eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
❲💚🌿|°•❳ آمادھ‌ شھـادٺ بـودن؛ با آࢪزو؎ شھـادٺ داشٺن فـࢪق میڪند! 🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
--توعجب‌تنگھ‌عـٰابرکشۍاےمعبَـرعِشقْ؛ کہ‌بهـ‌جزکشتہ‌ءعاشق‌نکنداز"تُ‌"عبور...! "هوشنگ‌ابتھاج"🌱
-"روخودتون‌جورےڪارڪنیدکہ‌اگریڪ‌گناھ‌هم ڪردید،گریھ‌تون‌بگیره... "شهیدجهادمغنیه"』•
1_4945006215382958318
زمان: حجم: 5.53M
سخنرانی درمراسم‌چهلم‌پدرشهیدعمادمغنیه💔 ...🌱!
سلام علیکم عرض ادب و احترام شبتون شهدایی یکی از اعضای محترم کانال التماس دعا دارن ان شاءالله حاجت روا بشن به برکت صلوات بر محمد آل محمد اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
~🕊 💌 شهید شدن هنر میخواهد!! هنرمند بايد اهل درد باشد و اين درد نہ تنها سرچشمہ زيبايے و صفاے هنری، بلڪہ معيار انسانيت است آدم بی‌درد هنرمند نيست ڪہ هيچ، اصلاً انسان نيست!' ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰بدهی نجومی یک پاسـدار به سپاه؛ اگر کسی از من طلبکار است طلب او را بدهید. هر کس از من طلبی داشته مدیون است که از پدر یا برادرانم وصول نکند.. در ضمن ۲۰۰ تومان بابت تلفن‌های شخصی به سپاه بدهید. 📎 بخشی از 🍃 ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
997.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از مرام و منش شهید بیضایی همین بس که وقتی اسیر داعشی روگرفتن نذاشت کسی بهش صدمه بزنه... ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیر با خوشحالی چرخید سمت ایلیا و گفت: _تحصیلات که براتون مهم نیس هس؟! ایلیا متعجب از اینهمه خوشحالی و ذوق امیرحسین گفت: +ن...نه...چطور؟! امیر با شنیدن این حرف از شدت خوشی تند تند شروع به حرف زدن کرد: _ببین من یه دختری میشناسم بنده خدا دنبال کاره.تحصیلاتشم دیپلمه...ینی...ولش کن اصن تو که گفتی تحصیلات مهم نیس.سابقه کار چی مهمه؟!اصن مهم باشه یا نباشه قبلا تو بوتیک لباس فروشی کار میکرده بوتیک ستاره تو خیابون سینما سعدی...میتونه...میتونه بیاد پیش تو برا کار؟! ایلیا با چشمای گشاد و متعجب زل زده بود به امیر که تند تند کلمات رو پشت سرهم ردیف میکرد. +اممم...باشهه... بعد با قیافه شیطونی ادامه داد: +حالا کی هس این دختری که انقدر سنگشو به سینه میزنی؟! امیر متوجه شد که داره گند میزنه.پیش خودش فکر کرد کم مونده دستم برا ایلیا رو شه! ظاهرش رو خونسرد نشون داد و گفت: _راستش دوست خواهرامه...بهم رو زده ازم خواسته کار براش پیدا کنم...دیگه منم... ایلیا با لبخند شیطونی حرف امیر رو قطع کرد و گفت: +باشه...باشه...حالا هرکی...فردا بگو بیاد مجتمع سینا تو خیابون زند... امیر با تعجب تکرار کرد: _زننند؟!بابا تو همچین گفتی یه هایپر کوچیک گفتم حالا تو پایین ترین نقطه شهره!!!زند که مال بچه پولداراس!! ایلیا خنده ی کوتاهی کرد و گفت: +نه بابا اونطوریاهم نیس...البته سرمایه ای که بابا به عنوان قرض بهم داده کم نیس... امیرچشماشو تنگ کرد و گفت: _همون پس...سرمایه پدرجان میلیاردی بوده!!! ایلیا لبخندی زد و در تایید حرف امیرحسین گفت: +اِاای!!! امیرحسین به یاد آورد که ایلیا همیشه پولدارترین پسر مدرسه بوده و کمک هایی که پدرش به مدرسه متقبل میشد میلیونی بوده!!! بعد از چند دقیقه دیگه صحبت از هم خدافظی کردن و امیر با خوشحالی زایدالوصفی به سمت خونه رفت... 🍃 با حس گرمای شدید از خواب پرید... از درون گرمش بود و حس میکرد داره میسوزه... عرق کرده بود ولی دست و پاش یخ بود... گلوش خشک شده بود و به شدت میسوخت... نیاز شدیدی به یک جرعه آب گرم داشت ولی بی حال تر از اونی بود که بخواد پاشه و تا آشپزخونه بره تا آب بخوره... سرش خیلی درد میکرد...همه ی بدنش کوفته بود ولی در خودش توان بلند شدن از روی تخت و قرص خوردن رو نمیدید.تصمیم گرفت با همه ی دردهایی که داشت بجنگه و دوباره بخوابه... ولی نیازی با جنگ نبود چشماشو روی هم گذاشت و طولی نکشید که دوباره به خواب رفت...فقط در آخرین لحظه فکری به ذهنش خطور کرد: 《کاش کسی بود که یه لیوان آب به دستش بده》...! 🍃 به خونه رسید... عصر بود و خورشید کم کم در حال غروب...وارد راهرو ساختمون که شد کمی مکث کرد.نمیدونست اول به خونه خودشون بره و خبر رسیدنش رو به خانواده بده یا به خونه الینا بره و خبر خوب کارمند شدنش رو به الینا بده!!! با اندکی تفکر به این نتیجه رسید که اگه اول به خونه الینا بره بهتره چون اگه میرفت خونه خودشون دیگه راه فراری از خونه نداشت!!! با سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی نفس زنان جلو واحد الینا رسید با خودش فکر کرد《چرا با پله اومدم؟!》سری برای خودش تکون داد و زمزمه کرد: _دیوونه شدم رفت!!! قدمی جلو رفت و زنگ در رو زد.همینطور که منتظر بود دستی به موهاش کشید تا مثلا مرتب تر بشه... دوباره زنگ زد.ایندفعه دستی به پیرهنش برد و مثلا صافش کرد... بازم کسی در رو باز نکرد... دوباره زنگ زد ولی بازم در باز نشد!!!چندبار با مشت به در کوبید و وقتی دید بی فایدس موبایلشو از جیبش درآورد تا به الینا زنگ بزنه!شماره الینارو داشت.خودش روز اولی که الینا به اینجا اومده بود &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh