🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_ششم
هواپیما که در فرودگاه نشست.
در باز شد .
چندین سرباز وارد شدند و تابوت را به روی دست گرفتند
نمیخواستم از کیان عقب بمانم بچه به بغل روی پله اول ایستادم تا پیاده شوم.
چشمم به تابوت بود که گلباران شد و روی دست جلو می رفت.قدم هایم را سریعتر برداشتم .
یک گروه مشغول زدن آهنگ بودند.مردان نظامی دو طرف مسیر ایستاده بودند و به کیان ادای احترام می کردند.
نگاهم از روی تابوت سرخورد به روی زنی که به سمت تابوت می دوید و هرچند قدم روی زمین می افتاد.
سربازها تابوت را درجایگاهی که مشخص شده بود گذاشتند.
من نگاهم هنوز به آن زن بود نزدیکتر که آمد چهره شکسته خاله را تشخیص دادم.
از او خجالت می کشیدم.
چطور در چشمانش نگاه میکردم و میگفتم برای برگرداندن کیانت رفتم و جنازه اش را برگرداندم.
_به تابوت که رسید خودش را روی تابوت انداخت
_مادر برات بمیره .
عزیزمادر پاشو جای تو اینجا میون ایت تابوت نیست عزیزکم.
کیانم رفتی که زود برگردی نگفتی قراراست جنازه ات را برگردانند.
پاشو گل پسرم ،جان مادر پاشو!کیانم تو هیچ وقت جلو من پاتو دراز نمیکردی ،پاشو مادر !
همه هم پای خاله اشک میریختند .یک قدم عقبتر ایستاده بودم و جرات نمیکردم جلو بروم.
نگاهم را از تابوت گرفتم و بالا آوردم،پدرجان را دیدم .
انگار خبر شهادت کیان کمرش را شکسته بود. چشمش که به من افتاد
با دست اشاره کرد که به کنارش بروم
_بیا باباجان
با چشمانی اشکی به سمتش رفتم و خودم را به آغوش ش پدرانه اش انداختم
_پدرجان قراربود برم با کیان برگردم پیشتون ولی با جسم بی جونش اومدم ،ببخشید که نتونستم مانع پرکشیدنش بشم و به زندگی پایبندش کنم.ببخشید
پدرانه بوسه ای روی پیشانی ام کاشت
_کیان کنار تو خوشبختترین بود،تو مقصر نیستی باباجان ،کیان خودش این راه رو انتخاب کرد.من شرمنده اتم باباجان.
با صدای جیغ های زهرا از آغوش پدرجان بیرون آمدم.
زهرا دوان دوان خودش را به ما رساند
با هم چشم تو چشم شدیم
_روژان بگو دروغه،بگو این تابوت داداش من نیست.روژان حرف بزن .روژان مگه قرارنبود تو بمونی با خودش برگردی ؟پس کیان داداشم کو؟
وقتی دید به جای حرف زدن اشک میریزم کنار تابوت نشست
_کیان داداشی جونم مگه تو خودت به من نگفتی برگردم ایران زود میای؟این چه اومدنیه؟هان ،داداشی پاشو
حمیدآقا که تا آن لحظه درسکوت اشک میریخت به سمت پدرجان رفت و او را درآغوش کشید.هردو برادر همپای هم اشک میریختند.
پدر جان خاله ثریا را از کنار تابوت بلند کرد،حمیدآقا هم زهرای گریان را کمک کرد وبه سمت ماشین بردند.
چقدر احساس غریبی کردم.
نگاهم را به تابوت دوختم
_از این به بعد، وقتی کنارم نیستی کی قراره به جای تو کمکم کنه .
حتی پدر و مادرمم تو این لحظه کنارم نیستند.کیان بی کی بگم غم دلم رو؟
_روژان
با شنیدن صدای روهام سرم را بالا آوردم او را مقابلم دیدم.
به سمت آمد و مرا به آغوش کشید
_داداشی
_جان دلم، من فدای اشکات بشم خواهری
_دیدی چقدر تنها شدم،کیانم پرکشید داداشی ،تنهام گذاشت.
_کی گفته تنهایی، من خودم نوکرتم ،مگه من مردم که خواهرم بی کس باشه
با گریه گفتم
_مامان و بابا هم منو فراموش کردند .تو این لحظه تلخ زندگیم ،کنارم نیستن
روهام منو از خودش دور کرد و اشکهایم را پاک کرد
_قربونت بشم .مامان وقتی خبر شهادت کیان رو شنید حالش بد شد ،بردنش بیمارستان،بابا اونجاست.مگه میشه جگرگوشه اشون رو تو این لحظات تنها بزارن.تو عزیز دل همه ما هستی پس خودت رو آزار نده عزیزم.بریم عزیزم.
سربازها تابوت را روی دست گرفتند و به سمت ماشینی که برای حمل تابوت گلباران کرده بودند ،بردند.
من هم گریان با کمک روهام به سمت ماشین رفتم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_ششم
ای خدا،کاملا هنگ شدم،ازجام بلندشدم و کتونیام و پوشیدم .اومدم توحیاط امامزاده،شروع کردم به قدم زدن.خدایاتا یک ساعت پیش فکر کردم بهترین تصمیم وگرفتم. ولی الان حس میکنم خیلی تصمیمم عجولانه بوده.شایدم فقط به فکر خودم بودم.نمی دونم چقدرگذشت که صدای اشنایی به گوشم رسید؛
_:هالین خانم،هالین جون.چرا نخوابیدی دختر؟
برگشتم سمت صدالیلابود،باارامش گفتم:
+تلفن داشتماومدم بیرون،اذیت نشین، الان دیگه خوابم پریده.
لبخندی ازروی رضایت زدوگفت:
لیلا:خیره ان شالله
سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم وگفتم:
اومدن دنبالم.
لیلاهمچنان لبخند به لب داشت، اروم گفت:
لیلا:پس رفتنی شدی!حالا جواب دخترم وچی میدی؟
باخنده گفتم:
+یه بسته اینترنت هدیه میدم خوبه؟
لیلا درحالی که شونه هاشوبالامینداخت گفت: نمیدونم،خودت میدونی باوروجک ما..راستی،بی خداحافظی نری..
دراتاق رو بست و رفت داخل،منم لبخندی زدم و به صفحه گوشی خیره شدم ممکنه دوباره زنگ بخوره.
_سلام
صدای امیرعلی رو توگوشممی شنیدم،خندم گرفت،به خودم گفتم: نصف شبی توهم زدی هالین،پاک ازدست رفتی.
صداتکرارشد:
_هالین خانوم
چه نزدیکه صداش، برگشتم پشت سرم، نههه واقعیه،امیرعلی اینجاست،دست چپش باند پیچی بود،یه باندم از گردنش به سمت چپ،آویزون بود که معلوم بود برای نگهداشتن دستش بوده، حتما بخاطر رانندگی بازش کرده.
سرجام میخکوب شده بودم وسرتاپاشو نگاه میکردم،تو تاریکی هم میشدخستگیش وحس کرد.
سرم و انداختم وپایین وخجالت زده گفتم:
+سلام
امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و پرسید
امیرعلی:حالتون خوبه؟
از روی شرمندگی جواب دادم:
+اقا امیرعلی،باورکنین نمیخواستم اینطوری بشه.
امیرعلی: من چی پرسیدم؟
تندتند گفتم:
+خب من.. مهین جون،مهتاب.. شما.. همه رو به دردسر انداختم.راستی حالشون خوبه؟
دوباره تکرار کرد
امیرعلی:هالین خانوم منچی پرسیدم؟ شماچی میگین؟
الان دیروقته خونه منتظرن، بیاین بریم بعد صحبت میکنیم.
با عجله گفتم:خونه،من نمیام.
سرشو اورد بالاوباتعجب پرسید:
امیرعلی:یعنی چی نمیاین؟میخواین کجابرین؟
بی مقدمه گفتم:
+هیچ جامیخوام بمونم اینجا..
به زحمت دستشو از توی باندی که دور گردنش وصل بود، ردکردو همون جاکناردیوار یکی از اتاقهای امامزاده نشست، هنگ نگاهش کردم این چه حرکتیه؟! که خودش متوجه شدوجواب داد:
امیرعلی:منم همینجا می مونم،خونه قول دادم با شما برمی گردم، نیاین که من وخونه راه نمیدن.
پوکر نگاهش کردم، این باز زده تو فاز لجبازی...
*****
امیرعلی*
از هواپیما که پیاده شدم،تو فرودگاه دل تو دلم نبود که میبینمش، دوس داشتم ببینم واکنشش چیه وقتی دستم و اینطوری میبینه، از طرفی هم چون بارها دیده بودم به ظاهر و.. اهمیت میده، احتمال زیادی می دادم که دیگه بهم اهمیت نده.
..
رسیدم سالن انتظار، مهتاب با مامان بودن وبایک دسته گل، احوالپرسی کردم و بعد از اینکه مامان رو مطمین کروم حالم خوبه و فقط دستم کمی خراش برداشته، از مهتاب پرسیدم.
+ پس هالین کجاست؟
مهتاب لبخندی زد وبا کنایه گفت:
مهتاب:درست صحبت کنا، هالین خانوووم
سریع گفتم: بله بله، هالین خانوم تشریف نیاوردن؟
مهتاب سرشو با حالت مغروری بالا گرفت و گفت:
وا،ایشون چه کاری دارن اینجا اقای محترم؟
خییر گفتن من بیام اونجا چیکار؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh