با کوچ تو ای بانو!
دیگر هیچ کاروانی در بیابان دلها،
بیشوقِ کعبه یادت قدم نزد؛
که استواری امروزِ بنای دین،
از برکت خشتِ نخستینِ توست،
السّلام علیک ای نور کبری ای نیّره عظمی!...
دیگرهوایاینشهرمرا
ازنفسانداختهاست...
#بہهواۍحرمکرببلامحتاجم...✋🏻💔
سلامتۍآقاامـامزمـ💛ـانصلوات
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح يَا مَنْ لَمْ يُؤَاخِذْ بِالْجَرِيرَةِ وَ لَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ، يَا عَظِيمَ الْعَفْوِ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ، يَا صَاحِبَ كُلِّ نَجْوَى وَ يَا مُنْتَهَى كُلِّ شَكْوَى، يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ، يَا عَظِيمَ الْمَنِّ يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا يَا رَبَّنَا وَ يَا سَيِّدَنَا وَ يَا مَوْلَانَا يَا غَايَةَ رَغْبَتِنَا أَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ أَنْ لَا تُشَوِّهَ خَلْقِي بِالنَّارِ»
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
😍 #فصل_دوم رمان زیبای
#روژان را در کانال زیبای
زخمیان عشق دنبال کنید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_ام
امروز قراربود کیان به سرکارش برگردد.
هردو حال و هوای عجیبی داشتیم.
او خوشحال بود و من نگران!
نگران روزهایی که از راه می رسید و ممکن بود از هم دور باشیم و یا جان عزیزم در خطر باشد.
لباس فرمش را دیروز تهیه کرده بود.
نماز صبح را به کیان اقتدا کردم،بعد از نماز کیان مشغول قرآن خواندن شد ومن هم به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را چیدم.
نگاهی به ساعت کردم، نیم ساعتی وقت داشتیم.
من عاشق صدای صوت قرآن کیان بودم.هربار میخواستم صدایش را برای خودم ضبط کنم ولی اتفاقی می افتاد و نمیشد.
وارد اتاق شدم و کیان صدق الله گفت و قرآن را بوسید و روی میز گذاشت.
_قبول باشه آقا
_قبول حق خانومم.
لباس نظامی اش را از درون کمد بیرون آوردم.
_بفرمایید این هم لباس زیباتون.
بلند شد و دستش را دراز کرد
_ممنونم عزیزم .
_تا شما شلوارش رو بپوشی منم برم جوراباتون رو بیارم.
_چشم
همیشه اعتقاد داشت جوراب را باید خود مرد بشوید چه معنی دارد جوراب را به دیگران بدهد تا شویند.
دیشب جوراب هایش را شسته و روی بند داخل حیاط پهن کرده بود.
با عجله وهرد حیاط شدم و جورابهایش را برداشتم و به داخل اتاق برگشتم.
کیان شلوارش را پوشیده بود و میخواست لباسش را بپوشد .
_آقایی میشه اجازه بدی من تنت کنم؟
به خنده افتاد
_به قول روهام، لوس داداشتی خانوم.بفرمایید
لباسش را گرفتم و با عشق تنش کردم.
لباس برازنده تنش بود.سبزی لباس عجیب صورتش را معصوم کرده بود .روی قلبش بوسه ای کاشتم.
_دلم میخواد تا آخر عمرم خودم این لباس رو تنت کنم و تو تنت ببینم.
_الهی هزارساله شی جانم.منم بگم دلم چی میخواد
با عشق به چشمانش زل زدم.
_اره بگو
_دلم میخواد وقتی شهید شدم خودت این لباس رو از تنم دربیاری و کفن به تنم کنی
من خودخواه بودم یا او؟
من آرزویم زندگی کنار او و بچه هایمان بود و او آرزویش شهادت
قطره اشکی روی گونه ام جاری شد.نگاه از چشمانش گرفتم
_ان شاءالله به آرزوت برسی عزیزم ولی بعد از ۱۲۰ سال .بریم صبحونه آماده است.
قبل از اینکه حرفی بزند از اتاق خارج شدم و اجازه دادم اشکهایم با شدت بیشتری جاری شود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_دوم
برگشت مگر قراربود جایی برود آن هم یک ماه!
با بهت و نگرانی پرسیدم
_خیره،کجا به سلامتی
چشمانش را فقط یک لحظه به من دوخت و دوباره به حلقه درون دستش نگاه کرد
_خیر ، که خیره!قرار برم سفر،کجا؟شرمنده اتم نمیتونم بگم فقط همین قدر بدون خارج از کشوره؟
با صدایی که از بغض می لرزید لب زدم
_میخوای بری سوریه؟
_نه .جایی دیگه.
به سمتم آمد و دستم را گرفت
_عزیزدلم چرا بغض کردی؟روژانم من شغلم اینه.ممکنه هر ماه برم سفر،قراره شما هربار خودتو اذیت کنی؟هوم؟
اشک ریختم دست خودم نبود،وقتی کودک درونم زار میزد،من چگونه میتوانستم جلو ریزش اشک هایم را بگیرم.
_گنجشککم،منو ببین
نگاه بارانی ام را به چشمانش دوختم
با دست اشکهایم را پاک کرد
_نریز این اشکا روخانومم.من قرار نیست شهید بشم،حتی اگر شهید هم بشم شما قرار نیست اشک بریزی.قراربود تو این راه کمکم کنی درسته؟قرارنبود با اشکات دلمو بلرزونی
صدای غرغرشکمش که بلند شد صدای خنده کیان هم بلند شد
_خانوم جان روده برزگه روده کوچیکه رو خورد .نمیخوای به آقاتون غذا بدی؟ببین هیولای شکم صداش دراومده.
لبخند زدم
_نهار آماده است ،تا شما دست و صورتت رو بشوری ،منم میز رو چیدم.
کیان بوسه ای روی چشمانم کاشت
_فدای چشمای خوشگلت بشه کیان.میز رو بچین که اومدم.
به سمت سرویس بهداشتی رفت و من هم مشغول چیدن میز نهار شدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌻➰🌻➰🌻➰🌻➰🌻
~ بِسْمِاللّٰـہِالرَّحمٰـنِالرَّحیــمِ ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
[ #دعای_فرج ] 🌾
[ #التماس_دعا ] 🌾
نماز روزه همه شما دوستان قبول درگاه حق..! 🖤🌼