eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث حجاب بود. 💔 ·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🌹 یکی از دوستان شهید تعریف میکند 👇👇 🌸 برای مردم ضعیف و کم بضاعت لوله کشی میکرد ولی بابت کارش هزینه ای از خانواده ها نمیگرفت. 🌸من با لحنی تند به هادی گفتم چرا پول نمیگیری ⁉️ تو هم مثل بقیه خرج زندگی داری . لبخند زد😍 و گفت: آدم برای رضای خدا باید کارکنه، اوستا کریم هم هوای مارو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته. 🌸من فقط نگاهش می کردم😳. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی فقط می خندید! بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی😳 را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم، حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: 👇👇 🌸یک شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج پیدا کردم. 🌸آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره ی پول به مولا نزدم. همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سرشانه ی من زد و گفت: آقا این پاکت برای شماست. 🌸برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. 🌸درخانه پاکت را باز کردم. باتعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد🥇 داخل آن پاکت است! هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای مردم ضعیف، ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام می ذاره تو پاکت و می فرسته! 🌸خیره شدم توی صورتش😳. من می خواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. 🌸واقعا توکل عجیبی داشت.👌 او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعد ها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار میکرد اما برای انجام کار پولی نمیگرفت ❤️  برشی از کتاب "پسرک فلافل فروش" نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
شبی در خواب .... برادرم را در گلزار شهدا خلدبرین دیدم از هر سوی گلزار نور می تراوید ... صورت جلیل بسیار زیبا و نورانی شده بود خاک های جبهه که در صورتش مانده بود مثل گوهر تابناک می درخشید ... دست بُردم تا آنها را پاک کنم ، او دست مرا گرفت وگفت: خواهرم پاک نکن بگذار تا امام زمان (عج) بیاید و ببیند که ما چه کرده‌ایم و چگونه شهید شدیم... روای : خواهر شهید نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
06-Shoor-Nariman-Panahi-Arbein-950828(1).mp3
6.64M
🎼 اگه عاشقم اگه گرفتار یارم... 💔 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🕊 ستون خیمه بعد از حسین، شما بودی اگر صلابت و پایداری شما نبود، اگر رهبری و قدرت شما نبود، به سرانجام نمی‌رسید. در این وانفسای آخرالزمان به و قدرت راهبری شما متوسل می‌شویم تا واسطه شوید بین ما و خدا، تا ایام باقیمانده از را بر ما ببخشاید. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
روایت همرزم و یار دیرین حاج قاسم سلیمانی در مستند «شبیه قاسم» امشب شبکه ۱ سیما بعد از بخش خبری ساعت ۱۹
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️به اهواز که رسیدیم جلوی یک هتل پیاده شدیم. هوا خیلی مرطوب بود و داشت نفسم می گرفت. رو به آقا مرتضی کردم و گفتم:چرا اینجا اینقدر نمناک است؟ گفت:اینها که ملاحظه می کنید باران است، آخر باران منطقه جنوب اینجوری است! نگاهی به آقای رفیعی و نور افشان کردم دیدم آنها یواشکی می خندند. پیش خودم گفتم حتما این بارهم دارد سربه سرمان می گذارد. ✏️وارد هتل شدیم. همه ی ما وارد اتاق کوچکی شدیم که متعلق به آقای رفیعی بود. پس از کمی استراحت با خانم آقای رفیعی به اتاق دیگری رفتیم که ایشان عنوان کرد که این اتاق متعلق به یکی از پاسداران فسا می باشد بنام آقای ستوده.[شهید حاج محمود ستوده] ✏️پس از مدتی درب خانه زده شد و خانمی درب را باز کرد. فهمیدیم که خانم آقای ستوده می باشد و این نقطه شروع آشنایی من با این خانم مهربان و دلسوز بود. با یک تعارف گرم ما را به داخل اتاق برد و متوجه شدیم که چند زن دیگر هم در آن اتاق هستند. در این لحظه خانم آقای ستوده آنها را معرفی کرد. بله همسران آقای مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان[هر سه شهید شدند] آنجا بودند که هر سه آنها جهرمی بودند. ✏️ از همانجا احساس کردم که دیگر تنها نیستم. اینها می توانند همدم روزهای تنهایی من باشند از آن روز به بعد مرتب به هم سر کشی می کردیم و مدت ها پهلوی هم بودیم و از گذشته می گفتیم. ✏️آقا مرتضی هم که با دیگر بچه های به ماموریت می رفتند و هر از چند روزی یک سرکشی مختصری هم از منزل می کردند. هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پهلوی هم در یک اتاق زندگی می کردیم. این جریان حدود یک ماهی به طول انجامید, تا اینکه تیپ المهدی(عج) به ماموریت کردستان عظیمت کرد و به ما پیشنهاد شد که به فسا برگردیم که با مخالفت جدی ما این پیشهناد مورد قبول واقع نشد. ✏️ اعلام کردیم که ما همین جا می مانیم. تعدادی از خانواده ها به شهرستانشان عظیمت کردند. با رفتن آنها یک اتاق هم گیر ما آمد و وسایلمان را به آنجا بردیم. پس از گذشت حدودا یک روز آقا مرتضی به هتل آمد که از من خداحافظی کند. ✏️حدودا چند ساعتی بیشتر در منزل نماند و پس از مقداری سفارش خداحافظی کرد و رفت. دقیقا اتاق ما جای بود که به درب هتل مشرف بود و پشت پنجره منتظر نشستم تا ازهتل خارج شد وسپس به پارکینگ رفت و ماشینش را برداشت و رفت. در آن لحظات بغض گلویم را گرفت می خواستم گریه کنم ولی این اجازه را به خودم ندادم. ✏️ دقیقا یادم نبود آقا مرتضی چه موقع از نظرم محو شد ولی همین قدر می دانم که مدتی بی اختیار جلو پنجره ایستاده بودم و به نقطه ای نگاه می کردم. به هر صورت که بود خودم را راضی کردم و برای اینکه این حالت را از خودم دور کنم به اتاق بچه ها ی دیگر رفتم و ساعتی را هم به گفتگو پرداختیم. ✏️چند روزی از این تنهایی می گذشت, که خبر دار شدم تیپ المهدی(عج) یک عملیات در غرب انجام داده که نام آن والفجر 2 بود. خیلی نگران بودم یک لحظه به خودم اجازه نمی دادم که از پای رادیو بلند شوم و مرتب برای سلامتی و پیروزی رزمندگان دعا می کردم. در همان روزها بود که با خبر شدیم آقای بهمن زادگان شهید شده اند. ✏️همگی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم چند روز بعد خبردار شدم که بچه ها از منطقه برگشته اند و آقا مرتضی هم به هتل آمد. ✏️چند روزی بعد به اتفاق یکدیگر جهت دید و بازدید به فسا آمدیم. زمانی که به منزل رسیدیم من متوجه شدم که مرتب مسئولین و مردم شهر به دیدار ایشان می آیند. من هر چه سعی می کردم علت این امر را بفهمم کمتر به من چیزی می گفت. ✏️ یادم هست که آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و هدیه ای هم به ایشان دادند, بعد از آن در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان اطراف این موضوع تکرار شد. خودم متعجب مانده بودم از این ماجرا تا اینکه پس از چند روز توقف در فسا به اهواز برگشتیم. ✏️ در همان هفته اول از آقا مرتضی دعوت شد در مراسم نماز جمعه اهواز شرکت نماید. وقتی برگشت متوجه شدم در آن مراسم از ایشان قدردانی و عکس امام هم به عنوان هدیه به ایشان داده شده است. باز هم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
خاطرات و زندگی نامه شهید مرتضی جاویدی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 با خستگی راه روی بیمارستان را طی میکردم...دو شب مداوم در گیر فاکتور ها و حساب کتاب ها بودیم و بلاخره به همه سر و سامان دادیم و من چقدر سر ابوذر بیچاره غر زدم! بابا دیشب خبر خوشی را برایمان آورد و آن هم این بود که ما بالاخره آخر این هفته به خواستگاری میرویم! ابوذر خوشحال بود ..اما دیگر مثل قبل ذوق زده نمیشد و دست و پایش را گم نمیکرد! گمانم میرود به ناز شصت حاج رضا علی و بادگیری های معروفش...!!!! و من قرار بود خواهر شوهر شوم! نسرین داشت با گوشی اش ور میرفت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود از این اخلاق جدید دوستانم و البته آن ماسماسکی که تمام روابط این روزهای مردم را تحت تاثیر خودش قرار داده بود... بی هوا گوشی را از دستش قاپیدم و صدایش رفت بالا... _هیس اینجا بیمارستانه خانم محترم ...صداتو بیار پایین کلافه گفت:این لوس بازیا چیه آیه؟ گوشیمو بده! گوشی را در جیبم گذاشتم و خونسرد گفتم:خب از خودت بگو خندید و به صندلی تکیه زد ... میدانست خودش را بکشد هم من گوشی را پس نمیدم. _خبرا پیش شماست آیه خانم بالاخره آق داداشتون هم قاطی مرغا شد! لبخندی رو لبهایم آمد و گفتم: کشت ما رو نسرین !!! _به نظرت زود نیست؟ _چی؟ چی زود نیست؟ _سنشو میگم.. بیست و سه سال واقعا زوده! _بنده خدا همینجوریشم در رفته! دوستای طلبه اش تو این سن بچه هم دارن! متعجب میگوید: دروغ میگی!!مگه میشه؟ _چرا نشه! مردی که به بلوغ فکری رسیده و توانایی جمع کردن یه زندگی رو داره چرا باید عذب خونه باباش باشه؟ گویا هنوز باورش نشده میگوید: من واقعا دارم شاخ در میارم بابا دست مریزاد اینا چه زندگی رو آسون میگیرن... در حالی که ناخون شصتم ور میروم میگویم: آره به خدا! تازه اینقدر هم زندگی با مزه ای دارن! بی هوا یاد مینا می افتم و میگویم: اینا رو ولش کن راستی دیروز که نیومدم برای مینا چه تصمیمی گرفتن؟ کی عملش میکنن؟ _آخر همین هفته البته دکتر والاگفت بنا به دلائلی نمیتونه خودش عملش کنه اما قرار یه دکتر کار درست بفرستن براش آه از نهادم بلند شد...نسرین نگران پرسید چیزی شده؟ _من آخر هفته شیفت شب نیستم و داریم میریم خواستگاری! ایشی میکند و میگوید:خب توام آیه !انگار بچه اشه میره ان شاءالله سالم تر از قبل هم میاد بیرون... گوشی اش را پس میدهم و میگویم: من میرم یه سر بهش بزنم میام.. سری تکان میدهد و گوشی را میگیرد... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh