بعد از نماز، سجده های طولانی می کرد. به او گفتم: مگر از خدا چه می خواهی که اینقدر عجز و لابه می کنی. می گفت: فقط مغفرت و رحمت او را می خواهم و سرانجام شهدات او نیز در حال سجده بود.
💠وقتی در مرحله ی سوم عملیات والفجر 4 در منطقه ی کانی مانگا بر دشمن فایق آمدیم، او که از نیروهای پیشتاز بود، پس از کشتن بسیاری از نیروهای دشمن مورد اصابت گلوله ی آنان قرار گرفت و وقتی بالای سر او رسیدم که در حال سجده بود و جان به جان آفرین تقدیم کرده بود.
#شهید_ناصر_جواهری🌷
#سالروز_شهادت
♡نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونے
🔹چهلم محمدرضا گذشت. تا این که یک شب آراسته و زیبا همراه با دسته گل زیبایی به خوابم آمد. دسته گل را به سمت من گرفت. با ناراحتی گفتم: «شما که مرا رها کردی و رفتی و به آرزویت رسیدی. حالا این دسته گل به چه درد من می خورد؟»
🔸محمدرضا خندید. خنده اش آرامشی را به روح و روانم تزریق کرد که نمی توانم آن را شرح دهم. دوباره دسته گل را به سمتم گرفت و گفت: «حالا شما این دسته گل را بگیر، خیلی زود منظورم را متوجه می شوی»
🔹به محض این که دسته گل را گرفتم از خواب پریدم. فردا مادرم به من اطلاع داد که خانواده دوست و همرزم محمدرضا برای خواستگاری به منزل ما می آیند.
🔸یاد خوابم افتادم و فهمیدم که محمدرضا می خواسته با این کار از من بخواهد که به این خواستگاری جواب مثبت بدهم. با علی ازدواج کردم. با او خوشبختم. بچه هایم را دوست دارم. مزار شهید «محمدرضا شاه بیگ» میعادگاه من و همسرم است و خاطره نگاه و لبخند آرام بخشش چراغ روشن قلبم است.
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_محمدرضا_شاهبیگ🌷
#سالروز_ولادت
❤نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh.
#لالههای_آسمونی
🔹بچه هایی که قرار است شهید بشونداز چند روز قبل حرکات و رفتارشان طور دیگری می شود ، البته طوری نیست که من بتوانم تفسیرش کنم ، یعنی قابل بیان نیست بلکه باید با اینها برخورد کرد، باید اینها را دید و عوالم شان را درک کرد .
🔸یکی از همین افراد برادر عزیزمان مهدی خندان بود که من از سه روز قبل تر احساس کردم این برادرمان به انتهای خط رسیده و موعد پروازش نزدیک است، حالاتش، حالات دیگری بود ، چشمهایش اکثراً اشک آلود بود و بیشتر با خدای خودش راز و نیاز می کرد.
🔹وقتی داشتیم می رفتیم عملیات من به وضوح شادابی و نشاط را در چهره مهدی می دیدم . شب حمله، شبی مهتابی بود و وقتی نور مهتاب به چهره مهدی می افتاد نور از سیمای او ساطع می شد . من سه سال با مهدی بودم اما هیچ وقت چهره اش را آن طور نورانی ندیده بودم ، دقیقاً چهره اش توصیفی بود که استاد مطهری شهید داشت «نشاط شهید ، نشاط زنده است.»
🔸وقتی درگیری شروع شد چیزی که اصلاً برای مهدی معنا نداشت ترس و واهمه از دشمن بود. درگیر و دار درگیری وقتی به مهدی نگاه می کردیم پنداری تمام وقت او را با نور پوشانده بود . وقتی هم که درگیری شروع شد تنها چیزی که برای او اهمیت نداشت ترس بود . او با رشادت و شجاعتی عجیب رجز می خواند و بچه ها را به سمت دشمن هدایت می کرد و ...
✍به روایت فرماندهٔگردان مقدادابناسود(علیجزمانی)
#شهید_مهدی_خندان🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
🌹وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.
🌹شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
#شهید_شاهرخ_ضرغام🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست.
می گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم."
شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
در تکمیل عملیات والفجر 8 روی جاده ی فاو- ام القصر تا مچ پایش بر اثر اصابت با مین قطع شد. پس از مدتی استراحت با دو عصا به سوی گردان خود شتافت. روی تپه های هزار قله بر اثر باران خیس شده بود با یک پای مصنوعی و یک چشم، چابک و فرز می دوید، زمین می خورد و دوباره بلند می شد و گردان خود را هدایت می نمود.
#پیام_شهید
به به چه زیباست دست از خوشی ها و لذت های دنیا کشیدن. خدایی شدن و به سوی رب حرکت کردن. در جمع برادران مخلص و پاک و متعهد بسیجی حاضر شدن. مخلص و خالص شدن. پر کشیدن و اوج گرفتن و به سوی حق پرواز کردن. آری چه زیباست چنین تجارتی. چه زیباست چنین هجرتی و چه زیباست چنین شهادتی. حرکت از نیستی به هستی، از فانی به باقی، حرکت از دوست به دوست، حرکت از عشق به معشوق، حرکت از بنده به معبود.
#شهید_محمد_زاهدی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۴/۶/۱۱ رهنان اصفهان
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۵ ام الرصاص
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
🔹بعد از تمام شدن مراسم چهلم رضا به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمیکردم بتوانم آن صحنهها را با این چشمهای گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری!
🔸در آن شب من خواب دیدم، صدای در آمد. رفتم در را باز کردم. رضا پشت در بود. بعد از سلام و احوالپرسی رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پلهها بالا آمد و من هم به دنبالش تا اینکه به اتاق خودش که در طبقه سوم بود، رسیدیم. اتاقی بود 12 متری با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم، به قولش عمل کند و از نحوه شهادتش برایم بگوید.
🔹در یک لحظه رضا به پنجره رو به تراس که پرده سبزی به آن آویزان بود، نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. من نیز همان طور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پرده سینما که فیلم در آن نمایش میدهند، پرده سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد. من در آن فیلم دیدم، رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فرا گرفت. ترکشهایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا شهید شد.
🔸ولی من بدن رضا را سالم میدیدم. چون رضا هیچ وقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم. در خواب، من رضا را به حال درازکش دیدم. در آن لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحه رضا را برداشت و به روی سینهاش گذاشت. که بعداً همان دوستش به ما توضیح داد که من، هم اسلحهاش و هم دست قطع شدهاش را برداشتم و روی سینهاش گذاشتم.
🔹رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشهای از انگور آویزان بود و هر دانهای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه میکردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگتر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگی که داشت مانند چلچراغ اطرافش را روشن کرده بود.
🔸رضا گفت: این درخت، درخت سدر است. من تا آن زمان نمیدانستم، جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بی اختیار به خودم گفتم: عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چقدر قشنگ است. بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم که در کنار رضا ایستادهام و از او یک سؤال کردم.
🔹پرسیدم: رضا! این موضوع راست است که میگویند، لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو میگیرند. با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و یک شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد، دو زانو نشست و با دستهایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد، در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت میکند، حرکت کرد. چشمان من، مانند دوربین، فقط مقدار کمی از پایین همان نقطهای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد، دیدم، رضا با عجله از پلهها دارد پایین میرود.
✍به روایت خواهرشهید
#شهید_سیدرضا_قائممقامی🌷
#سالروز_ولادت
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
@zakhmiyan_eshgh