☎️ زنگ عبرت:
حمله داعش به سوریه، درست زمانی آغاز شد که دشمنان احساس کردند مردم سوریه با نظام حاکم، همراه نیستند.
آوارگی مردم سوریه، ویرانی زیرساخت ها، کشته و مجروح شدن شدن هزاران نفر و ... حاصل ۱۰ سال جنگ و خونریزی بود که با یک اعتراض ساده آغاز شد اما القاء شکاف بین مردم و حاکمیت سوریه منجر به این فاجعه بزرگ شد. سالها باید بگذرد تا سوریه فقط به جایگاه قبلیاش بازگردد.
اما همین چند روز پیش بود که مشارکت ۸۰ درصدی مردم سوریه در انتخابات همه را شوکه کرد.
مردم سوریه هزینه های زیادی دادند تا فهمیدند امنیت گاهی با دادن سر حاصل می شود و گاهی با دادن رای....
کسانی که تشویق به رای ندادن می کنند دلسوز مردم نیستند و حتی اگر نام مردم را می برند دروغ می گویند.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
تادلشکستھنیست،ندارددعـٰااثر ...'
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
[WWW.FOTROS.IR]ma98040703.mp3
10.01M
#حاجمحمودکریمی
" دلم مثه بقیع تو ویرونه؛
•°'نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
َگرنبودیمڪتبومذهبدگرچیزےنداشت
اعتبار
و
عزتِ
شیعه
ز قال الصادق (ع) است
#السلامعلیڪیاشیخالائمه ✋
#شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
درروایت هست که بعد از به آتش کشیدن خانه ی
امام صادق(ع)؛ آتش بر در خانه و طاق ها رسید.
امام پا روی آتش گذاشتند میرفتند و میگفتند:
"أنا إبن أعراق الثري"
من فرزند رگ های تپنده ی زمین هستم ...
من فرزند ابراهیم خلیل الله هستم ...
-الکافی؛ج۱،ص۴۷۳-🌱•
📷 مراسم تشییع و تدفین دو شهید گمنام همزمان با شهادت امام صادق (ع) به سمت میدان قندی در تهران
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
😍 #فصل_دوم رمان زیبای
#روژان را در کانال زیبای
زخمیان عشق دنبال کنید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_ششم
هواپیما که در فرودگاه نشست.
در باز شد .
چندین سرباز وارد شدند و تابوت را به روی دست گرفتند
نمیخواستم از کیان عقب بمانم بچه به بغل روی پله اول ایستادم تا پیاده شوم.
چشمم به تابوت بود که گلباران شد و روی دست جلو می رفت.قدم هایم را سریعتر برداشتم .
یک گروه مشغول زدن آهنگ بودند.مردان نظامی دو طرف مسیر ایستاده بودند و به کیان ادای احترام می کردند.
نگاهم از روی تابوت سرخورد به روی زنی که به سمت تابوت می دوید و هرچند قدم روی زمین می افتاد.
سربازها تابوت را درجایگاهی که مشخص شده بود گذاشتند.
من نگاهم هنوز به آن زن بود نزدیکتر که آمد چهره شکسته خاله را تشخیص دادم.
از او خجالت می کشیدم.
چطور در چشمانش نگاه میکردم و میگفتم برای برگرداندن کیانت رفتم و جنازه اش را برگرداندم.
_به تابوت که رسید خودش را روی تابوت انداخت
_مادر برات بمیره .
عزیزمادر پاشو جای تو اینجا میون ایت تابوت نیست عزیزکم.
کیانم رفتی که زود برگردی نگفتی قراراست جنازه ات را برگردانند.
پاشو گل پسرم ،جان مادر پاشو!کیانم تو هیچ وقت جلو من پاتو دراز نمیکردی ،پاشو مادر !
همه هم پای خاله اشک میریختند .یک قدم عقبتر ایستاده بودم و جرات نمیکردم جلو بروم.
نگاهم را از تابوت گرفتم و بالا آوردم،پدرجان را دیدم .
انگار خبر شهادت کیان کمرش را شکسته بود. چشمش که به من افتاد
با دست اشاره کرد که به کنارش بروم
_بیا باباجان
با چشمانی اشکی به سمتش رفتم و خودم را به آغوش ش پدرانه اش انداختم
_پدرجان قراربود برم با کیان برگردم پیشتون ولی با جسم بی جونش اومدم ،ببخشید که نتونستم مانع پرکشیدنش بشم و به زندگی پایبندش کنم.ببخشید
پدرانه بوسه ای روی پیشانی ام کاشت
_کیان کنار تو خوشبختترین بود،تو مقصر نیستی باباجان ،کیان خودش این راه رو انتخاب کرد.من شرمنده اتم باباجان.
با صدای جیغ های زهرا از آغوش پدرجان بیرون آمدم.
زهرا دوان دوان خودش را به ما رساند
با هم چشم تو چشم شدیم
_روژان بگو دروغه،بگو این تابوت داداش من نیست.روژان حرف بزن .روژان مگه قرارنبود تو بمونی با خودش برگردی ؟پس کیان داداشم کو؟
وقتی دید به جای حرف زدن اشک میریزم کنار تابوت نشست
_کیان داداشی جونم مگه تو خودت به من نگفتی برگردم ایران زود میای؟این چه اومدنیه؟هان ،داداشی پاشو
حمیدآقا که تا آن لحظه درسکوت اشک میریخت به سمت پدرجان رفت و او را درآغوش کشید.هردو برادر همپای هم اشک میریختند.
پدر جان خاله ثریا را از کنار تابوت بلند کرد،حمیدآقا هم زهرای گریان را کمک کرد وبه سمت ماشین بردند.
چقدر احساس غریبی کردم.
نگاهم را به تابوت دوختم
_از این به بعد، وقتی کنارم نیستی کی قراره به جای تو کمکم کنه .
حتی پدر و مادرمم تو این لحظه کنارم نیستند.کیان بی کی بگم غم دلم رو؟
_روژان
با شنیدن صدای روهام سرم را بالا آوردم او را مقابلم دیدم.
به سمت آمد و مرا به آغوش کشید
_داداشی
_جان دلم، من فدای اشکات بشم خواهری
_دیدی چقدر تنها شدم،کیانم پرکشید داداشی ،تنهام گذاشت.
_کی گفته تنهایی، من خودم نوکرتم ،مگه من مردم که خواهرم بی کس باشه
با گریه گفتم
_مامان و بابا هم منو فراموش کردند .تو این لحظه تلخ زندگیم ،کنارم نیستن
روهام منو از خودش دور کرد و اشکهایم را پاک کرد
_قربونت بشم .مامان وقتی خبر شهادت کیان رو شنید حالش بد شد ،بردنش بیمارستان،بابا اونجاست.مگه میشه جگرگوشه اشون رو تو این لحظات تنها بزارن.تو عزیز دل همه ما هستی پس خودت رو آزار نده عزیزم.بریم عزیزم.
سربازها تابوت را روی دست گرفتند و به سمت ماشینی که برای حمل تابوت گلباران کرده بودند ،بردند.
من هم گریان با کمک روهام به سمت ماشین رفتم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_هشتم
در را که باز کردم،قبل از ورود روبه روهام کردم
_داداشی میخوام تنها باشم.
_اما تو حال..
_خوبم ،خواهش میکنم
_باشه قربونت بشم ،کاری داشتی زنگ بزن
برایش سرتکان دادم و او عقب گرد،کرد و از آنجا دور شد.
وارد خانه شدم.
هجوم خاطراتی که با کیان داشتم مرا از پا درآورد.
همان کنار در، روی زمین نشستم و زار زدم.
دلم عجیب هوای کیان را داشت .
_آخ بمیرم برات عزیزم،الان زیر خروارها خاک هستی و من تنها میون خونه ای ایستادم که قراربود باهم زندگیمون رو بسازیم.
قراربود صدای بچه هامون تو باغ بپیچه ولی الان صدای صوت قرآن به گوش میرسه و هی بهم یادآوری میکنه که دیگه تو رو ندارم.
یک لحظه احساس کردم کیان را دیدم که با لبخند نگاهم میکند.
با چشمان اشکی به سمت اتاق رفتم ولی اثری از کیان نبود.عکس هاش روی دیوار اتاق انگار بهم لبخند میزد.
به سمت تخت رفتم و رویش دراز کشیدم ،بالشت کیان را برداشتم و به آغوش کشیدم احساس میکردم هنوز هم بوی کیانم را می دهد.
کم کم چشمانم گرم خواب شد و دیگر نه صدایی شنیدم و نه چیزی حس کردم.
خودم را میان باغ سر سبزی دیدم که سرتاسر سفیده پوشیده ام و روی تابی که به درخت گیلاس بسته شده نشسته ام.
صدای خنده ام در باغ پیچیده بود.
نگاهم را که از شکوفه های گیلاس گرفتم،کیان با همان لبخند دختر کشش مقابلم ،روی دوپا نشسته بود
_همیشه بخند عزیزم ،بخاطر من،نزار تا ابد شرمنده تو باشم.روژانم به مامانت بگو حلالم کنه،هنوز ازدستم دلخوره،یه نامه تو قرآنمه بده به ایشون
دوباره سرخوشانه خندیدم
_صدام میکنن باید برم،یادت نره بهت چی گفتم عزیزدلم.دوستت دارم
در حالی که تاب میخوردم و حس پرواز داشتم ،لبخندزنان به دورشدن کیان چشم دوختم.
با صدای ضربه هایی که به در خانه میخورد از خواب بیدار شدم.
لحظه به لحظه خوابم را یادم بود.بخاطر اینکه از خواب بیدارم کرده بودند و دیگر نمیتوانستم کیان را ببینم،عصبانی بودم.
با اخم هایی که روی پیشانی ام جا خوش کرده بود به سمت در رفتم و طلبکار توپیدم
_چه خبرته روهام
در را که باز کردم با حمیدآقا چشم تو چشم شدم.
خجالت زده سرم را پایین انداختم
_ببخشید فکر کردم روهامه.
_خواهش میکنم شما ببخشید محکم در زدم ،وافعیتش چندبار در زدم ،وقتی باز نکردید نگرانتون شدم.روژان خانم شما چیزی یادتون نرفته؟
_با گیجی سرم را بالا آوردم
_نه!چی؟
_احیانا یه عدد نجلاء گم نکردید
خاک برسرم آنقدر درشوک کیان بودم که از دخترکم کلا غافل شده بودم
_واای ببخشید تو رو خدا ،نجلاء کجاست؟
_ایرادی نداره،راستش نمیخواستم بیارمش ولی چون خیلی بی تابی میکرد،مجبور شدم.
گوشی اش را برداشت و تماسی گرفت
_احمدجان امانتی منو بیار داداش.
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود، مردی جوان در حالی که نجلاء را به آغوش کشیده بود،به سمتمان آمد.
_سلام خانم شمس تسلیت عرض می کنم خدمتتون.
_سلام ممنونم.
با عشق نگاهم را به دخترک موفرفری ام دوختم.دستانم را به سمتش گرفتم .
خودش را به سمتم خم کرد.
او را به آغوش کشیدم و بوسه بارانش کردم
_الهی فدات بشم خوشگل مامان ،ببخشید تو رو یادم رفت فسقلم.
نجلاء با هربار بوسه من قهقهه میزد.
با وجود نجلاء ،حمیدآقا و آن مرد را فراموش کرده بودم،شرمنده لب زدم
_ممنونم ازتون ،لطف کردید.با اجازه
_خواهش میکنم.خدانگهدار
مرد رفت حمیدآقا کمی ایستاد
_اگه کمکی خواستید تماس بگیرید.
_ممنونم.خدانگهدار
خدانگهدار
با دخترکم وارد خانه شدم و در را بستم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh