راز قربت ؛
در سکوت خلوت عاشقانهتان
نگاشته شده ....
#رزمنده_لشکر21_امامرضا
#التماس_دعا
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
دور بودم از تو امّا شعر دستم را گرفت
میتوان با یک غزل شد،صد قدم نزدیکتر...
#شهید_جواد_محمدی ♥️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
جا نمیشود
این خنده هـا
در قاب هیچ پنجرهای ؛
خنده هایتان ....
تمام دوربینها را عاشق کرده است!
#نوجوانان
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
#کانال_زخمیان_عشق
🍁زخمیان عشق🍁
جا نمیشود این خنده هـا در قاب هیچ پنجرهای ؛ خنده هایتان .... تمام دوربینها را عاشق کرده است!
.
#شناسایی_شد
فرد نشسته کنار راننده
"سردار حاج کریم نصر اصفهانی "
ایشان در دفاعمقدس نقش عمدهای داشتند
فرماندهی تیپ قمر بنی هاشم و فرماندهی
عملیاتهای مختلف و جانبازی ۷۰ درصدی
در عملیات خیبر از جمله رشادتهای اوست.
.
#کانال_زخمیان_عشق
بگذارید گمنام باشم
که به خدا قسم گمنام بودن
بهتر است ، از اینکه فردا افرادی
وصایایم را شعار قرار دهند و عمل
را فراموش کنند...💔
شهید رضا دهنویان🕊
#کانال_زخمیان_عشق
⭕️ گزیده وصیتنامه الهی - سیاسی سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی با عنوان «میثاقنامه #مکتب_حاج_قاسم»:
🔸 خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شدم
🔹 خدایا ثروت دستانم وقتی است که سلاح برای دینت به دست گرفتم
🔸 خدایا ثروت چشمانم گوهر اشک دفاع از مظلوم است
🔹خدایا سپاس که مرا از اشک بر فرزندان فاطمه(سلام الله علیها) بهرهمند نمودی
🔸 حضرت آیتالله خامنهای را مظلوم و تنها میبینم. او نیازمند همراهی شماست
🔹خدایا سپاس که سرباز خمینی کبیر شدم
🔸 سربازتان از یک برج دیدهبانی دید که اگر نظام آسیب ببیند، دین از بین میرود
🔹 خدایا شکرگزارم که مرا در مسیر حکیم امروز اسلام، خامنه ای عزیز قرار دادی
🔸به فرزندان شهدا به چشم ادب و احترام بنگرید
🔹در رقابتها و مناظرات، دین و انقلاب را تضعیف نکنید
🔹در مسائل سیاسی، ولایت فقیه را بر سایر امور ترجیح دهید
🔸 نیروهای مسلح را برای دفاع از اسلام و کشور احترام کنید
🔸فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید
🔹فشار دشمنان، شما را دچار تفرقه نکند
🔹 حرمت ولایت فقیه را حرمت مقدسات بدانید
🔸اگر خیمه جمهوری اسلامی آسیب ببیند، بیتاللهالحرام و قرآن آسیب خواهد دید
🔹 برای نجات اسلام، خیمه ولایت را رها نکنید
🔸امروز، قرارگاه حسینبنعلی ایران است
🔸خدایا! از بیقراری جاماندگی سر به بیابانها گذاردهام
🔹خدایا! همیشه خواستم که سراسر وجودم را از عشق به خودت پر کنی
🔸خدای عزیز! سالهاست از کاروان شهدا جاماندهام
🔹خداوندا مرا پاکیزه بپذیر، آنچنان که شایسته دیدارت شوم
#شهادت🌹
#کانال_زخمیان_عشق
✍ خاطره شهید
داشتیم با ماشین از روستا بر
بر می گشتیم که ماشینمون
نزدیک روستای مادر حاج حمید
بنزین تمام کرد
با ناراحتی گفتم الان خدا برای ما
بنزین می فرسته
گفت بله اگر به خدا توکل کنی
می فرسته
بعد نگاه به کاپوت ماشین را بالا
زد و نگاهی به اب روغن انداخت که
یکدفعه یکی ازدوستانش ازراه رسید.
حاج حمیدگفت دیدی اگربه خدا امید
داشته باشی خودش وسیله می فرسته.
شهید حاج حسین تقوی فر
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💓تقدیم به برادرم محمد مهدی
🌷تقدیم که برادری که دلم براش پر میکشه
🌸پرکشیدن مجال میخواهد
🍁آسمانی زلال می خواهد
🌸اشتیاق پرنده کافی نیست
🍁چون که پرواز بال میخواهد
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸ڪلام شهید
اگر عاشقانه با ڪار پیش بیایی بطور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی
برایت مفهومی پیدا نمی ڪند.
"تو را با میم مالڪیت صدا میزنم
تا تمام شهر بدانند عاشق ترین
عاشق ها معشوقش تویی"
شهید محمدرضا دهقان
شهید مدافع حرم
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فرمانده ای ڪه رڪورد همه نیروهای شهید و جانبازش را زد او حین خنثی کردن راڪت هواپیما در عمق ۳متری زمین منفجر شد،
میگویند: علیرضا تیکه تیکه شد؟
نه بالاتر ....!!! پودر شد؟
بالاتر...!!!
علیرضا بر اثر قدرت موج انفجار
و حرارت زیاد بخار شد ...
شهید علیرضا عاصمی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_سوم
حسنا لیوان آبی به دستم داد
_سیمین با گریه اومد داخل .سوسن هم رفت مامانش رو صدا کرد.اونم جلو ما به مامانش گفت کیان از تو خواستگاری کرده.نمیدونی فروغ خانم چه حالی شد .اماده شدند برن. خاله طفلک هم از همه جا بی خبر هی اصرار میکرد که چی شده کجا میخوایین برین .فروغ خانم هم گفت برواز پسرت بپرس و بعد خانواده ای رفتن .خاله هم الان رفته سراغ کیان ببینه چه آتیشی سوزونده
نا خودآگاه هینی کشیدم که همه با تعجب نگاهم کزدند و بعد
زدند زیر خنده.
تا آخر مهمانی از خاله فراری بودم .چند بار چشمم به چشمان خندانش افتاد و بیشتر غرق خجالت شدم.
مهمانها رفته بودند ومن در حیاط کنار زهرا منتظر خانم جون شدم تا بیاید .
نیم ساعتی بود که خاله ،خانم جون را به سمتی کشیده بود و حرف میزد.
بالاخره خانم جون رضایت داد و بعد از خداحافظی به سمت خانه به راه افتادیم
دل تو دلم نبود تا خانم جان لب بگشاید و بگوید که خاله ثریا چه حرفی زیر گوشش میزد ولی انگار او دل صبر داشت و برایش مهم نبود که روژان در کنارش از بی خبری درحال جان دادن است .
هربار میخواستم بپرسم شرم دخترانه ام مانع میشد و من اجبارا لب می بستم .
به خانه که رسیدیم خانم جان به اتاقش رفت.
من فلک زده هم روی تخت نشستم.
حوصله دقیقه ها هم انگار زیاد شده بود چراکه زمان اصلا نمی گذشت و حوصله من به سر آمده بود
خانم جان بالاخره دل از اتاقش کند و به پیش من آمد.
_مادر ،فردا میتونی منو ببری خونتون؟
_خونه ما؟بله حتما ولی به من میگید چیشده که مبخوایین برین اونجا
_میخوام برم خونه بچه ام .این سوال پرسیدن داره؟
_اخه یکهو اومدید میگید میخواین برین خونه ما.تعجب کردم دیگه
_پدر صلواتی تو که میدونی من خونتون چیکاردارم چرا سوال میپرسی
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم
_ثریا خانم امشب ازم اجازه خواست بیان خواستگاری.منم گفتم باید پدرو مادرت اجازه بدن.حالا فردا میرم با مامانت صحبت میکنم .حالا اگه سوالی نداری برو بالا لباسات رو عوض کن و بخواب
خجالت زده و نجواگونه گفتم:
_مامان محاله اجازه بده
_تو که راضی باشی من اونا رو راضی میکنم.تو راضی هستی دیگه؟خجالت نکش حرفتو بزن
_اقا کیان خیلی از من بهتره یه مرد واقعیه.تا حالا کسی رو ندیدم انقدر با ایمان باشه .من راضی ام ولی مامان..
_دیگه ولی نداره عزیز من .گفتم که نگران نباش .من الان استخاره هم گرفتم خیلی خوب اومد.امیدت به خدا باشه .هرچی اون بخواد میشه
_چشم.ممنون از شما
همه شب به برخورد مادرم فکر میکردم .
از روبه رو شدن دوخانواده باهم بیش از حد واهمه داشتم.
ذکری را کیان به من آموخته بود را با خودم بارها تکراردادم و کم کم خواب به چشمانم راه پیدا کرد.
نماز صبح را که خواندم به حیاط رفتم و خودم را با گل های باغچه سرگرم کردم .با صدای خانم جان به خودم آمدم
_صبح بخیر عزیزم
_صبح شما هم بخیر خانجونم
_بیا عزیزم سفره رو تو حیاط پهن کن .تو این هوای تازه صبحونه خیلی میچسبه
_به روی چشم .
_چشمت روشن به جمال آقا کیان
_خانجووووون
خانم جان خندید و به آشپزخانه رفت .
منم به دنبالش رفتم تا بساط صبحانه را به حیاط ببرم.
ساعت حدودا ده صبح بود که باخانم جان به منزل ما رفتیم تا قضیه خواستگاری را به مادرم بگوییم.
خانم جان به همراه مادر به پذیرایی رفتند.
من هم با دلی آشوب شده به آشپزخانه رفتم تا برای خانم جون چایی بیاورم.
گوش تیز کردم و به حرف خانم جون گوش دادم
_اقا کیان استاد روژان جان هستش.دختر گل ما رو تو دانشگاه دیده وپسندیده .اجازه خواستن واسه خواستگاری
_خانواده اشون چطورن؟هم سطح ما هستند؟
_من دوسه باری دیدمشون مادرش که هرچی از خانومیش بگم کم گفتم .آقای شمس هم که مرد با خدا و باکمالاتی هستش.
_خانجون شما کجا دیدینشون؟
با دو فنجان چایی به جمع ملحق شدم.
بعد از تعارف میخواستم به اتاقم پناه ببرم که خانم جون دستم را گرفت
-بیا دخترم اینجا بشین .
_چشم.
کنار خانم جون نشستم .
_ببین سوده جان .اقا کیان تازه دو روز میشه از سوریه برگشته
چنان ابروهای مادرم بالاپرید که من چشمانم گرد شد .
_سوریه؟
_اره مادر سوریه .خدا حفظش کنه واسه خانوادش پسر شجاع و نترسی هستش. رفته بود سوریه جنگ .
_خانجون میدونید که خیلی واسم عزیزید .نمیخوام خدای ناکرده بهتون بی احترامی کنم .خانجون اون آقا پسر به درد دختر من نمیخوره
_چرا
_من دخترم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم .همیشه تو رفاه بوده حالا انتظار دارید اجازه بدم با پسری ازدواج کنه که از لحاظ اعتقادی شبیه ما نیست .لطفا خودتون بهشون بگید جواب ما منفی هستش.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh