eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺از شهادت نیز سخن گفتند؟ نه. مستقیم از شهادت صحبت نکردند. من گمان می‌کنم تعداد کمی از انسان‌ها این موضوع را به زبان می‌آورند. آن‌چه هویداست آن است که همسفران شهدا، خودشان از راز درون همسرشان آگاه و از آرزوی او مطلع می‌شوند. عبدالکریم نیز آرزوی شهادت داشت. او همواره می‌گفت «آرزو می‌کنم آخر و عاقبت‌مان ختم به شهادت بشود. ما تا جوان هستیم و توان داریم، باید خدمت کنیم. ان‌شاءالله زمانی‌که به سن شهید «نورعلی شوشتری» رسیدیم، خداوند مزد زحمت‌مان را با شهادت در راه حق عطا نماید.» او برنامه‌های بسیاری نیز برای زندگی مشترک‌مان داشت. عبدالکریم عاشقانه برای آرامش و آسایش خانواده تلاش می‌کرد. تقدیر این‌گونه رقم زد که در جوانی به آرزوی خود برسد. عبدالکریم حقیقتا به سوریه نرفت که خون بدهد، او رفت تا خدمت کند و در قیامت در برابر حضرت زهرا (س) سربلند باشد. 🌷شادی روح همه صلوات نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺از شهادت نیز سخن گفتند؟ نه. مستقیم از شهادت صحبت نکردند. من گمان می‌کنم تعداد کمی از انسان‌ها این موضوع را به زبان می‌آورند. آن‌چه هویداست آن است که همسفران شهدا، خودشان از راز درون همسرشان آگاه و از آرزوی او مطلع می‌شوند. عبدالکریم نیز آرزوی شهادت داشت. او همواره می‌گفت «آرزو می‌کنم آخر و عاقبت‌مان ختم به شهادت بشود. ما تا جوان هستیم و توان داریم، باید خدمت کنیم. ان‌شاءالله زمانی‌که به سن شهید «نورعلی شوشتری» رسیدیم، خداوند مزد زحمت‌مان را با شهادت در راه حق عطا نماید.» او برنامه‌های بسیاری نیز برای زندگی مشترک‌مان داشت. عبدالکریم عاشقانه برای آرامش و آسایش خانواده تلاش می‌کرد. تقدیر این‌گونه رقم زد که در جوانی به آرزوی خود برسد. عبدالکریم حقیقتا به سوریه نرفت که خون بدهد، او رفت تا خدمت کند و در قیامت در برابر حضرت زهرا (س) سربلند باشد. 🌷شادی روح همه صلوات نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
46.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥همسفر عشق| روایت عاشقانه زندگی شهید مدافع سعید انصاری به روایت همسر از اذن حضرت زینب(س) برای شهادت تا عملیات برای نجات دختری که گوشش را بریده بودند ⏰مدت زمان:۲۳:۳۰ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی حاج آقا عالی موضوع: یه لحظه آدم میتونه کاری کنه خدا خریدارش بشه. 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙂🌻 غروبِ‌سردِبعدازٺوچہ‌دلگیراسٺ‌اۍعابر براۍهرقدم‌یڪ‌دَم‌نگاهۍڪن‌عقب‌هارا〗! . . 🌱 :) ❤️ پدر شهید 💚
🌷 . 🕊 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ✨اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ✨اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ✨ بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌹 وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ✨ وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌹فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . _________________ 🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
💠وداع فرزند و همسر شهید مدافع حرم علی اصغر شیردل در معراج شهدا ( نهم خرداد ۹۵) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همه با هم به داخل خانه رفتیم . ام احمد برایم آب قند درست کرده بود و به زور به خوردم داد. روهام نگران کنارم نشسته بود و دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود و من سرم به شانه اش تکیه زده بودم ،هراز گاهی بوسه ای روی سرم می زد. زهرا کنار حمید آقا نشسته بود ،هم نگران من بود و هم از آمدن عمویش بسیار خوشحال بود. _شما اینجا چیکار میکنید؟چطوری ما رو پیدا کردید؟ روهام سوالی که در ذهن من رژه می رفت را از حمید آقا پرسید. حمید آقا نگاه کوتاهی سمت من انداخت. _کمیل که بهم گفت روژان خانم خواب کیان رو دیده و چون راهها بسته بوده شما نتونستید بیاریدشون .من بهش گفتم میام ایران و بعد با رایزنی که با دوستانم میکنم میتونیم از طریق امنی وارد عراق بشیم. روز بعد زنگ زد که روژان خانم بدون خبر به سمت مرز خسروی رفته تا بیاد ایران.کاری که برای یک خانم مثل ایشون بسیار کار خطرناکی بوده .خلاصه اینکه من به دوستانم در عراق خبر دادم .و صابر رو فرستادم مرز تا بیاد دنبالتون.خودم هم سریع به جای ایران به عراق اومدم. متاسفانه عراق اوضاع آشفته ای داره و همینطور که میبینید چندین روستا رو محاصره و غارت کردند.جلولاءهم که الان در محاصره است. خواست خدا بود که من امشب صابر رو پیدا کردم و با اون به اینجا اومدم و گرنه معلوم نبود چه بلایی سر ناموسمون میومد. نگاهم را بالا آوردم و به دستان مشت شده و رگ های برجسته دست حمیدآقا دوختم. شرمنده لب زدم _عذر میخوام باعث اذیتتون شدم ،ممنونم ازتون اگه شما امشب نبودید معلوم نبود.... بغض نشسته در گلویم مانع ادامه حرفم شد. _خواهش میکنم .حتی اگه منم نبودم با تعریف هایی که کیان از شما میکرد شک نداشتم خودتون میتونستید اون داعشی رو به درک واصل کنید. لحن شاد حمید آقا لبخندی روی لب بقیه کاشت زهرا با خنده گفت _مگه داداشم چی می گفت؟ _والا خان داداشتون زنگ میزد به من التماس میکرد واسش پناهندگی بگیرم.میگفت حمید، جات خالی، یه زن گرفتم یه پا کماندو !.چنان با دمپایی دقیق اندازه گیری میکنه که محال ممکنه دمپایی با فرق سرم اصابت نکنه. _به خدا شوخی کرده صدای پر از بهتم باعث شد صدای خنده حمیدآقا و روهام در خانه بپیچد. خجالت زده لب گزیدم و چیزی نگفتم. زهرا در حالی که لبخند به لبش بود جواب حمیدآقا رو داد _عمو این قدر جدی، شوخی میکنی که روژان باورش شد. دوباره صدای خنده حمید بلند شد. دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد _ببخشید ،روژان خانم عذر میخوام قول میدم بخاطر زهراجان دفعه بعد جدی،شوخی نکنم. صدای خنده همه بلند شد . حمیدآقا با حرف ها و شوخی هایش نگذاشت لحظه ای به اتفاقی که برایم افتاده بود کسی فکر کند و یا در موردش صحبت کند. صبح با صدای تیراندازی از خواب بیدارشدم. نگاه ترسیده ام را در داخل اتاق چرخاندم. کسی داخل اتاق نبود .روسری ام را پوشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم و پوشیدن چادر عربی ام از اتاق خارج شدم. همه مشغول صبحانه خوردن بودند. ام احمد به کنار خودش اشاره کرد _تعال واجلس بجانبي حبيبي(بیا کنارم بشین عزیزم) _روژان جان خاله میگه بیا کنارم بشین. در جواب زهرا لبخندی زدم و کنار ام احمد نشستم ‌. استکان چای و خرما را کنارم گذاشت. _كُلي ، حبيبي ، أنتِ شاحبة ، لعنك الله لأنك أخافتك الليلة الماضية كلّي يا ابنتي زهرا نگاهم را که دید حرف خاله را برایم ترجمه کرد _خاله میگه بخور عزیزم رنگت پریده،خدا لعنتش کنه که دیشب ترسوندت.بخور دخترم. لبخندی به روی زهرا و ام احمد زدم _ممنونم خاله چشم میخورم آقا حمید دست از خوردن برداشت و روبه همه ما کرد _صبحونتون رو بخورید بعدش باید حرف مهمی رو بهتون بزنم همه بی حرف مشغول شدند.من هم دل تو دلم نبود تا بدانم آن حرف مهم حمیدآقا چیست،امید داشتم که مربوط به رفتن به کربلا باشد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh