eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
346 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش می شد بچه ها را جمع کرد سنگر آن روزها را گرم کرد کاش می شد بار دیگر جبهه رفت جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت خوشا آنان که وقت دادن جان به جای گریه خندیدند و رفتند خوشا آنان که با اخلاص و ایمان حریم دوست بوسیدند و رفتند خوشا آنانکه در راه عدالت به خون خویش غلطیدند و رفتند خوشا آنان که در میزان وجدان حساب خویش سنجیدند و رفتند نگردیدند هرگز گرد باطل حقیقت را پسندیدند و رفتند. 🌸🌱🌸🌱🍁🌱🌸🌱🌸
ما که حاج همت داشتیم سینه چاکان ولایـت داشتیم پس چرا امشب به ساحل مانده ایم پس از عـمری غریبی بی نشانی خدا می خواست در غربت نمانی ولی افسوس از آن سرو سرافراز پلاکی بازگــشــت و اســـتخوانی بيـا باز هم ياد لشکرکنيم بيـا ياد مردي دلاور کنيم بگوئيم ما(حاج همت ) که بود امير سپاه محمد که بود حاج همت رفاقت تاقیامت نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هر شہیدے ڪہ بر خاڪ مےافتد تڪہ اے از بُغض هاے نهفتہء مولا را شڪوفا مےڪند . شہیدان بُغض هاے بَرملا شده ی مـــولا هستند ... شادی روح برادر شهیدم صلوات 🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فرازی از وصیت‌ نامه‌ شهيد با سلام خدمت پدر و مادر بزرگوارم و خدمت برادرهاي عزيزم. اگر به مقام شهادت نائل آمدم, خواهشمندم كه با خوشحالي شكر خدا را بجاي بياوريد, چون ما امانتي هستيم و هرگاه خداوند اين امانت را خواسته باشد بايد جان خود را كه امانت است تقديم بكنيم, پس چه بهتر در راه اسلام و ميهن گهربار ايران. راستي چند خواهش دارم كه اميدوارم كه شما و دوستانم آن را بجا بياوريد . شهید محمدرضا سعدالله نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
پدر شهید در مورد محمد می‌گوید: او به جای اینڪه اوقات فراغتش را با دوستانش در محله بگذراند، ترجیح می‌داد در مسجد باشد و به محض اینڪه وقت اذان فرا می‌رسید در صف نماز جماعت در ڪنار بزرگترهای محله حاضر می‌شد، او از ڪودڪی عاشق مسجد بود و اڪثر مواقع بهترین لحظات عمرش را در مسجد می‌گذراند. شهید محمد ڪیهانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ومَجنون‌...! زاهدےست‌؛ دل‌ْسوختھ‌درطلب‌وصل‌ِیـٰار...🌿~°
-یا رفتنم ز کوی خودت را محال کن؛ یا سرنوشتِ این همه هجران وصال کن... 🌱!•
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣ ✍گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید ☀️« در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی‍دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به ‍انجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. ☀️حدود 300 تن از خودباختگان سیه‍ بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یکصد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد. ☀️پاسداران رشید با همت ومردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت. ☀️این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز «لااله الا الله» به‍ دست آمد. ☀️در مبارزات بی‍امان یک ساله، 362 نفر از فریب‍ خوردگان « دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه سلاح‍های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان‍ نامه دریافت نمودند. ☀️همزمان با تسلیم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند. ☀️منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت، قدرت وتحرک آن ناپاکان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. ☀️در اندک مدتی آن منطقه آشوب‍ خیز و ناامن که میدان تک‍تازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید. ادامه دارد منبع:
✨... «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ» ☘پویش به نیات👇 🌼سلامتی و تعجیل در فرج مولا 🌼حاجت خود را مدنظر قرار دهید.... 🦋در صورت شرکت تعداد را به آیدی زیر مراجعه نمایید. @dameshg110 🌺مهلت قرائت 👈 تا میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها)
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ .تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند...دیروز پریروز کجا بودی؟!دیروزی که تب کرده رو تخت افتاده بود؟!دیروز که کسی نبود یه مسکن بهش بده تا نمی... دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد: +لا اله الا الله... حتی تصور مرگ الینا هم سخت بود!!!حتی به زبان آوردنش... صداشو پایین آورده ادامه داد: +هان؟!کجا بودی آقای همه کاره؟!روزی که در به در دنبال کار میگشت...روزی که خونه میخواست...روزی که با حسرت به دانشجوها نگاه میکرد...روزایی که صبح کله سحر میرفت تو ایستگاه اتوبوس تا بره سرکار...کجا بودی؟! پوزخندی زد: +هه...میبینی؟!نبودی؟!اون روزا پیش الینا نبودی!!!نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری که کجا بودی!فقط بدون هرجا بودی جات بهتر از این دختری بود که الان ازت فرار کرد... رایان که از حرفای امیرحسین کمی بیش از حد متاثر شده بود سرشو پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: _گمش کرده بودیم... امیرحسین شنید و خیالش کمی آسوده شد.فعل جمع بودیم نشون از این بود که رایان جزء بستگان الیناست و الینا را فقط برای خود نمیبیند... امیرحسین پوزخند تلخی زد و گفت: +پس حالا هم فک نکن پیداش کردی... با چشم راه خروج رو نشون داد و گفت: +به سلامت... رایان اما کمی تیز شده چشمهایش را تنگ کرد.این پسر کی بود که از همه ی زندگی دختر داییش خبر داشت؟! _ببخشید...شما کی میشی که از همه زندگی الی خبر داری؟! امیرحسین در حالی که سعی داشت خشمشو که به خاطر طرز صدا کردن الینا توسط رایان بود نشون نده گفت: +یکی که مطمئن باش از تو آشناتره برا الینا خانوم...به سلامت... رایان پوزخندی به حجب و حیای امیر زد و در دل گفت الینا خانوووم...نه بابا...نمردیم و آشنا هم دیدیم!!! میدانست امیرحسین در زندگی دختر داییش هیچ نقش اساسی ندارد.پس با خود عهد کرد فردا دوباره به دیدار الینا برود... 🍃الینا رایان بود... مرد رویاهام... عشق دنیای صورتی دخترونم... همونی که هشت ماه پیش جلو در خونه محیا قالم گذاشت و رفت... حالا روبروم بود... تو محل کار جدیدم... بعد هشت ماه،درست زمانی که من فکر میکردم دیگه امیدی نیست و برای همیشه از دستشون دادم... ولی نتونستم بزارم بمونه... نتونستم بزارم به همه بگه من پیدا شدم... اصن مگه من گم شده بودم؟!مگه خودشون نگفتن برو؟!مگه نگفتن ما مسلمون نمیخوایم؟!حالا چطور باور کنم دلتنگم شدن؟! برای همین نزاشتم رایان به کسی چیزی بگه... بگه که چی بشه؟!که بابام دوباره داد بزنه الینا ربطی به من نداره؟!که کریستن بگه الینا باید مارو فراموش کنه؟!که دوباره همه با ترحم نگام کنن؟! نمیخوام... همون یکبار کافی بود...همون سیلی بس بود... من شکایتی ندارم... نه از خدا نه از هیچ کس... دارم به زندگی جدیدم عادت میکنم... زندگی که با همه سختی هاش موقع نماز شیرین میشه... زندگی که وقتی از همه دنیا بریدی صدای اذون بهت میفهمونه هنوز یه راه برات هست... زندگی که وقتی راهی برات نمونده قرآن بهت میگه چیکار کن... من باهمه مشکلاتم این زندگی رو با هیچی عوض نمیکنم... دیدن رایان هواییم نمیکرد که به زندگی قبلم برگردم چون زندگی قبلم چیزی نداشت...هدفی توش نبود...فقط زندگی میکردیم چون زنده بودیم...اما الآن...تک تک کارام حساب شدس...زندگیم نظم داره...قانون داره...درست و غلط داره،اینکه چه کاری درسته چه کاری غلط... آره دیدن رایان هواییم نمیکرد ولی خب باعث زنده شدن خاطرات میشد... زندگی رو دوباره سخت میکرد... اشکامو دوباره جاری میکرد... برا همین گفتم بره...قول گرفتم چیزی به کسی نگه و مطمئنم نمیگه...رایان سرش بره قولش نمیره... ازش فرار کردم و امیدوارم دیگه نبینمش... به اتاق رختکن که رفتم خانم سهیلی متوجه حال بدم شد و سریع یه لیوان آب قند درست کرد و داد دستم. ساعت نزدیکای پنج بود که لباس فرم فروشگاهو با لباس خودم عوض کردم چادرمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم و با تعجب دیدم امیرحسین رو یکی از صندلیای فروشگاه نشسته.سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. چقدر ازش ممنون بودم... چقدر مهربون بود... شاید اندازه کریستن دوسش داشتم یا شاید حتی بیشتر... خوش به حال اسما و حسنا... با لبخند بی جونی رفتم طرفش... به چند قدمیش که رسیدم آروم صداش زدم: _آقا امیر؟!آقا امیرحسین...آقا امیر... چشماشو باز کرد و با دیدن من سریع صاف رو صندلی نشستو دستی به موهاش کشید. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ لبخندمو پررنگ تر کردم و سرمو پایین انداختم که با لحن جدی پرسید: +بهتر شدین؟! _بله...شما چرا نرفتین خونه؟! +من با ایلیا کار داشتم...بعدم...منتظر شدم باهم بریم... لب پایینمو از خجالت گاز گرفتم و گفتم: _اصن نیازی به این کارا نیس باور کنید من خودم میتونم بیام...نمیخواد زحمت... از جا بلند شد و پرید تو حرفم: +زحمتی نیس حالا اگه دیگه کاری ندارین تا بریم! در حالی که از لحن فوق جدی و دستوریش متعجب شده بودم زمزمه کردم: _نه بریم... چند دقیقه ای تو ماشین به سکوت گذشت که امیرحسین گفت: +یه سوال بپرسم جواب میدین؟! لحنش دوباره همون لحن جدی بود.خیلی تعجب کرده بودم.امیرحسین تاحالا نه تنها با من با هیچ کس انقدر جدی و دستوری حرف نزده بود. _بفرمایید... اخماشو در هم کشید و گفت: +این پسره کی بود؟ نمیدونم چرا با شنیدن سوالش متعجب شدم... انگار انتظار نداشتم چیزی بپرسه... اما پرسید اونم با اخم...!!! با یادآوری رایان برا فرو دادن بغضم نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: _رایان... صدای جدیش دوباره بلند شد: +تو مهمونی خانم علوی گفتی رایان شوه... نزاشتم حرفشو کامل کنه و با صدای لرزونی گفتم: _پسر عممه!!!یا شاید...بود!!! بعدم رومو برگردوندم سمت پنجره تا دیگه چیزی نپرسه... وقتی رسیدیم خونه بعد از تشکر گفتم: _آقا امیر ببخشید میشه یه چیزی ازتون بخوام؟! چهره متعجبی به خودش گرفت و گفت: +البته...بفرمایید... لبمو با زبون خیس کردم و گفتم: _میشه...میشه قضیه ی امروز رو... روشو ازم گرفت و با همون لحن جدیش گفت: +بین خودمون میمونه... به خاطر لحنش کمی اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: _ممنون...بابت همه چی...خدافظ بعد هم سریع از ماشین پیاده شدم... با اینکه تمام شب رو بیدار مونده بودم و گریه کرده بودم ولی صبح برا اینکه از حقوقم کم نشه با هر سختی بود رفتم سرکار. فروشگاه کم کم داشت رونق میگرفت و روز به روز تعداد مشتری ها بیشتر میشد و کار ما هم بیشتر. ظهر از فروشگاه که میخواستم بیام بیرون گوشیم زنگ خورد.امیرحسین بود.گوشیرو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی که سرد تر از همیشه انجام شد و منو حیرت زده کرد گفت که با عرض معذرت امروز نمیاد دنبالم...منم بهش گفتم که مشکلی نیست و یه سری تعارف دیگه و بعدم خیلی خشک و خالی خدافظی کردیم و تمام!!! مونده بودم چرا از دیروز تا حالا اینجوری شده!!! از فروشگاه بیرون اومدم که سوناتای مشکی رنگی برام بوق زد.با تعجب نگاهی به ماشین انداختم که با دیدن رایان به عنوان راننده ضربان قلبم اوج گرفت... نفس عمیقی کشیدم... به دور و برم نگاه کردم.اون وقت ظهر کسی تو پیاده رو نبود که مارو ببینه.برا همین خیلی عادی سرمو انداختم پایینو به راهم ادامه دادم. اما هنوز یک قدم نرفته بودم دوباره بوق زد. ولی توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه از ماشین پیاده شد و صدام زد: +الینا؟! ایستادم... بغض دوباره داشت خفم میکرد... حسی درونم فریاد میزد چرا وایسادی احمق؟!راتو بکش برو... اما پاهام یاری نمیکردن... لبامو از شدت حرص رو هم فشار دادم و برگشتم سمتش تا خواست حرف بزنه با صدایی که از بغض میلرزید گفتم: _برای چی برگشتی؟!نگفتم برو؟!نگفتم نیا؟! رایان خواهش کردم ازت!!!رایان برو...باشه... اشکام جاری شد... لعنتیا بازم بی اجازه ریختن... سرمو تکون دادم و گفتم: _رایان...خواهش میکنم برو...من کار تو این فروشگاهو راحت به دست نیاوردم...مجبورم نکن انصراف بدم برم یه جا دیگه خودمو گم وگور کنم!برو...مگه هشت ماه پیش خودت منو جلو خونه محیا ول نکردی...پس چرا برگشتی؟!برو رایان جان...پسرعمه ی خوبم...برو... رومو به سرعت برگردوندم و تاکسی گرفتم و رفتم... حالم خیلی بد بود... تصویر رایان یک لحظه از جلو چشمام کنار نمیرفت... کارم شده بود گریه..گریه...و..گریه!!! دلم تنگ شده بود...برا همه... اما بازم گله ای نداشتم... خودم انتخاب کرده بودم... میدونستم خدا خودش هوامو داره... 🍃 فرداش بر خلاف میل باطنیم مرخصی گرفتم... احتمال میدادم رایان دوباره سر و کلش پیدا شه برا همین موندم تو خونه... روز بعد هم جمعه بود و من بازم تنها تو خونه بودم. چند روزی بود که اسما و حسنا امتحان داشتن و نمیتونستن با من سر بزن... شنبه بعد از ظهر که داشتم از سرکار برمیگشتم امیرحسین مثل بقیه روزا منتظر جلو در فروشگاه وایساده بود. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَعَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَالسَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرينَ. ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر ♥️ 🇮🇷 شهادت: سوم آبان 98، زاهدان، درگیری با اشرار 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
سلام امام زمانم✋🌸 تا وعده قیامت تو صبر می کنیم بر داغ بی نهایت تو، صبر میکنیم ای از تبار آینه و آفتاب و عشق تا مژده زیارت تو ، صبر میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•°~نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
حضرت علامه طباطبایی(ره): از ڪار دیگران باز ڪنید تا خداوند متعال گره از ڪار شما باز ڪند... و اگر گره به کار دیگـران بندازید در ڪار و زندگی شما هم گـــره خــواهد افـــتاد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸 حضرت امام صادق(ع): بهشتی ها، چند نشانه دارند: روی گشاده زبان نرم دل مهربان دستِ دهنده 📚امالی؛ ص683 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh