eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
144 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
شما پیروزید برای‌ اینکه شهادت را در آغوش می‌گیرید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
می‌گفت: هرکسی که شهید نمی‌شود و همین جوری انتخاب نمی‌شود و باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی. در حقیقت باید چیزی که خدا می‌خواهد، بـاشی و مـردمی و اهـل بیـت بـاشی تـا پذیرفته بشوی، اواخر عمرش شوق زیادی برای شهادت داشت، بهترین برنامه‌ریزی‌ها را برای زندگی از آقاعارف می‌دیدم و با وجود این شوق شهادت طوری زندگی می‌کرد که انگار ۱۵۰ سال عمر خواهد کرد. 🌷شهید عارف کایدخورده🌷 به روایت مادر شهید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
✅وصیتنامه آخرین درخواست حقیر این است که سلام مرا به آقا و رهبرم برسانید و بگویید که این سرباز کوچک خود را در نماز شب هایش دعا نماید تابلکه خداوند به واسطه دعای ایشان از سر تقصیرات و گناهان من درگذرد. شهید سید سجاد روشنایی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
پدر عزیزم تو به وظیفه سرخ خویش عمل کردی، اینک وظیفه دختر و دخترانت است که در سنگر دانش و حجاب پا برجاتر از همیشه، محافظ انقلاب اسلامی و آرمان هایش باشند؛ آرمان هایی که با خون سرخ شهیدان مقدس و آسمانی گشته است. شهید قاسم تیموری نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غروب جمعہ گذشٺ و فقط تأسف ماند دوباره قصه ے یعقوب و هجرِ یوسف ماند غروب جمعہ گذشٺ و دو دیده اش تر گشٺ دوباره سوے بیابان بے کسے برگشٺ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با دیدن کمیل پشت یک میز به سمتش رفتیم میز انتخابی که حوض فیروزه ای داخل کافه قرارداشت. کمیل با دیدن ما از جای خود برخواست.سر به زیر انداخت _سلام خانم ادیب خوب هستید؟ لبخندی به این سربه زیر و چشم پاکی کمیل زدم بی شک رفتار او نشان دهنده شخصیت و اعتقاد بالای او بود. _سلام.ممنونم شما خوب هستید _ممنونم .بفرمایید _سلام خواهری زهرا در حالی که می نشست چشمکی به من زد و رو به کمیل کرد _سلام داداش.زودی واسم سفارش بده که کم مونده از گشنگی میز رو بخورم کمیل مردانه خندید و من با خودم می‌گفتم خنده های بی نظیر کیان کجا و خنده های برادرش کجا؟ _چشم خواهری شما انتخاب کنید من سفارش میدم _باشه پس بده به من این منو رو ببینم چی داره؟روژان جون تو هم سریع انتخاب کن .تعارف هم نکن.سعی کن گرونه رو انتخاب کنی تا جیب کاپیتان را خالی کنیم. با چشمانی گرد شده به زهرا نگاه کردم _کاپیتان؟ زهرا در حالی که سعی میکرد صدای خنده اش به گوش مردان نرسد ،خندید _حق داری تعجب کنی اخه داداشم بیشتر شبیه هنرمنداست تا یک کاپیتان کمیل به تعریف زهرا لبخندی زد _زهرا خانم مگه گشنه اتون نبود انتخاب کن زهرا به من چشم غره ای رفت _مگه واسم آدم حواس میزارن کمیل رو به من کرد _شما هم انتخاب کنید .از اونجایی که حدس میزنم باراولتون باشه که به این کافه میاید،پیشنهاد میکنم کیک های خونگی اینجا رو از دست ندید لبخندی زدم _بله حتما .من یک فنجون قهوه با کیک میخورم زهرا نالان به کمیل گفت: _کل منو خوشمزه است منم مثل روژان قهوه و کیک میخوام. کمیل به گارسون سفارشات رو داد . _خب زهرا خانم حالا خبر خوبت رو بده _خبر خوش این که تا دوهفته دیگه کیان برمیگرده کمیل با تعجب لب زد _چی _همین که شنیدی .سردار سلیمانی رفته کمکشون تا دوهفته دیگه برمیگردن _وااای خدای من .خدایا شکرت. کمیل با شتاب ایستاد .زهرا نگران به کمیل چشم دوخته بود _چی شد؟چرا پاشدی کمیل از داخل کیف پولش کارتش را درآورد و به سمت زهرا گرفت _بیا خواهری خودت حساب کن .من باید برم. _کجا اخه .بمون بعدبرو_نه باید همین الان برم نذرم رو ادا کنم.ممنون بخاطر خبر خوشت خواهری.تو کارتم پول کافی هست بعد اینجا خواستی برو هرچی خواستی بخر هدیه من به تو کمیل با عجله خدا حافظی کرد و رفت. من مسیر رفتنش را نگاه می کردم زهرا آهسته نجوا کرد _پسر دیوونه . عشقی که همه خانواده به کیان داشتن برایم عجیب بود برادری که از خوشی خبر سلامتی برادرش از دست و پا درآمده بود .پدری که بعد از شنیدن خبر سلامتی پسر بزرگش از خوشحالی اشک میریخت. مادری که بی تاب دیدار پسرش بود به انتظار روز موعود نشسته بود و خواهری که به چشم خود شاهد بودم برای دیدن دوباره برادرش زمین و زمان را بهم می دوزد. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نهار مهمان خانواده شمس بودم . انقدر خانواده خوش سخن و خوش برخوردی بودند که بی نهایت از کنار انها بودن لذت بردم . هرچند گاهی، نبود کیان عجیب دلم را غمزده میکرد.. وقتی رفتار پدرانه آقای شمس را دیدم دلم برای پدرم ضعف رفت . چندوقتی بود که بخاطر بحث و جدل هایم با مادر، به خانه نرفته بودم . عصر که فرارسید از خاله بخاطر مهمان نوازی اش بسیار تشکر کردم و قول دادم به زودی به دیدنشان بیایم. وارد خانه که شدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود به آشپزخانه سرکی کشیدم.حمیده خانم مشغول آشپزی بود .دلم برای او هم تنگ شده بود _سلام حمیده جون بنده خدا چنان از شنیدن یهویی صدای من جا خورده بود که رنگ صورتش همچون رنگ گچ شده بود. دستش را روی قلبش گذاشت _نمیگی من پیرزن رو سکته میدی ؟چرا مثل جن ظاهر میشی دختر مثل دختربچه هایی که کارخطایی کرده اند سرم را به زیر انداختم _ببخشید به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود _خداببخشه .منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم بی هوا مرا به آغوش کشید و مثل همیشه گونه ام را بوسید. بوسه ای کوتاه به گونه اش زدم _حمیده جونم ،کسی خونه نیست؟ _آقا روهام خونه است دیشب تا صبح مهمونی بود از وقتی اومده خوابه. آقا هم که رفتن سرکار .خانم هم رفتن با دوستانشون بیرون و گفتن شام بیرون می مونند. _پس من برم سراغ روهام .شما هم واسه شام خورش قرمه سبزی بزار که عجیب هوس کردم _چشم عزیزم.چیزی میخوای بیارم بخوری؟ _بعدا با روهام میام یه چیزی میخورم ممنون دلم برای دیدن روهام و اذیت کردنش پر کشید . عجیی دلم هوس شیطنت کرده بود .یک پارچ آب سرد از یخچال برداشتم و به طبقه بالا رفتم‌. جلو در اتاق ایستادم ،از هیجان زیاد قلبم با شدت می تپید . دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.آهسته در را باز کردم و به داخل اتاق سرکی کشیدم . چشمم به روهام افتاد که روی تخت به طور خنده داری به خواب رفته بود. دهانش بازبود ،دست هایش دوطرف تخت افتاده بودند و یک پایش از تخت آویزان بود. بالشت هم روی زمین افتاده بود.اول میخواستم بیدارش کنم ولی بعد تصمیمم عوض شد . حیفم آمد این ژست های خاصش را ثبت نکنم.گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم آهسته کنار تختش ایستادم با صورتم شکلکهای خنده دار در می آوردم و عکس میگرفتم. وقتی در حالتهای مختلف از روهام عکس گرفتم. با یک دستم دوربین گوشی را آماده عکس برداری نگه داشتم و با دست دیگرم پارچ آب را از روی میز برداشتم . در دل تا ۳ شمردم و آب روی روهام خالی کردم . روهام طفلک با وحشت روی تخت نشست و من سریع از قیافه مبهوتش عکس گرفتم . با بهت نگاهی به من کرد و ناگهان اسم را فریاد زد و به سمتم خیز برداشت .باخنده از اتاق فرارکردم و به اتاقم پناه بردم و قبل از اینکه دستش به من برسد کلید را در قفل چرخاندم .پشت در نشستم از ته دل خندیدم . صدای مشت های روهام به در اتاق به گوش رسید _روژان می کشمت.درو باز کن . دختره دیوونه درو باز کن تا نشکستم _منم دلم برات تنگ شده بود داداشی با حرص کوبید به در اتاق _من غلط میکنم دلم واسه تو امازونی تنگ بشه. عکس های خنده دارش را برایش فرستادم و بلند زدم زیر خنده . _داداشی یه نگاه به صفحه مجازیت بنداز ببین آمازونی کیه صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت اتاقش دوید .چیزی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد _روژان گورخودتو بکن .میکشمت .وای به حالت اگه این عکسا رو به کسی نشون بدی لبخند بدجنسی بر لب نشاندم هرچند روهام از پشت در توانایی دیدن نداشت _اگه قول بدی الان بزاری بیام بیرون و منو ببری خرید قول شرف میدم کسی نبینه میدانستم که الان از عصبانیت در حال انفجار است _بیام بیرون یا بفرستم واسه گروه فامیلی؟ با عصبانیت غرید _بیا بیرون کاریت ندارم _بگو جون روژان _میدونی که من جونتو قسم نمیخورم پس بیا بیرون _نوچ.قسم بخور بعد چشم _به جون تو کاریت ندارم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • .نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh