eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 امروز قراربود کیان به سرکارش برگردد. هردو حال و هوای عجیبی داشتیم. او خوشحال بود و من نگران! نگران روزهایی که از راه می رسید و ممکن بود از هم دور باشیم و یا جان عزیزم در خطر باشد. لباس فرمش را دیروز تهیه کرده بود. نماز صبح را به کیان اقتدا کردم،بعد از نماز کیان مشغول قرآن خواندن شد ومن هم به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را چیدم. نگاهی به ساعت کردم، نیم ساعتی وقت داشتیم. من عاشق صدای صوت قرآن کیان بودم.هربار میخواستم صدایش را برای خودم ضبط کنم ولی اتفاقی می افتاد و نمیشد. وارد اتاق شدم و کیان صدق الله گفت و قرآن را بوسید و روی میز گذاشت. _قبول باشه آقا _قبول حق خانومم. لباس نظامی اش را از درون کمد بیرون آوردم. _بفرمایید این هم لباس زیباتون. بلند شد و دستش را دراز کرد _ممنونم عزیزم . _تا شما شلوارش رو بپوشی منم برم جوراباتون رو بیارم. _چشم همیشه اعتقاد داشت جوراب را باید خود مرد بشوید چه معنی دارد جوراب را به دیگران بدهد تا شویند. دیشب جوراب هایش را شسته و روی بند داخل حیاط پهن کرده بود. با عجله وهرد حیاط شدم و جورابهایش را برداشتم و به داخل اتاق برگشتم. کیان شلوارش را پوشیده بود و میخواست لباسش را بپوشد . _آقایی میشه اجازه بدی من تنت کنم؟ به خنده افتاد _به قول روهام، لوس داداشتی خانوم.بفرمایید لباسش را گرفتم و با عشق تنش کردم. لباس برازنده تنش بود.سبزی لباس عجیب صورتش را معصوم کرده بود .روی قلبش بوسه ای کاشتم. _دلم میخواد تا آخر عمرم خودم این لباس رو تنت کنم و تو تنت ببینم. _الهی هزارساله شی جانم.منم بگم دلم چی میخواد با عشق به چشمانش زل زدم. _اره بگو _دلم میخواد وقتی شهید شدم خودت این لباس رو از تنم دربیاری و کفن به تنم کنی من خودخواه بودم یا او؟ من آرزویم زندگی کنار او و بچه هایمان بود و او آرزویش شهادت قطره اشکی روی گونه ام جاری شد.نگاه از چشمانش گرفتم _ان شاءالله به آرزوت برسی عزیزم ولی بعد از ۱۲۰ سال .بریم صبحونه آماده است. قبل از اینکه حرفی بزند از اتاق خارج شدم و اجازه دادم اشکهایم با شدت بیشتری جاری شود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 محمد حسین پلہ ها رو پایین اومد از صداے شالاپ و شلوپ دمپایش فهمیدم ،نگاهے انداختم ،چشماش رو مے مالید .همانطور ڪہ آثار خواب آلودگے توے صورتش مشخص بود ،جلو اومد تلو تلو خوران ! -اوع قیافشو -سلام -سلام ..صورتت رو بشور بیا صبحونہ بخوریم سرے تڪون داد و بہ سمٺ دستشویے رفت ،عجب صبحونہ اے بشہ این صبحونہ .نگاهے بہ نیمرو سوسیس ها ڪردم کہ تو ظرف مسے پختہ بود . چایے هاے خوشرنگ توے لیوان ڪم باریڪ زبون درازے میڪردند.خیار و گوجہ اے ڪہ با مہربانے ڪنار هم نشستہ بودند ،با پنیر و گردو و مرباے هویج ڪہ خیلے دوست داشتم همہ رو توے سینے قدیمے ڪہ فرشتہ خانوم داده بود میچینم و با دو لیوان چایے بہ سمٺ حیاط میرم . روے صندلے میشینم .محمد حسین صدام میڪرد ،دستے براش تڪون میدم لبخندے میزنہ .در رو باز میڪنہ و روبہ روم میشینہ . -بہ بہ زحمٺ ڪشیدے خستہ نباشے -ممنون .بخور تا سرد نشده -چشم اون بہ روے چشم -ڪے میرے سر ڪار -نیم ساعٺ دیگہ -لباسات اتو ڪرده است -واے نہ -اشڪال نداره اتو میڪنم -نمیخاد وظیفہ منہ -وا لقمہ اے جلوم میگیره ،لقمہ رو میگیرم،خودشم لقمہ اے برمیداره و گاز تپل مپلے میزنہ .بہ قیافہ اش خنده اے میڪنم چقدر خوش اشتہا بود ،آدم سیر ڪنارش گشنہ میشد .لقمہ رو میخورم . -خدایا ازت ممنونم -بابٺ چے؟ -بابت این همہ خوشبختے -خوشبختے یعنے چے؟ -خوشبختے یعنے تو لپام گل افتاد مثل گل رزے ڪہ تو باغچہ تازه جون گرفتہ بود خجالت ڪشیدم مثل بچہ اے ڪہ تو جمع تشویق بشہ ،نمے دونم فہمید با این ڪارش با قلبم چہ ڪار ڪرد یانہ. بہ این چہره نمیخورد ڪہ فہمیده باشد ،پسر حاج محمود خیلے بہ دلم از این حرف ها بدهڪارے خیلے . -میدونے چیہ پسر حاج محمود ؟ -چیہ؟ -باید تو مہرم ذڪر میڪردم یہ مرد دربسٺ ڪہ همش بشینہ ور دلم شعر عاشقانہ بخونہ -و یہ مدل ڪہ بشینہ جلوم و خشڪ بشہ تا نقاشیش رو بڪشم نہ؟ -بلہ -من نوڪر شما هم هستم دختر بہروز خان چقدر بودن ڪنار این مرد لذت بخشہ ،بلند میشم بہ سمٺ اتاق میرم ،لباسش رو بر میدارم و اتو میڪنم ،نگاهے بہ اسمش میڪنم ،بہ درجہ ے روے شونہ اش .وارد اتاق میشہ. -پناه -جانم -جانت بے بلا مگہ نگفتم خودم اتو میڪنم ؟ -فدا سرٺ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زیرلب داشتم فحش می دادم که یهوبرگشت سمتم وباعصبانیت و‌صدای نسبتابلندی گفت: امیر:تاوقتی خونه مایی تاوقتی دست ماامانتی حق نداری این کارارو کنی،بایداین هرزگیاتو بزاری کنار. چی گفت؟به من گفت هرزه؟نتونستم خودم و کنترل کنم وباجیغ گفتم: +چه شنیدم؟به من میگی هرزه؟ببینم پیش خودت چی فکر کردی؟بابامی؟داداشمی؟ چیکارمی؟تونمیخواد سرت وکنی توزندگیه من،توهمون سرت تو یقت باشه کافیه. هرلحظه بیشترعصبی می شد،ازحرف آخرم بدجورداغ کرد،دستش و مشت کرده بود و تند و تند محکم میکوبید به پاهاش. انگشت اشاره نو گرفتم سمتش وبا عصبانیت وجیغ گفتم: +من میرم بریددنبال یه کلفت دیگه. باعصبانیت نگاهم کرد ولی مانعم نشدو باسرعت ازبین پرستارایی که باتعجب نگاهمون می کردن ردشدم. ازبیمارستان اومدم بیرون،نمیدونم چرا بغضم گرفته بود، نه نه هالین آخه این ادم نفهمِ چندش ارزش بغض داره؟ آخه تاحالااینجوری یه پسرباهام برخوردنکرده بود. زیرلب باجدیت به خودم‌گفتم: +امروزکه گذشت هالین،اگه رفتی دیگه خونشون‌ برنگشتی که هیچ ولی‌اگه دوباره قسمت شدو‌ برگشتی خونشون به بدترین نحوبایدتلافی کنی. زیرلب برای خودم غرمی زدم که صدایی شنیدم: _همه دختراغرمیزنن انقدرخوشگل میشن؟باتعجب وحرص برگشتم سمت صدا،یه پسره با تیپ‌مسخره که داشت باچشماش قورتم میداد، تکیه داده بودبه ماشین. باخشم شدیدبه سمتش رفتم وباجیغ گفتم: +چی میگی تو؟چی میگی توووو؟بزنم لهت کنم؟ دستش وبه نشونه ی تسلیم آوردبالاوگفت: _باشه بابا،چته؟ چشم غره ای بهش رفتم وازش دورشدم،ولی دلم نیومدنزنمش،سریع برگشتم سمتش، ازترس دومترپرید، پام وآوردم بالاومحکم کوبیدم روی انگشتای پاش،از دردخم شدوعربده کشید: _روانی مگه مرض داری؟ زیرلب گفتم: برو گمشو . سریع ازش دورشدم. سرخیابون ایستادم ویه دربست گرفتم. راننده:کجابرم؟ باکلافگی گفتم: +نمیدونم. باتعجب نگاهم کردکه سریع گفتم: +نمیدونم جلوی یه کافی شاپ نگه دارید. سری تکون دادوراه افتاد،باخودم گفتم: +الهی کچل بمیری امیر اه گشنمه،حداقل صبر می کردی یه چیزکوفت می کردم بعد دعواراه مینداختی.باحرص چشمام ومحکم بستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. چشمام گرم شده بودکه باصدای راننده ازجام پریدم: راننده:بفرمایید؛کافه. کرایه روحساب کردم و پیاده شدم،به سمت کافه رفتم... &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
- زندگی یک رنگ نیست . رنگین کمان است . چهار گوش هم نیست.دایره است. مصطفی این را می گوید . توی ماشین هستیم برای خریدن حلقه. حرفش را برای خودم تصور می کنم خوشم می آید از تعبیرش ؛ اما منتظرم منظورش را بگوید. - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری است. می گویم : - اما همه ی رنگ های زندگی مثل رنگین کمان روشن نیست . بعضی وقت ها رنگ تیره هم داره. دنده عوض می کند وآرام زمزمه می کند: - اما وسعت رنگین کمان را داره . از این سر دنیا تا آ ن سر دنیا کشیده می شه. هر کسی می تونه قلم مو برداره و بالا و پایین رنگ ها رنگ مورد علاقه ی خودش رو بزنه . از وسعتش استفاده کنه. دلیلی نداره که در فضای کوچکی ، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره. باانگشترعقیقم بازی می کنم . عجله ای برای رسیدن ندارد . آهسته می راند. می دانم که این بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقیقا منظورش چیست. - خیلی وقت ها می شه یکی قلم مو دست می گیره و بالا و پایین رنگین کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی . موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خیابان استفاده می کند و با اینکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هینی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گیرم. مصطفی سرعت کم ماشین را کم تر می کند و می گوید: - ای جان ! جوونیه و همین کیف و حالش. با صدایی خفه همان طور که نگران نگاهشان می کنم، می گویم: - این عین بی عقلیه. مگه مجبورن این طوری جوونی کنن؟ مصطفی توی تیم من نیست . راحت نگاهشان می کند و راحت می گوید: - هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگین کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن ، یک تدبیری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، میزان رنگش رو و ترکیب بالا و پایینش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اینه که در عین هر اجباری یک زاویه هایی اختیاری هم بازه. بستگی به خود آدم داره. موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گیرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برایشان چند بوق تشویقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشین و یکی شان می گوید: - نوکرتیم. مصطفی می خندد: - آقایی. چرا این کفه ؟ - واردیم، بیخیال. این مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند. سرعت را کم تر کرده تا حرفش را بزند می گوید: - بی خیالی رو عشقه ، اما جوونی هم حیفه . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ دوباره به فكر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهميدم چقدر حسين پسر مهربان و دست و دلبازى است. در تمام مدتى كه از زندگى مان مى گذشت، حسين در تمام كارها كمكم مى كرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من، خانه را تميز مى كرد. گاهى كه از كلاس برمى گشتم مى ديدم وسايل شام را چيده و منتظر من است. در تمام اين دو ماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام كردن، پيش دستى كنم، اگر از بيرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسين بلند مى شد، سلام عزيزم، خسته نباشيد. و هر وقت خودش از بيرون مى آمد، به محض باز كردن در، سلام مى كرد. صبحها، بعد از نماز صبح ديگر نمى خوابيد. بنابراين هر وقت چشم مى گشودم، مى ديدمش كه كنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سری به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار برای پدر و مادرم روی پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاهگاهی سهيل چک هايى را در حساب من، مى خواباند كه مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى اين كار را مى كند. ليلا و شادى هم يكى دوبارى در نبود حسين به خانه ام آمده بودند، اما خانه كوچكمان مهمان ديگرى نداشت. مى دانستم على، دوست حسين هم در شرف ازدواج است، دخترى از همكلاسهايش را عقد كرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرايطش بود تا عروسى بگيرد و زندگى تشكيل بدهد. چند بار از حسين خواسته بودم، دوستش را دعوت كند اما جوابش اين بود: - على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اينجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن. گاهى وقتها خيلى دلم مى گرفت. ياد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم كه بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دايى، همه دعوتشان مى كردند، ياد سهيل و گلرخ افتادم كه تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فاميل به ترتيب سن و سال و نسبت خويشى، به خانه هايشان دعوتشان مى كردند و چقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعوین عروسى، با هداياى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اينها فقط يک رويا بود. نه جشن عروسى در كار بود و نه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهيز برونى و نه حنابندونى! هيچى و هيچى! گاهى درخلوت، بغضم مى تركيد و براى دل خودم و غريبى و بى پناهى ام گريه مى كردم، اما با به ياد آوردن عشق و علاقه ام به حسين، دلتنگى از وجودم پر مى كشيد و پر از اميد و شادى مى شدم. در افكارم غرق بودم كه تماس دستان حسين روى صورتم، از جا پراندم. - كجايى عروسک؟ شام آماده است. مثل دختر بچه ها لب برچيدم و خودم را لوس كردم: - بازم ماكارونى؟ حسين خنديد: ببخشيد آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همين غذا رو ياد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم كه فكر نكنم تو خيلى خوشت بياد. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh