💠 شهیدی که شب بیست و سوم ماه رمضان شهید شد ...
دو شب قبل شهادتش
یعنی شب نوزدهم به رفیقش میگه
میای امشب با هم #شهید بشیم؟🕊
رفیقش میگه نه
بهتره شب بیست و یکم شهید بشیم
#قشنگتره ... 🌷
در شب بیست و سوم
مهدی یاغی لحظه ی افطار
قبل از اینکه روزه اش رو باز کنه
به دیدار معبودش شتاقت ...🌷🕊
#شهید_مهدی_یاغی🌹
#شهید_مدافع_حرم_لبنانی
📎هدیه به روح شهید بزرگوار
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
مراسم تشییع فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه
#شهید_اصغر_پاشاپور❤️
#اصغر_حاج_قاسم
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
به خونه خوش اومدی آقای اصغر...
#شهید_اصغر_پاشاپور
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
حَمَلةُ القُرآنِ عُرَفاءُ اَهلِالجَنَّةِ
حاملان قرآن معروفترین
اهالی بهشت هستند...
#پیامبر_رحمت
#اصولکافی۶۰۶_۲
#شهید_محمدحسین_فلاحی
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
گرد و غباری
که بر سیمای تو نشسته ؛
اینک قلبهای ما را در برگرفته است
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
@zakhmiyan_eshgh
🌸پیش بینی شهید اندرزگو
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سیدعلی یک ذغال گداخته را برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد
سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش سید علی است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر(عج) باشید.
بعد گفت: دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسرشهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس_جمهور می شوید سید پاسخ داد خیر من آنروز نیستم.
❤️شهید سید علی اندرزگو❤️
شهیدی که ولادت_وشهادتش با مولا علی گره خورده است و در شب قدر آسمانی شد.
امام خمینی(ره) در وصف ایشان فرمود:
اگر ده_نفر مثل او (شهیداندرزگو) داشتیم دنیــا زیر سلطه اسلام بود
روای: همسر بزرگوار شهید
شهید سیدعلی اندرزگو
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
حسین تا دو سالگی به دور از اعضای فامیل و در هوای گرم اهواز بزرگ شد. بعدها به تهران منتقل شدیم و تا هفت سالگی حسین در منازل سازمانی نیروی هوایی در افسریه تهران زندگی می کردیم.
از همون اوایل کودکی، حسین مسئولیت پذیر بود. ما آب آشامیدنی مورد نیاز مون رو از شیر مخصوصی در بیرون از خونه می آوردیم. حسین سعی می کرد، خودش بره و با دبه آب بیاره تا مادر و خواهراش بیرون نرن.
به همین خاطر در منازل سازمانی معروف بود و مردم می گفتند: «دبه ی حسین هم اندازه ی خودشه» حتی برای خرید نان هم خودش می رفت. حسین بچه پرانرژی بود و فعالیتش خیلی زیاد بود، علیرغم سن کمش خیلی حرف های بزرگی می زد.
راوی: پدرشهید
شهید حسین معزغلامی
شهید مدافع حرم
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
👌بہتریڹ روزه، روزهٔ نفس از لذتہاے دنیاست
روزهٔ نفس یعني
حواس پنجگانہ ات رو از گناه حفظ ڪرده،
و قلبـ❤️ـت رو از همہ آلودگيها خالي ڪني...
براے روزهٔ نفـس
✔️اوڸ باید فڪرموڹ رو از گناه خالي ڪنیم..
@zakhmiyan_eshgh
پس از نماز صبح رو به یکی از برادران روحانی کرد و پرسید
حاج آقا! اگر کسی خواب #حضرت_علی علیه سلام رو ببینه چه تعبیری داره⁉️
روحانی در پاسخ گفت...
ادامه در تصویر👆
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
#شهید_ویژه_ی_رمضان
شهادت رمضان، عملیات رمضان و خرج قبرش را امام زمان فرستاد...✅
ارادت ویژه ی او به امیرالمؤمنین.ع. زبانزد همه بود و همواره به ایشان توسل میکرد. تولدش مصادف شد با 13 رجب همزمان با تولد مولا و شهادتش 21 رمضان همراه با شهادت مولایش در عملیات رمضان ...😔
#راز_3030
ازاهالی داراب بود(استان فارس) و از همسایه های خانواده شهید عارف.
یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان عج را می بیند و "آقا" راهنماییش میکنند تا به خانواده اش برسد و بعد میفرمایند .
"از قول ما به خانواده شهید عارف بگویید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید ... ".❗️
حمید در یکی از وصیت نامه هایش نوشته بود "قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید👌
"آقا" میفرمایند "شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را میدهیم" و نشانه ی محل پولی را میدهند.❤️
در همین حین از خواب بیدار میشود و باخانواده اش به گلزار شهدا میرود، هم برای زیارت و هم برای پیدا کردن آدرس و نشانی مورد نظر
یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی در محل نشانی پیدا میشود که درون آن مبلغ 3030 تومان قرار دارد.😭
#شهیدحمیدعارف🌹
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
✨ #یآدتباشد❤️
اِݩقَدڔ سیݩِہ میزَد؛
بِہِش گُفتَݩ ڪمتَر خُودِتُو اَذیټ ڪُݩ
گُفټ:
ایݩ سینِہ ݩِمیسوزِہ..💛
[مُوقعِ شَهآدَټ هَمہجآش تَڔڪِش بـود
جُز سیݩہش..🕊🌱]
✨ #شهیدحمیدسیآهکآݪےمرادی
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_پناه
دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
چه می شود که بیایم حرم به مهمانی؟
دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان...
عنایتی که بیایم، تویی که درمانی
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سیــزدهـم
✍کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟
جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست !
دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه "
نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم .
فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد !
با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ...
قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ...
نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh 🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهاردهـم
✍تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ...
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ....
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که
دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم
+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸سحر بیست و چهارم...
به خط پایان، که نزدیک می شویم؛
تعارضی عظیـم، قلبمان را گرفتار می کنـــد؛
"شــوقِ" تجربه قنوت هايي که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زنــــد،
یـــــا....
"غــــمِ" از دست دادن سحر هايي که، بی نظیرترين فرصتهای هم آغوشی با تـو بوده اند!
دلــم برایت تنــگ می شود.... خدا
برای لحظه هايي که هیـــچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت.
برای لحظه هايي که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدار ماندن را در دلم، بیشتر می کرد.
برای لحظه هايي که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان، بوسه های مداوم تو را احساس می کردم.
دلم برایت تنگ می شود خدا...
تـــو، همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم.
تـــو... همان احساس خالی شدنم، در لابلاي العفو های شبانه ام بودی...که تمام جان مرا، با آرامشی عظیم، احاطه می کردی.
دلـم برایت تنگ می شود... خدا
نميدانم تا رمضان دیگر... چه برایم مقدر کرده ای؟
امــــا...
بگــذار، سهم من از این رمضان، همین سجاده خیسی باشد، که در همه طول سال، نمناک باقی بماند.
بگذار...تمام اِرثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد، که تا رمضان دیگـــر، حتی یک سحر نیز، از ادراکــش، جا نمانم.
بگـــذار...خالی شدنم را تا رمضان دیگر، به کوله باری سیاه تبدیل نکنم.
تصور جمع شدنِ سفره ات، دلم را می لرزاند.
رمضان می رود ...
و....مــــن می مانم... و یک دنیای شلوغ.
می ترسم... دوباره دستان تو را در شلوغ_بازار دنیا گم کنم.
وای....دلـم برایت تنگ می شود؛ خـدا
می شود
در میان دلم، چنان لانه کنی، که ترس نداشتنت، پشتم را نلرزاند ؟
میشود؛ همیشه بمــــانی؛ خـدا ؟
🍁🌱🍁🌱🌻🌱🍁🌱🍁
@zakhmiyan_eshgh
غیر از این اشک نماند سرِ غربالِ فلڪ
گر به اعمالِ منه خسته،الڪ بردارنــد
@zakhmiyan_eshgh
به یاد سفره ے
بچّه یتیم هاے نجف
همیشه ذڪر سحرگاه
یاعلے مدد است
محمد علی_ حمیدی
@zakhmiyan_eshgh
شش سحـر مانـده
ڪه از این رمضـان
کــــم بشود...
روزےِ سـالِ منِ خستہ
فراهــــم بشود
بہ حسابِ دلِ مشتاقُ
پُـر از تـابُ تـبـم
۹۵سحـر مانـده
محرم بشـود
دلتنگ محرمتم ارباب
@zakhmiyan_eshgh
دعای روحبخش يَا عَلِيُّ يَا عَظِيمُ يَا غَفُورُ يَا رَحِيمُ أَنْتَ الرَّبُّ الْعَظِيمُ
@zakhmiyan_eshgh
🌻دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان
🌸تقدیم به همه شما عزیزان
التماس دعا از شما خوبان✋🌸
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول علی
آخر علی
رهبر فقط سید علی
shiayan emam ali.mp3
559.4K
جانم امیرالمؤمنین♥️
علی جان
شیعیانت (در قیامت) به سمت تو
می دوند ...
"پیامبر اکرم"
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر معظم انقلاب: بنده شب و روز به یاد شهید سلیمانی عزیز هستم
🔹️ اگر دَه سال دیگر هم زنده میماند و بنده زنده میماندم و بنا بود که من مشخّص بکنم، او را در همین جا نگه میداشتم. ۹۹/۲/۲۸
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
بین پنچ نفر از سربازها با همدیگه درگیری شدید لفظی وبحث و بی احترامی شد و هیچکدوم کوتاه نمیومدن❗️. جلورفتم گفتم: برید سرکارتون ؛خجالت بکش؛ این چ طرز حرف زدنه...
یه باره شهیدحاج حسین ازدرب حسینیه اومد بیرون تا این صحنه را دید گفت:اقایون من یه سوال دارم هرکس جواب بده تشویقی میدمش☝️. سربازها صداشون قطع شد تک تک سلام کردن واحترام نظامی...
گفت: آیه شریفه"ولاتنابزو بالالقاب...." کدوم سوره اس ومعنیش چیه!!!؟؟؟ همه ساکت بودند؛ یکیشن گفت..ببخشید جناب سرهنگ😭...وزد زیرگریه...یکی دیگه به لهجه مشهدی گفت اهان مو مودونم فهمیدوم؛
معنی آیه را گفت...بقیه شروع کردند از همدیگه عذرخواهی و اینکه اشتباه کردیم...ومنم حیرون که روش #امر_به_معروف چقدر فرق داره👌 و من کجا و اون کجا....صدا زد دعام کنید ورفت....فرداش هم همشون را نفری دو روز مرخصی تشویقی داد..🌸
سردار شهید مدافع حرم #حسین_رضایی🌹
@zakhmiyan_eshgh
اَهلُ القُرآنِ اَهلُ اللهِ وَخاصَّتُهُ
اهل قرآن ، اهل خدا و
خاصانِ بارگاه اویند.
#پیامبر_رحمت
#مجمعالبیان۱۵_۱
#شهید_علی_نازجوکار
@zakhmiyan_eshgh