eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
به دستور ستاد ملی کرونا، برنامه‌های سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و شهدای مقاومت لغو شد سردار حسین معروفی فرمانده سپاه ثارالله استان کرمان با بیان این مطلب گفت: در سالگرد شهادت حاج قاسم در کرمان تجمع و مراسم نداریم؛ ما قانون گریز نیستیم و قانونمند هستیم اما انتظار داریم قانون در همه جا اجرا شود و سیستم نظارتی ما دست قانون‌گریزان را قطع کند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
كان رَجُلاً يعيشُ في الدنيا وهو ليس في الدنيا مردی بود که در دنیا زندگی می کرد اما اهل دنیا نبود... |السيد حسن نصرالله | نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌿 طبیب خودتان باشید☝️🏻... بهترین ڪسی ڪه میتواند بیماریهاۍ روحے را تشخیص دهد خودمان هستیم . . . روۍ کاغذ بنویسید حسد ، بخل ، بدخواهی، تنبلی ، بدبینی و ... یڪے یڪے اینهارا رفع ڪنید :) . ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌿🌻
• مادر نمیر ! مردن برای تو زود است و یتیمی برای ما زودتر. ما هنوز کوچکیم ، از آب و گل درنیامده ایم. هنوز سرهایمان طاقت گرد یتیمی ندارد . نهال؛ تا وقتی نهال است احتیاج به گلخانه و باغبان دارد ، تاب سوز و سرما و طوفان را نمی آرد و ما از نهال کوچکتریم و از غنچه ظریف تر. تو؛ اکنون به کشتی نجات طوفان زده ای میمانی که به سنگ کینه جهال غریق ، شکسته ایی و پهلو گرفته ای . میدانم که خسته ای، میدانم که مصیبت بسیار دیده ای ، غم بسیار خورده ای و میدانم که به رفتن مشتاق تری تا ماندن . میدانم که تو به دنبال چشمی برای دیدن و دلی برای فهمیدن گشتی و نیافتی . اما تو خورشیدی مادر! بمان! این کوری مسری و مزمن دلت را مکدر نکند، تو بخاطر همین چند چشم که آفتاب را میفهمند؛ بمـان. سیدمهدی‌‌شجاعی؛کشتی‌پهلوگرفته
شهدا محور عزّت و کرامت هستند... فرزندانتان را با نام و تصاویر آنها، آشنا کنید. بخشی از وصیت نامه شهید سلیمانی 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیقِ عشق چه غم دارد از نشیب‌ و فراز ... ‌
🍁زخمیان عشق🍁
روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیقِ عشق چه غم دارد از نشیب‌ و فراز ... ‌ #کانال_زخمیان_عشق
‌ ‌احساستونو نسبت به این کلیپ کوتاه برام ارسال کنید تا در کانال درج بشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند. و اگر بال خونیـن داشتہ باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، 🌻زیارت "شــ‌هــــــداء"🌻 میخوانیم. بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـهیداטּ را بہ نورے ناب شوییم دروטּ چشمہ ے مهتاب شوییم شـهیداטּ همچو آب چشمہ پاڪند شگفتا آب را با آب شوییم باز آئینہ، آب، سینے و چاے و نباٺ باز پنجشنبہ و یاد شهدا با صـلوات نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مناسبت سالروز تولد و شهادت شهید سید مجتبی علمدار🌺
🍁زخمیان عشق🍁
مناسبت سالروز تولد و شهادت شهید سید مجتبی علمدار🌺 #کانال_زخمیان_عشق
🍃چقدر سخت است، حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوایش را دارد یا نه؟😔 . 🍃یک جمله از دل نوشته هایت را خواندم. حالا سال هاست، دلم به حال خودم می سوزد😓 . 🍃روزهایی که از خیل جامانده بودی و درد فراق، دلت را به تنگ آورده بود. به روضه های ارباب پناه آوردی. برایِ غربت امام ، اشک ریختی. از ، شهادت خواستی و چه زیبا دعایت مستجاب شد🥀 . 🍃جانبازِ شهید، برای رسیدن به تو و چون تو زندگی کردن، پاهایم بی رمق و سرزانوهایم، زخمیِ است. مسیر طولانی و نفس اماره، نفس هایم را به شماره انداخته است😞 . 🍃باید در دفتر زندگی ام، قوانین دهگانه ات را بنویسم و سرمشق روزهای بلاتکلیفی بکنم. می خواهم بغض هایم را در کوله پشتی تنهایی ام بریزم. دلم یک سفر میخواهد به مقصد . . 🍃آرزو دارم همانگونه که درکتابت خواندم، راهنمایم شوی و مرا به گلستان ببری. چشم هایم را ببندم و در عاشقان بگشایم. دلِ سوخته، از آتش را با سنگ سرد مزارت تسکین دهم. تسبیح تربتم را در دست بگیرم و آنقدر ذکر (س) بگویم تا نگاهم کنی❤ . 🍃باب الحوائجِ جوانان، دست دلم را بگیر، باش .برای این سر به هوا کمی روضه بخوان. در روز که هم امضا شد، برای حال دلم بخوان. بطلب که شوم🌹 . ✍نویسنده : . 🌺به مناسبت سالروز تولد و شهادت . 📅تاریخ تولد : ۱۱ دی ۱۳۴۵ . 📅تاریخ شهادت : ۱۱ دی ۱۳۷۵ . 📅تاریخ انتشار : ۱۰ دی ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهر ساری
سرمایه محبّت زهراست دین من من دین خویش را به دو دنیا نمی‌دهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب‌جمعه حرمِ کرب‌وبلا می‌چسبد گریه بر سرور شاهِ شهدا می‌چسبد مهدیِ فاطمه بر ما نظری کن، نظری که براتِ حرم از دست شما می‌چسبد
• . حرم‌ومادر‌وغوغاےِضریح بازهم‌نوڪرتو حسرت‌امـشب‌راخورد...😞💔 💔
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد حتی برای خدا. منتها دیگران این طور نمی گفتند. بخصوص خانواده های عباس ورامینی که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعریف ها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم. به خودش که گفتم، ناراحت شد. ☀️گفتم :" ولی آخه یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید. " گریه اش گرفت و گفت : "تو نمی دانی، نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند، می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان نامه می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیند شان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچک تراز این حرفهام.باور کن. " ☀️باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها از ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت و عقرب ها. ☀️اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلا خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقرب ها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هر جا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست و پنج تا عقرب کشتم. ☀️فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم، او همیشه دو سه بعد از نصفه شب می آمد. چادرم را سر کردم، گفتم : " کیه؟ " جواب نداد. باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه مردی افتاده توی هال خانه. آنجا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه ای. ☀️سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوصی سرش بود. یک چیزی مثل چپق دستش بود. هر چی گفتم کیه، جواب نداد. نفسم بند آمده بود، سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه ای طول کشید بیدار شدم. که باز دیدم سایه هنوز هست. ☀️رفتم کلید رو از توی قفل در آوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم، وسطش متوجه می شدم، سوره حمد را نخوانده ام. از هر جا که بودم شروع می کردم به خواندن ساعت سوره حمد. ☀️قلبم داشت از جایش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب. گفت :" چرا امشب رنگ به روت نیست؟ چی شده باز؟ از دست من ناراحتی؟ " گفتم :" دزد، دزد آمده بود. " خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم، نشد. خندید و گفت :" ترس نداشته که، نگهبان بوده، حتماً. " گفتم :" نگهبان مگر چپق میکشه؟ " گفت :" خب، شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق میکشه." گفتم :" آن کسی که من دیدم نگهبان نبود. " اصرار داشت که بوده... ادامه 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ وقتی رفتیم تو من رو روی یک مبل نشوند و خودش به سرعت به آشپزخونه رفت... وقتی برگشت یه لیوان دستش بود که حدس زدم آب قند باشه... اومد سمتمو همونطور که لیوانو دستم میداد گفت: +بیا عزیزم بیا این آب قند رو بخور یکم جون بگیری بعد برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده؟این پسر کی بود؟ لیوانو از دستش گرفتم و بدون هیچ ممانعتی سر کشیدم...واقعا به این آب قند نیاز داشتم... بعد از این که آب قندم تموم شد محیا که داشت شونه هامو ماساژ میداد لیوانو از دستم گرفت و گذاشت رو میز شیشه ای روبروش... بعد با لحن آروم و ملایمی گفت: +الی جونم؟خاهرم؟نمیخوای بگی چی شده؟بابا این پسره کی بود؟ من که اشکام بند اومده بود و تا الان فقط هق هق میکردم دوباره اشکام روون شدن و من با گریه همه چیزو برا محیا تعریف کردم... بعد از تموم شدن حرفام محیا با حالت متعجبی گف: +پس رایان این بود!!! تو دنیا فقط سه نفر از قضیه رایان خبر داشتن اول اسما و حسنا بعدم محیا که کم و بیش در جریان ماجرا بود... سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت... اشکامو که دید حرفش تو دهنش موند و به جاش منو کشید تو بغلش... بعد از دو دقیقه منو از خودش جدا کرد و گفت: +نگران چی هستی عزیز دلم؟اصن همینجا میمونی!پیش خودمون زندگی میکنی!میشی خواهر خودم...منم که تکم خواهر برادری هم ندارم که معذب باشی...دیگه چی میگی؟هان؟نریز اون اشکارو دیگه!... لبخند محزونی زدم و با بغض گفتم: _چی داری میگی محیا؟چجور پیش شما بمونم؟تا عمر دارم سربارتون باشم؟ محیا که مثلا میخواس جو رو عوض کنه مشتی به بازوم زد و گفت: +اوووه پاشو جمعش کنا!حالا من یه چی گفتم؟ بعدم با ادای بامزه ای گف: +تا آخر عمر!غلط کردی یک سال میمونی بعدم شوهرت میدیم شمارو به خیرو مارو به سلامت!!! توی اون وضعیت اصلا حوصله ی شوخی و خنده نداشتم برا همین با ناله گفتم: _محیا... محیا خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد... از جا بلند شد و همینطور که به سمت آیفون میرفت گفت: +مامان اینان... با شنیدن این حرف از دهان محیا تازه یاد موقعیت خودم افتادم و با ناله گفتم: _وای محیا... محیا که به سمت آیفون میرفت متعجب چرخید سمت من و گفت: +چیه؟ باهمون حالت ناله مانندم گفتم: _مامانت اینا... محیا که انگار خیالش از جانب ترس بیهوده من راحت شده باشه دوباره به مسیرش به سمت آیفون ادامه داد و گف: +دیوونه...ترسیدم...گفتم چی شده!مامانمه...دیو دوسر که نیس...الان میرم تو حیاط همه چیو براش توضیح میدم... بعد از این حرف دکمه آیفونو زد و ادامه داد: +مطمئنم کلی هم خوشحال میشه...مامانو که میشناسی عاااشق مهمونه! بعد هم به سمت حیاط رفت و من تازه وقت کردم خونشون رو درست برانداز کنم... ست آبی و فیروزه ای خونه نمای قشنگی به خونه داده بود... همینطور که به اطرافم نگاه میکردم در شیشه ای سالن باز شد و من صدای مادر محیا رو شنیدم که میگف: +ای بابا!محیا یه بار گفتی دیگه!خیلی خب... و بعد صدای محیا که میگف: +ماماان... محیا فرصت نکرد ادامه حرفش رو بگه چون مادرش رسید جلو من و من هم به احترام از جام بلند.مادر با لبخند محوی نگام کرد که باعث شد سرم رو کمی بندازم پایین و زیر لب سلام کنم... مادر محیا بعد از شنیدن سلام من با لبخند پررنگ تری به سمتم اومد و گف: +سلام به رو ماهت خوشکلم...خوش اومدی...بفرما بشین... بعد خطاب به محیا پرسید: +مادر پذیرایی کردی از دوستت؟ محیا خجالت زده خواست جوابی بده که خودم زودتر گفتم: _نه ممنون نیازی نیس...من...من... خودم هم نمیدونستم من چی؟!من میخوام برم؟من الان رفع زحمت میکنم؟من مزاحم نمیشم؟ حالا که مزاحم شدم و نمیتونمم رفع زحمت کنم! مادر محیا سری تکون داد و گف: +این حرفا چیه؟امان از دست محیای بی حواس...برو دخترم بشین من الان برات شربت میارم... زیر لب ممنونی زمزمه کردم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... +علیک سلام...خب توضیح؟... شروع کردم همه چیزو براشون تعریف کردم...همونطور که همه چیزو برا محیا تعریف کردم با این تفاوت که ایندفعه اشک نریختم...نه که خودم نخواما...نه!اشکی نداشتم که بریزم...فقط بغض بود و بس... بعد از تموم شدن حرفام حسنا با حالت محزونی گف: +ینی تو الان خونه محیا اینایی؟! حس کردم صدای حسنا هم بغض داره... جوابشو دادم: _آره...من که گفتم تو گوشیت خاموش بود و اسما هم که جواب نمیداد...مجبورشدم... با صدای اسما حرفم نصفه موند: +فداسرم ناراحتی نداره که پاشو همین الان بیا خونه خودمون...آماده باش تا یک ساعت دیگه با امیرحسین میایم دنبالت... نزاشتم بیشتر از این ادامه بده و گفتم: _نههه...چی داری میگی اسما؟بیام خونه شما؟اصلا نمیشه!آخه...آخه خب تو برادر داری!پدرت... +خبه خبه چه تیریپ با حیایی هم برمیداره!از کی تا حالا تو انقدر... حقش نصفه موند و صدای پچ پچش با حسنا میومد... صداشون واضح نبود ولی میشد بعضی حرفاشونو شنید: اسما:عههه...چته؟ حسنا:اسما...خجالت بکش...ینی چی...مگه...بوده؟خیلی هم...خودتم خوب میدونی... اسما:خب حالا...مگه... حسنا:هیسسسس بسه! بعدش هم حسنا بلند خطاب به من گفت: +عزیزم تو که تاحالا با امیرحسین رودربایستی نداشتی!بعدم مگه پدر محیا خونه نیس؟ _اممم...نه نیس نمیدونمم کجاس ولی الان که نیس... چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه فکری به ذهنم رسید... +اسما؟حسنا؟ دوتاشون همزمان گفتن: +جانم؟! باید ببینمتون...یه چیزی باید بهتون بگم... حسنا:خب بگو! _نه نه باید ببینمتون...میشه؟now... اسما:باعشه...آدرس رو برام اس کن یک ساعت دیگه با امیرحسین دم دریم... بعد هم برا عوض کردن جو لحنشو شاد کرد و گف: +ژووونم شامم مهمون آقا امیر میشیم!.... من که فقط تونستم به سرخوشی اسما پوزخند بزنم ولی صدای خنده حسنا میومد... بعد از اینکه خدافظی کردم و آدرس رو دادم از اتاق رفتم بیرون... هنوز کامل از اتاق خارج نشده بودم که محیا با جیغش باعث شد دومتر بپرم بالا: +وااااای...چه عجب از اون اتاق دل کندی کم کم داشتم نگرانت میشدم دختر! به زور طرح لبخندی رو لبام نشوندم و گفتم: _ببخشید با تلفن حرف میزدم... چشماشو گرد کرد و گف: +تلفن؟با کی؟ _با...دوقلو ها... +آهان...خب حالشون خوبه؟هنوز نرفتن شیراز؟کی میرن؟ _خوبن...هنوز نه نرفتن...نمیدونمم کی میرن ولی فک کنم آخر همین هفته ینی سه روز دیگه... محیا سری به نشونه فهمیدن تکان داد و چیزی نگف ولی من با کلی من و من کردن گفتم: +اممم...چیزه...محیا...میگم که... محیا کلافه گفت: +عههه...دختر تو که کشتی منو بگو ببینم چی میخوای؟ با تشر محیا یکم به خودم اومدم و بالاخره گفتم: _خب راستش من پشت تلفن نمیتونستم درست با دوقلوها صحبت کنم اینه که...اینه که...آدرس خونتونو دادم که بیان دنبالم بریم بیرون...میگم که حالا چیزه...تو هم میای باهامون؟ محیا نفس عمیقی کشید و گف: +نه کجا بیام؟توهم بد کاری کردی گفتی بیان دنبالت خب میومدن همینجا...چه کاریه برید بیرون؟ _نه دیگه زحمت نمیدن...نمیدیم...ینی نمیدم... محیا از گیج بازی من بلند زد زیر خنده و وسط خندش گفت: +خیلی خلی الینا! 🍃 حاضر و آماده تو سالن نشسته بودم و منتظر دوقلوها بودم که بالاخره با تکی که حسنا بهم زد فهمیدم سر کوچه هستن... سریع از محیا و مامانش خدافظی کردم و رفتم دم در... خودمو رسوندم سرکوچه تا بالاخره 206 امیرحسین رو دیدم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh