eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
353 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
11هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم مستعار «حسین نصرتی »توسپاه واسه خودم انتخاب کرده بودم اخه برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی بود »البته به عقیده خودم ☺️و‌نشانه لبیک به ندای اقا امام حسین برام خلاصه سال ۸۵از دانشکده افسری فارغ التحصیل شدم و تمام وقتم اختصاص پیدا کرد به کار ✌️ معتقد بودم که شهادت در راه خدا مزد کسانی که در راه خدا پرکارند.و شهدای دفاع مقدس واقعا همینجور بودن و سعی میکردم مثلشون عمل کنم و بسیار فعال و‌پر تلاش بودم و ساعات کمی در طول شبانه روز میخوابیدم ⏰حتی جمعه هارو هم جز ساعات کاریم تصویب کرده بودم 👌 کار برام تعطیلی نداشت 💪
علاقه زیادی به ارمان جهانی امام خمینی (ره ) یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام داشتم😊 تا اغاز جنگ در سوریه برای تحققش مطالعه و تلاش شبانه روزی میکردم ✌️💪و به تمامی اخبار داخلی و خارجی و تحولات جهان اسلام اشراف داشتمو تحلیلشون میکردم ،عاشق انقلاب و رهبر عزیزمون بودم 😍ان شاالله همیشه سلامت و سایشون رو سرهمه ماها باشه رفقاحواستون باشه این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم👌 و هر تهدیدی🔫💣 که متوجه انقلاب اسلامی بشه میتونه جبهه مستضعفین وعلاقمندان انقلاب اسلامی روخدای نکرده سست کنه مراقب باشید ✌️
در همین دوران بود که لطف خدا شامل حالم شدو با رزمنده هنرمندو بسیجی ،حاج بهزاد پروین قدس ،آشنا شدم 😍خداروشکر ایشون زمینه ساز آشناییم با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه جنگ در من شدن سال ۷۸که دیپلم تجربی گرفتم رفتم تا دوران آش خوری بگذرونم 😅واینگونه بود دوران مقدس سربازی شروع شد دوره اموزشی اردکان یزد گذروندمو و مابقیشو نیروی هوایی سپاه در تبریز عاشق سپاه و فعالیت هاش شدم و بعد اتمام تصمیم گرفتم عضو سپاه بشم و سال ۸۲وارد دوره افسری دانشکده امام علی(ع)سپاه شدم 😎و مجبور شدم تهران ساکن بشم
خیلی ممنونم از دعوتتون 😊 پشتیبان ولایت فقیه باشید👌 نذارید سلاحمون رو زمین بمونه بسم الله و یا علی ✋
سلام بر عاشقان و دوستداران راه و سیره شهدا ✋ان شاالله خوب و سلامت باشید محمود رضا بیضائی هستم خوشحالم مهمون دلهای شهدایتون شدم ۱۸آذرماه سال ۶۰در خانواده مذهبی و دارای ریشه روحانیت👳در شهر شهید پرور تبریز به دنیا اومدم دبیرستان عضو پایگاه شهید بابایی،مسجد چهارده معصوم شدم وزمینه ساز اولین جرقه های علاقه من به شهدا و فرهنگ مقاومت شد 👌
خلاصه نوبت منم‌ شد که لباس دامادی به تن کنم 💍۲۵اسفند ۸۷که مقارن با سالروز میلاد پیامبر و امام صادق بود با همسری مذهبی و ولایتمدار در تهران ازدواج کردم❤️و ساکن اسلامشهر شدم ثمره ازدواجم دخترگلم کوثر بود که ۲۵اسفند ۹۱به دنیا اومد بابایی خیلی دوستدارم سلاحمو زمین نذار و با حجابت پیرو راهم باش بابایی 😍
خاطره از من که دوست صمیمیم اقا سهیل کریمی راویت می کنن👇👇👇 از روزى که نیت کردم برم سوریه، یعنى در فرودگاه امام خمینى، توى پرواز، تو دمشق، در لاذقیه، تو هلى کوپتر، همه ى شب ها و روزهاى شمال سوریه و رفت و آمدهاى به شهرهاى مختلف در اون کشور، کسى که تو همه ى لحظه هام حضور داشت، حسین بود. حسین نصرتى، حتی از عزیز دلم محمد تاجیک هم به من نزدیک تر شده بود. تو همه ى تنهایى هام تو سرزمین جنگ و خون ریزى. با همه ى درد و دل کردن ها. خلوت کردن ها. تو گوش هم پچ پچ خوندن ها. از این عملیات به اون عملیات. از این شهر به اون شهر. من همه جا با حسین بودم.👌حسین همه جا با من بود. بهش مى گفتم یه موقع حرف م رو جدى نگیرى! به نظر من تو حسن باقرى این جمعى... بعد جفت مون پقى مى زدیم زیر خنده😅 جمع مون معروف بود به شانتورا. و حسین مخ این جمع بود. تو همه ى زمینه هابار اول تو پرواز تهران به دمشق از صندلى جلویى بلند شد و رو به من گفت: آقا سهیل! براى ساخت مستند مى رید سوریه؟ گفتم: لو رفتم؟ گفت: تو سالن ترانزیت دیدم تون. بعد این شروعى بود براى برادرى من و حسین. مى گفت تازه بچه دار شده. "کوثر". عاشق کوثر بودو هر شب به یادش بود😍 وقتى تو یکى از هم راهى ها پاش خورد میکروفون دوربین م رو شکوند، تا روز آخر عذاب وجدان داشت. حتی پس از این که خودش شکستگى رو ترمیم کرد.
تعیین گرای داعشیان کفار با گوگل ارت 😳👇👇 توعملیات های مستشاری شرکت داشتم و تو مشاوره و‌اموزش به نیروهای سوری فعال و تعیین گرا هم جزاموزشهام بود که با گوگل ارت تعیین گرا میکرد گوگل ارت رو‌نقشه سوریه و عراق خطا داشت که عمدی بود اما بسیجی نشد نداره و خستگی ناپذیره منم خطاشو در اورده بودم و همه گراهام به هدف میخوردو به درک واصل میشدن 💪
به زبان عربی با لهجه عراقی وسوری تسلط کامل داشتم و این تسلط کارو برام راحت کرده بودبا شروع جنگ سوریه سال ۹۰عازم دفاع ازحرمین شدم 🚶🚶دایما جبهه اعزام میشدم دیگه دو سال اخر شده بودم یه پارزمنده☺️ بزرگترین عملیاتی که داشتیم و بهش افتخار میکنم ازاد سازی حجیره در تاسوعا بود که منجر به پاکسازی اطراف حرم تا شعاع چند کلیومتری از لوث تکفیرها شد.خدایا شکرت
مزارم گلزارشهدای تبریز😇خوشحال میشم پیشم بیاین به یاد همه تون هستم
شادی روح امام و شهدا ،شهدای گمنام ،شهدای مدافع حرم خصوصا شهید بیضائی صلوات 🌷 اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🚨 | حضور جمعی از سادات و شیوخ عشایر کربلا در گلزار شهدای کرمان و عرض تسلیت شهادت حاج قامی سلیمانی به مردم ایران | •| رصد تحولات جهان و منطقه |
قبر مطهر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ارسالی آقای حسینی فرزند شهید حسینی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#بیانات_رهبری فریاد #انتقام شما سوخت حقیقی موشک هایی بود که بر پایگاه آمریکایی وارد شد!! #ترامپ_دلقک #مرگ_بر_آمریکا #ملت_مقاومت_علیه_آمریکا ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
ماجرای آشنایی سردار سلیمانی و سیدحسن نصرالله آشنایی من با حاج قاسم به سال ۱۹۹۲ میلادی برمی‌گردد، هنگامی‌که حاج قاسم فرمانده‌ی نیروی قدس شد به لبنان آمد... ایشان منتظر نشد ما به ایران برویم و به او تبریک بگوییم، خودش به لبنان آمد و با رهبران مقاومت روابط ویژه‌ای را پایه‌گذاری اساسی کرد، خیلی سریع با ما خودمانی شد، خیلی سریع عربی یاد گرفت... همیشه با شادی ما شاد و با ناراحتی ما ناراحت می‌شد. رابطه‌اش با ما اینگونه بود. واقعا این روابط یک نمونه‌ی برجسته است. یکی از دلایل پیشرفت کمی و کیفی مقاومت حزب‌الله پیگیری‌های جدی حاج قاسم بود، حاج قاسم اولین شریک این پیروزی‌ها بود. لبنان زیر آتش و بمباران است! ولی او گفت: نمی‌توانم شما را تنها بگذارم، تمام روز‌های جنگ را حاج قاسم در کنار ما بود... او زیر بمباران و موشک‌باران در کنار ما بود، می‌توانست جا‌های امن برود، می‌توانست برود تهران و از آنجا با ما مرتبط می‌بود، ولی او در کنار ما و در اتاق عملیات ما بود. او به من می‌گفت: سیدجان! یا با شما زنده می‌مانم یا شهید می‌شوم، تا پایان جنگ ۳۳ روزه با ما بود. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان وقت نماز است 📢 اذان میگویند 🍃 🍃 🍃 🍃 اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🌹🌷🌹🌷🌹 اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 🌹🌷🌹🌷🌹 اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 🌹🌷🌹🌷🌹 اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 🌹🌷🌹🌷🌹 اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 🌹🌷🌹🌷🌹 اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 🌹🌷🌹🌷🌹 اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 🌹🌷🌹🌷🌹 حَی عَلَی الصَّلاةِ 🌹🌷🌹🌷🌹 حَی عَلَی الصَّلاةِ 🌹🌷🌹🌷🌹 حَی عَلَی الْفَلاحِ 🌹🌷🌹🌷🌹 حَی عَلَی الْفَلاحِ 🌹🌷🌹🌷🌹 حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 🌹🌷🌹🌷🌹 حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 🌹🌷🌹🌷🌹 اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🌹🌷🌹🌷🌹 لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💐🍀💐🍀💐 عَجِلوُابا لصلاة
شهید حسن باقری هر کی خسته شده جمع کند برود ما پای این انقلاب و نظام وخون شهدا ایستاده ایم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
تو را باید بلند دوست داشت مثل کـــوه ؛ کوه هایی که برفِ نوکِ قله‌شان را هیچ آفتابی آب نمی‌کند ... #پاسدار_مدافع_حرم #شهید_محمودرضا_بیضایی #سالروز_شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #با_صدای_شهید_جهاد_مغنیه 🕊♥️ 🕊«و مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ» خدا عاشقت شود شهیدت می کند...🌸 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅حتما ببینید و نشر دهید تا همگان بدانند ما چه گنجینه ارزشمندی را از دست دادیم: ◀️ روایت کمتر شنیده شده از شب خواستگاری فرزند شهید و حضور سرزده حاج قاسم سلیمانی در مراسم.. #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🕊 نازم غرور زمستانی تو را... رویت چو برف و دلت چون انار خون! #مهدی_آسترکی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_ردانی_پور #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_ردانی_پور #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_es
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان اصفهان 3⃣2⃣ رزق حلال 🍃به حلال و حرام دقت می کرد. خیلی بیشتر از بقیه. من رفتم مشهد و برگشتم. مصطفی را دیدم و سلام کردم. بعد از سلام و احوال پرسی از من پرسید: مشهد بودی؟! گفتم: آره، چطور مگه! با لحن خاصی گفت: با ماشین لشکر رفته بودی!؟ مکثی کردم و گفتم: چند تا از فرماندهان لشکر هم بودند. 🍃مصطفی پرید تو حرفم و گفت: به کسی کار نداشته باش. آدم باید با پول حلال بره زیارت. همین الان برو پیش مسئول تدارکات، ببین چقدر باید برای هزینه ماشین پول بدی. من هم بعد از کمی فکر رفتم و هزینه ماشین را پرداختم. مصطفی برای ما حدیث معروف پیامبر را می گفت: « عبادت ده قسمت دارد که نه قسمت آن به دست آوردن رزق حلال است.» 📚 کتاب مصطفی، صفحه 154 الی 155 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_ آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #کانال_زخمیان_عشق ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_ آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر #یاس خا
بفرمایید تو -سلام -سلام، بفرمایید بشینید. -ممنون -این پروژه پارک تفریحی تجاری سپنتاست که قراره توی خیابون تهران اجرا بشه، مطالعه ش که کردید؟ -بله، قبلا مطالعه کرده بودم -بسیار خوب، مدیر مسئول این پروژه آقای نادی هستند، لطفا بهشون ابلاغ کنید -آقای نادی فرد کارآمدی هستند، مطمئنم که از پس این پروژه بر میان. -بله، منم مطمئنم. بعد هم پروژه رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت. شیدا با خودش گفت: این بزرگترین ریسکیه که میتونستم بکنم، امیدوارم جواب بده... سهیل وقتی پروژه رو گرفت باورش نمیشد، چند بار از آقای شمسایی پرسید که مطمئنه که اشتباه نکرده، اما آقای شمسایی تاکید میکرد که خواب نمیبینه و با خنده گفت: میخوای یکی بزنم تو گوشت تا باورت شه بیداری؟ -بیا بزن، بیا -بشین بینیم بابا، اصلا بعید نبود که این پروژه رو بدن به تو، من نمی فهمم چرا اینقدر تعجب کردی سهیل توی دلش گفت: وقتی یک ماه هر روز منتظر باشی که اخراجت کنن بعد در عوض بهت یک پروژه توپ میدن، نمی تونی کمتر از این تعجب کنی. -سهیل ... کجایی؟ -ببخشید -نکنه از شوک این پروژه بری تو کما! نترس، تا آخر این پروژه هیچیم نمیشه. -خدا کنه، پاشو برو شیرینی بخر، واسه خانم فدایی زادم ببر، ایشون خودش خواستن این پروژه رو تو به عهده بگیری سهیل خشکش زد، با تعجب گفت: چی؟ -همون که شنیدی، پاشو برو که دارم از گرسنگی میمیرم، ولش کن تو نمیخواد بری آقای شمسایی گوشی رو برداشت و گفت: خانم سهرابی لطفا بگید سه کیلو شیرینی تربه حساب آقای نادی سفارش بدید. ... بله .. سهیل که حسابی خورده بود توی ذوقش چیزی نگفت و فقط بلند شد و بدون حرفی از اتاق رفت بیرون، صدای آقای شمسایی رو پشت سرش میشنید که صداش میزد: سهیل، به خاطر 3 کیلو شیرینی در رفتی؟ اما سهیل حسابی تو فکر بود، در اتاقش رو باز کرد و پرونده رو کوبید روی میزش، چرا باید شیدا همچین کاری کنه؟ اونم حالا که اینجوری زدم تو پوزش؟ ... این مارمولک چی تو فکرشه؟ ... میخواد سر این پروژه بی آبروم کنه؟ ... حتما نمیتونه مستقیم اخراجم کنه و خواسته مسئولیت به این سنگینی رو بسپره به من و بعد وسط کار که میشه خودش تو کارم موش بدوونه و بد نامم کنه ... از عصبانیت نمی دونست باید چیکار کنه، تند دور اتاق قدم میزد و فکر میکرد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت بره و از خودش بپرسه -چه عجب، چشممون به جمال شما روشن شد آقای نادی -میتونم بپرسم این پرونده رو چرا دادید به من؟ -بله، می تونی بپرسی، به خاطر اینکه من مثل تو نیستم، وقتی میگم عاشقم یعنی هستم، و حاضرم اینو ثابت کنم. سهیل که از عصبانیت سرخ شده بود از جاش بلند شد و به صورت شیدا خیره شد و گفت: خفه شو... پروژت مال خودت باشه. بعد هم پرونده رو روی میز قرار داد و میخواست از در بره بیرون که شیدا گفت: من دوست دارم این پروژه رو تو قبول کنی، اما اگه خودت نمی خوای اصراری نمیکنم... اما میشه بگی برای دیگران میخوای چه دلیلی برای قبول نکردن این پروژه بیاری؟ ... چون پیشنهاد دهندش زن سابقت بوده؟ سهیل لحظه ای مکث کرد... اما بالاخره بدون توجه به شیدا از اتاق رفت بیرون و در رو بست. دارد... 📝نویسنده:مشکات . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_67 بفرمایید تو -سلام -سلام، بفرمایید بشینید. -ممنون -این پروژه پارک
با رفتن سهیل شیدا با عصبانیت نفسی بیرون داد و گفت: پسره لج باز یک دنده ... +++ کلاسهای کارگاه که شروع شد سر فاطمه گرم شده بود، از صبح تا ساعت 2 سر کار بود و به بچه ها درس میداد، درس دادن به بچه ها حسابی سر ذوق آورده بودتش، مخصوصا محیط دوستانه ای که توی کلاسش برقرار شده بود، همه با هم میگفتن و میخندیدن، کارها هم خیلی خوب و سریع پیش میرفت و حتی خاله سیمای بد عنق هم از کلاس فاطمه راضی بود. سه شنبه بود که از با تموم شدن کلاس بیرون اومد و رفت پیش سها. سها با دیدنش لبخندی زد و گفت: خسته نباشی پهلوون. -سلامت باشی. با مشتری هات چطوری؟ - خوبم، همشون عاشقم شدن، میگم کاش من قبل اینکه با کامران عروسی کنم می اومدم اینجا کار میکردم حتما یه آدم درست و حسابی گیرم می اومدها! -سها!!! نگو این حرف رو، کامران پسر به این خوبی -خیلی!!! دلم میخواد سر به تنش نباشه -باز چی شده؟ -هیچی بابا، به قول خودت مشکلات خودم رو خودم می تونم حل کنم بعد هم با حرص ادای فاطمه رو در آورد، فاطمه که خندش گرفته بود گفت: خوب حالا بگو شاید منم بتونم کمکت کنم -نخیر نمیگم چند لحظه گذشت که خود سها دوباره گفت: ا ا ا، پسره نفهم نمیگه من زنشم، خیر سرم اون خونه مال منه، رفته واسه خونه میز ناهار خوری خریده یک ندا به من نداده که تو هم بیا نظر بده، بعدم که بهش میگم چرا به من نگفتی، بر میگرده تو صورتم نگاه میکنه و میگه، پولشو که خودم می خواستم بدم تو واسه چی نظر بدی!!! -خوب تو هم زدی تو ذوقش دیگه، اون بنده خدا واسه خوشحال کردن تو رفته واست میز ناهار خوری خریده بعد تو به جای اینکه ازش تشکر کنی بهش توپیدی، میخواستی ناراحتم نشه -خوشحالی من بخوره تو سرش، اصلا این میخواست حرص منو در بیاره پاشو، پاشو که میدونم واسه در آوردن لج اون بنده خدا ناهار درست نکردی، پاشو بریم از بیرون غذا بگیر که گناه داره -برو بابا، غذا بگیر چیه؟ من تازه امروز ناهار میخوام بیام خونه شما -شرمنده، از پذیرش هر گونه مهمانی معذوریم -خونه داداشمه، به تو چه بعد هم بلند شد و در حالی که کیفش رو برمیداشت بلند گفت: راستی ناهار چی دارین؟ -قیمه -اااااااااه، تو چرا اینقدر قیمه درست میکنی! اصلانخواستم بیام، میرم خونه مامان اینا، ایش. فاطمه خندید و گفت: امروز که ماشین دست منه، هیچ جایی جز جلو در خونتون پیادت نمیکنم -عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟ فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: چی شد؟ چرا سکته زدی یهو؟ فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت: هیچی، بیا بریم. بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در خروجی حرکت کردند، سها گفت: چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه بالاخره؟ -میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده. -تا همین الان داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه. فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند. شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند. فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود. -سلام، سلام شاهین جان، سلام خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو دارد... 📝نویسنده:مشکات . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یاد یه جمله افتادم از شهید حسین: میگفتن ازاین شهدا کارهایی برمیادکه فکرشم نمیشه کرد.....💔🕊 نگاهتونو ازمون نگیرید..... شبتون شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ماه بودی و بوسیدنت ... نمی‌دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد پ.ن: فیلمی جالب و دیده نشده از پدر مهربان بچه ها نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
عکس دیده نشده از سردار دلها و نوه ش #شهید_قاسم_سلیمانی شبتون شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا