eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
11هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرسش ترامپ از پزشکان آمریکایی: ترامپ در جمع پزشکان و متخصصان آمریکایی: نمی‌شود واکسن آنفلوآنزا را به بیماران کرونایی تزریق کنیم؟ پزشکان آمریکایی: احتمالا نه! مرزهای نخبگی جابه‌جا شد....😶🙄 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
‏کسی میتونه یاور و دستگیر مظلومین عالم باشه که حتی به اندازه نگه داشتن چند لحظه عبا، بارش رو دوش کسی نباشه نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
‍ بسم رب الشهدا والصدیقین شهید سرافراز خط شکن اروند بسیجی دلاور در سال ۱۳۴۲ در کرمان دیده ب جهان گشود. محمدرضا در خانواده مذهبی پرورش یافت و تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستان پیش برد ک در آن زمان مصادف بود با رژیم خبیث پهلوی، محمدرضا بشدت مخالف این رژیم بود و باعث شد ک علیه این رژیم قدمهای مجاهدانه ای بردارد. ایشان دیپلم خود را بعد از پیروزی انقلاب گرفت ک بعداز پیروزی انقلاب وجود دشمن را در خاک خودش حس کرد پا ب عرصه جها نهاد محمدرضا زمانی وار عرضه جنگ جبهه شد فقط یک بسیجی ساده بود. ولی یک بسیجی و یک عنصر ورزیده وبااخلاص.. ایشان چندین بار مجروح شد ولی باز دست از دفاع خاک خویش برنداشت... آخرین بار ک مجروحیت او را ب نزدیکی شهادت رساند باعث شد محمدرضا چند وقتی در خانه بماند...ولی همچنان ک عاشق جهاد شهادت بود وبه نظر او هیچ لذتی بالاتر از شهد شیرین شهادت نیس باز ب جبهه برگشت این بسیجی ساده بعداز مدتی ب عنوان فرمانده لشگر ۴۱ ثارلله انتخاب شد. محمدرضا خط شکنی بود ک هیچ سرباز دشمنی توان مقابله بااو را نداشت. او فرمانده موفق وتاثیرگذاری بود ک باعث صعود روحیه بچها میشد. او در برابر فرمانده بودنش برا تک تک بچهای خود یک برادر واقعی بود. محمدرضا در طی شناسایی عملیات نظامی والفجر ۸ ب دیدار اربابش حسین رفت.... ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
عاشقــان را با تعلق هـا چه ڪار ... روز اول عهد با خون بسته‌ایم گر به جـان ما زَنـد مولا محڪ لیتنا یٰا لَیتَنا ڪُنا مَـعَڪ ... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
اینها هم در «صف مقدم»اند، اما دیده نمیشوند. ماسک هم ندارند. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5972160095331551078.mp3
7.11M
🎶 شور من اسمه دوا حسین و ذڪره شفا حسین ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌙 دعای هر روز 🌙 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فقط میتونم بگم لعنت به هر چی فیلم هندی... واقعیت پشت صحنه ی اون عشق و گل و پروانه بازی ها که به دنیا نشون میدن خیلی دردناکه... خیلی وحشتناکه... چیزی در حد زنده زنده سوزاندن و زنده به گور کردن... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
ببین کار به کجا رسیده که به مسلمانان بی پناه و مظلوم هند وحشیانه حمله میشه، وزارت خارجه ما میشینه توئیت می زنه و محکوم می کنه بعد اونا سفیر ما رو، در اعتراض به اعتراضِ ما بابت وحشی گریشون احضار میکنن!!! یک جای کار می لنگه! دولت ما چه کرده که پیش یک مشت هاپوکومار هم حناش رنگی نداره. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
در بغل امشب یکى قرص قمر دارد رضا بر زبان شکر خداى دادگر دارد رضا بارگاه زاده موسى چراغان مى شود در حریمش جشن میلاد پسر دارد رضا آقاجانم ! ولادت گل پسرتون (ع) مبارک نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
♡ اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 شهید با حضور در تشییع اش خوشحال می شود👌 🎥 شهید سید علی زنجانی: (درخواست میکنم از خدای متعال که) اگر شهید شدیم در تشییع شرکت نمایید نه به خاطر اینکه جمعیت تشییع زیاد بشه❗️ یا اینکه یکی گناهش بخشیده بشه. بلکه آن شهید در تابوت وقتی نگاه می کنه رفقاش زیر تابوت هستن و توی تشییع اومدن این بالاترین خوشحال برای اون شهید.🍃 ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔹چند روز پیش از اعزام به سوریه مجدد گفت : دوست دارم روزی من را «شهید امیر» صدا کنند. نخستین مرتبه بود که سکوت را شکستم و گفتم : از زندگی با من خسته شده‌اید که چنین آرزویی دارید؟ 🔹پاسخ داد: خدا می‌داند که با تمام وجود از زندگی خود راضی هستم. شما و طه تمام سرمایه زندگی من هستید. من بهترین لحظات عمر خود را در کنار شما داشته و دارم؛ اما اگر من به شهادت برسم، شما تاجی بر سرتان می‌رود و همسر شهید می‌شوید و ادامه زندگی عاشقانه ما در بهشت خواهد بود، دوست ندارید؟ ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۶۱/۱۲/۱۴ تهران شهادت : ۱۳۹۲/۳/۱۱ سوریه ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یاد لبخندی بخیر ؛ که عشق را به بی‌نهایت تکثیر می‌ کرد ...! نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
از کجا بدانم از کجا ؟ بارانی که روی گلدان های ایوان نشسته تو نیستی؟ شاید آمده ای تماشایم کنی که در آشپزخانه راه می روم و هنوز هم دلم که می گیرد پشتِ آن ستون پناه می گیرم و آه می کشم.... ❤️ ✌️ بر سر مزار (فاتح) ❤️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
•~ أَنتَ الجواد و أَنا البَخيل و هَل يَرحمُ البخيلَ إِلا الجَوادَ ~• صحن انقلاب ازدحام حـــرم و صدای بال ملائک... و بزمی که؛ با قدوم دردانه ات ،کامل میشود...! خداوند تمام را همه ی سفره ی دلش را گشود جز بخشش ، هیچ در آن نبود...! تام و تمامش را در جان جوادِ تو ، ریخته است! تولدش مبارک ؛ يا ابالحسن....
خاطرات و زندگی نامه شهید مرتضی جاویدی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید مرتضی جاویدی #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️آن شب بعد از صحبتها دوباره من را در خلوت تفکر فرو برد و به آینده ام فکر می کردم . خدایا تو خودت کمکم کن من که نمیدانم فردایم چگونه آغاز می شود و زندگی مشترکمان به چه شکل آغاز و ادامه خواهد یافت. ✏️آنشب هر چه کردم که بخوابم درست موفق نشدم و همه اش توسل به خدا می بستم اینکه فردا صبح که قرار خرید گذاشته شده چه پیش خواهد آمد. گفتم: خدایا توکل بر تو... ✏️صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم و نمازم را خواندم و منتظر شدم که چه موقع درب منزل به صدا در می آید. بالاخره حدود ساعت 8 صبح بود که درب منزل به صدا در آمد. متوجه شدم که خود آقا مرتضی هست. در نهایت تعدادی از خانواده ما و خانواده ایشان از روستا به سمت شهر فسا برای خرید عروسی حرکت کردیم. یادم نمی آید که مدت خرید چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس و یک حلقه طلا به قیمت 600 تومان خریده شد و مجددا به روستا مراجعت نمودیم. ✏️روز بعد به فسا آمدیم و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده و بدون آب و رنگ به عقد یکدیگر در آمدیم. و اینجا سر آغاز زندگی جدیدی بود که تا آن موقع از ان خیلی هراس داشتم. ولی به هر ترتیب این سرنوشت انسان را رها نمی کند و یک روز او را به دام خواهد انداخت. من هم مثل همه زوج هایی که در آغاز راه هستند، خوشحال بودم و احساس غرور می نمودم که با یک چنین انسانی ازدواج نموده ام. آن روز نمی دانم چقدر طول کشید که از فسا به روستای جلیان آمدیم ما که آنچنان گرم صحبت بودیم که زمان هم از دستمان در رفته بود. ✏️پس از مراجعت به روستا سفره ی مختصری در عصر آن روز پهن شد و جشن ساده و کوچکی با حضور گرم و پر شور خانواده های دو طرف برگزار کردیم و آن روز با شکوه و خرم هم گذشت و چند روزی در همین حال و هوا با هم زندگی نامزدی را شروع کردیم. یک روز به منزل ما آمدند و عنوان کردند که من می خواهم به جبهه بروم. تعجب کردم و به ایشان گفتم آقا مرتضی ما تازه با هم وصلت کرده ایم مدتی بمانید بعد می خواهید بروید آن وقت حرفی ندارم . ✏️آقا مرتضی رو به من کرد و با همان چهره خندان همیشگی گفت: خودت می دانی که جبهه بیشتر به من نیاز دارد تا اینجا. من یادم نمی آید جز همان صحبت اولیه حرفی پیرامون این موضوع به ایشان زده باشم بالاخره او هم بار سفر خود را بست و عازم جبهه شد و ما را برای اولین بار در تنهائیهای مادی زندگی قرار داد و راستش رابخواهید من آن انسان قبلی نبودم که نسبت به رفتن ایشان به ماموریت حساس نباشم او دیگر جزء من بود و من هم جزئی از او. 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقاره‌های حرم مطهر رضوی میلاد فرزند علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را بشارت دادند 🏷 ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh.
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش!! آیه خندید و گفت: آره بهم پسش میدی!! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است. نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!! ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی؟ خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید: احوال آبجی خانم ما چطوره؟ آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود! _خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم. کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد. کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت: آبجی خودمه. کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو! بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو داداش دیگه ای هم داریا! ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم رو صورتت حسودی میکنی! سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند! محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند! پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است. محمد هم زیر لب الحمدللهی گفت به این همه خوشبختی! آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری مدرسه ها! سامره نق نق کنان گفت: نه نه من خوابم نمیاد. بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما! سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!! چیکار داری با من؟ چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هر کاری میکنی فقط اینجا نباش. _وا آیه حالت خوبه؟ _میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه! و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو! کمیل متعجب گفت چیو؟ آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه. و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت. ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش این چنین در موضع ضعف نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود! اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود! قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش باشد... وقار... متانت... تن پایین صدا... کم حرفی اش با مردهای اطرافش... رفتار سنجیده اش... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 متعجب به مرد کنارش نگاه کرد! بیخود نبود این همه پول از پارویشان بالا میرفت! خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با تعجب به سمتش برگشت: اتفاقی افتاد خانم؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا... صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟ شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ... یا شما دارید گرون میدید! به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی به دست وارد مغازه شدسلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد: _عباس جان... بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم. صادقی کوچک معذرت خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیرمرد تازه وارد رفت. دروغ نبود اگر آیه اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد! ناخودآگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند. صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت. _ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد... او را چه به این بزرگتر بازی ها. خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون. از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شوک قوی بهم وارد کردن! صادقی بزرگ لبخند باوقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم _اختیار دارید حاجی _ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه _تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ... جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست! صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالاتره اما راه میاییم با هم... آیه لبخندی زد ... پیدا کرده بود هر آن چیزی را که میخواست ... بلند نظری.... بلند طبعی... تواضع و بزرگ منشی ... مردم داری... به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست! **** سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت... ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود... _ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی؟ همه فهمیدن یه چیزیت هست! به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد! _میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟.... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_345554935284237021.mp3
5.54M
🎤 بانوای: سیـد رضـا نریمـانــی 🎊شبـــ جشن پسـر ارباب ایرونـه 🎉ولادت جواد الائمه بر شما مبارررک🎉 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرچشمه ی جودِ بیکران است جواد صاحب دم و عیسایِ زمان است جواد تا کور شود چشمِ همه بد گویان محبوب ترین خلقِ جهان است جواد شبتون امام رضایی حاجت روا التماس دعا دوستان ولایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب هرآنچه آرزو دارین از حضرت سلطان، آقای رئوف، امام رضا(ع) بخواین که از آمدن جوادشون دلشون غرقِ شادیه... التماس دعا🙏🌱