eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رو از دست ندین😔👌👌 در سرمـ نیست بجز حال و هواے تـــــو و عشـق شادمـ از اینکہ همہ حال و هوایمـ تـــــو شدے🌱 💕 🕊🥀 خدایا میشه عاشق چشای ما هم بشی😭
🌸فــرازی از وصیتــنــامــــه عزیزانم! شرافت و آزادگی واقعی بدون تحمل رنج به‌دست نمی‌آید، باید سینه ظلمت شب را شکافت و به ظالمان هجوم آورد تا فجر و آزادگی و شرافت به‌ دست آید، قدرت‌های استکباری سالیان دراز زندگی انسانی مردم را جولانگاه تمایلات نفسانی و تقاضای ضد انسانی خود قرار دادند، اینها از آنجا که بنیاد نظام فکری و اجتماعی آنها قلدری است، جز زبان اسلحه نمی‌فهمند پس به هر یک از ما واجب است که با مستکبران بجنگیم. 🌻شــھیــدصمصـام‌طــــور نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠نحوه شهادت پاسدار رشید اسلام مدافع حرم حضرت زینب(س) آقامحمودرضا بیضائی ▪️ احمدرضابیضائی: 🌷شهادت محمودرضا به نقل از برادر "م .ج " که خود در منطقه حضور داشته و در منزل شخصی و بر روی نقشه برای بنده توضیح دادند بدین گونه است : محمودرضا فرمانده یکی از سه محوری بود که عملیات در آن محورها با هدف آزاد سازی منطقه قاسمیه در جنوب شرق دمشق انجام میگرفت. مسئولیت کار در دو محور دیگه با رزمندگان حزب الله لبنان و مجاهدین عراقی بوده که کار، نسبتا در آن مناطق سبکتر بوده و سخت ترین محور همین محوری بود که محمودرضا تحویل گرفته بود. محمودرضا کار را با درگیری و پاکسازی در این محور به پایان رسانده و در انتهای این محور دو کارخانه، یکی کارخانه تولید آلومینیوم و یکی کارخانه تولید روغن موتور قرار دارشت که درگیری سختی در محوطه کارخانه آلومینیوم با مسلحین اتفاق می‌افتد و نهایتا با موفقیت پاکسازی منطقه صورت میپذیرد. محمودرضا برای تثبیت منطقه پیشنهاد میکند که خاکریزی در پشت آن کارخانه ایجاد شود. برای آوردن تجهیزات ایجاد خاکریز و نفربرهای مستقر در پشت خط، که در یک سه راهی بنام غریفة مستقر بودند، محمودرضا همراه با چندتن از نیروهایش به سمت عقبه حرکت میکند که در همان حین متوجه تیرهای مستقیمی میگردد که از سمت چندین خانه که با فاصله از جاده قرار داشتند بسمت آنها شلیک میشود. مسیری که در آن در حال حرکت بودند زمین های زراعی و کشامحمودرضا به نیروهای تحت امر خود خطاب میکند که وارد کانال متروکه ای که سابقا برای هدایت آب به زمین های کشاورزی مورد استفاده قرار میگرفت بشوند. بعد از ورود به کانال ، محمودرضا احتمال آلوده بودن کانال به تله های انفجاری رو تذکر داده و به همراهانش که دو سه رزمنده عراقی و یکی دو رزمنده افغانی بودند میگوید که با نفر پشت سری و جلوی خود چند متر فاصله ایجاد کنند که در صورت وقوع انفجار، همه آسیب نبینند محمودرضا خود جلوتر از همه و در رآس ستون حرکت کرده و بعد از طی مسافتی در داخل کانال، پایش به مدار استتار شده یک تله انفجاری خورده و بمبی که در دیواره کانال جاسازی شده بود منفجر میشود و در اثر اصابت ترکشها که سمت چپ بدن رو بطور کامل از سر تا پا گرفته بود به شهادت میرسد 🌷روحش شاد و یادش گرامیباد🌷 🌾🌱🌾🌱🌸🌱🌾🌱🌾نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
روز آخر که می خواست برود سوریه، آمد دیدنم، دست انداختم دور گردنش و گفتم: آقا محسن رفتنی شدیها یادت باشه حرم بی بی حضرت زینب (س) که رفتی من رو دعا کن موقع برگشت هم یه دونه پرچم برام بیار، نگاهم کرد و گفت: من دیگه بر نمی گردم، گفتم: این حرفها چیه؟ تو بچه کوچیک داری، حرف از نیامدن نزن. دستش را زد به گردنش و گفت: این رو می بینی؟ گفتم: خُب گفت: «بابِ بریدنه». 🌹شهید آقا محسن حججی 📚 کتاب "حجت خدا" نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
بعضے ها را هر چقدر بخوانی خسته نمے شوی! بعضی ها را هر چقدر گوش دهی عادت نمی‌شوند! بعضی ها هر چه تڪرار شوند باز بڪرند و دست نخورده! مثل شهدا... مثل برادر شهیدم محمد مهدے عزیز نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸فــرازی از وصیتــنــامــــه عزیزانم! شرافت و آزادگی واقعی بدون تحمل رنج به‌دست نمی‌آید، باید سینه ظلمت شب را شکافت و به ظالمان هجوم آورد تا فجر و آزادگی و شرافت به‌ دست آید، قدرت‌های استکباری سالیان دراز زندگی انسانی مردم را جولانگاه تمایلات نفسانی و تقاضای ضد انسانی خود قرار دادند، اینها از آنجا که بنیاد نظام فکری و اجتماعی آنها قلدری است، جز زبان اسلحه نمی‌فهمند پس به هر یک از ما واجب است که با مستکبران بجنگیم. 🌻شــھیــدصمصـام‌طــــور نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 با حرص خیره میشم به محمد حسین،مظلومانه نگام میکنه ،برای جلو گیری از سکته پام رو روی زمین می کوبم ولی بی فایده است انگار . -تو مگه نرفتی خونه؟ -چرا -پس چرا برگشتی دنبالم؟ -خب منم می خواستم برم ملاقات پاشا -لابد نخوابیدی؟ -حموم رفتم،اومدم -محمد حسین -پناه مگه تعارف دارم خوابم بیاد میخوابم -هفتاد و دوساعته نخوابیدی بعد خوابت نمی یاد؟! نگاهی به سارا میکنم،سرش تو گوشیش بود،اشاره ای به سارا میکنم و با زبون مورس هر دوتامون میگم میشه بیاد؟! سری تکون میده و به سمت جلوی ماشین میره و سوار میشه ،سری به تاسف تکون میده:سارا جان بیا دیگه نگاهی به پژوی نیمه درب و داغون میکنم و سوار ماشین میشم ،پشت میشینم ،محمد حسین چشم هاش رو به زور باز نگه میداره،اونوقت میگه خوابم نمیاد از همین الان فهمیدم که خیلی لج بازه حتی بیشتر از پاشا . -شنیدم امروز استاد حسابی،حالت رو گرفته اشاره ای به محمد حسین میکنم و هیسی میگم اگه میشنید قاطی میکرد ،با چهره ی شرمنده به من نگاه میکنه و بی خیال جواب میشه . -رسیدیم نگاهی به بیمارستان میکنم و به تابلوی که خیلی ازش بدم میومد ،از ماشین پایین اومدم و به سمت پله ها رفتم و سارا هم همراهم !محمد حسین بیچاره ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کرد و دنبالمون راه افتاد .پاهام دست خودم نبود با عجله دوئیدم جلوی سی سی یو رسیدم .منتظر اجازه پرستار نموندم و به سمت در رفتم که نمی دونم یهو از کجا سبز شد و جلوم رو گرفت . -کجا؟ -تو -ممنوع الملاقاته -خواهش میکنم -گفتم که نمیشه -تو رو خدا -برو خانوم -خانوم پرستار تو رو خدا ساکت شد ،شاید دلش برای التماسم سوخت رو کرد بهم و گفت:فقط پنج دقیقه لباس مخصوص رو پوشیدم و وارد اتاق شدم ،نگاهی به پاشا کردم ،رنگ پریده اش ،چشم های بسته اش آزار دهنده بود، چقدر بی حد و اندازه آزار دهنده بود .دستم رو گره زدم به دست های نیمه سرد پاشا ،محکم گرفتم با تمام وجود تا شاید یکم گرم شود ولی بی فایده بود ،روی صندلی نشستم ،صدای در هم بوق مانیتور گوشم رو آزار می داد: پاشا بلند شو داداش،چرا هنوز خوابیدی ،بلند شو دیگه دستی به موهاش میکشم و مرتبشون می کنم ،چقدر رنگش پریده بود مثل گچ دیوار،سرم رو روی تخت میذارم و گریه میکنم،دل رحم بود اینطوری شاید دلش نرم میشد. -پاشا بلند شو ..آنقدر من رو اذیت نکن دلم برات تنگ شده برای خنده هات ،چرا بلند نمی شی؟ بی فایده بود،دلش نرم نشد،همون پاشای سابق بود،بی هوش و بی جون نمی دونستم چی باید بگم فقط گریه می کردم با تمام وجودم ،اشکم رو پاک میکنم :پاشا جان من،جان پناه بلند شو،اگه جون من واست مهمه بلند شو تکونی نخورد ،دمق بلند شدم به سمت در رفتم ،نگاهی به پاشا کردم و از اتاق خارج شدم، سارا با نگرانی نگام کرد،بی حوصله لباس ها رو در آوردم و سارا رو بغل کردم. -فدات بشم من الهی غصه نخور عزیز دلم ،روز های سختم میگذره آروم روی روی صندلی میشینم ،محمد حسین هم روبه روم نشسته بود و سرش رو در میان دستاش گرفته بود، بی حوصله بود این رو فهمیدم کنارش نشستم ،سرش رو بالا آورد و چشم های قرمز ش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت:چی شد؟ -هیچی -بهوش نیومد؟ -نه متاثر سرش رو پایین گرفت و خیره شد به کاشی های بیمارستان،نگاهی به ساعتش انداخت ،جلوی شیشه ایستادم وخیره شدم به پاشا،احساس کردم دستش تکون خورد ،باشوق گفتم:دستش ،دستش رو تکون داد .محمد حسین مثل جنی ها از جا بلند شد و به سمت ایستگاه پرستاری دوید.مثل بچه ها خیره شدم به پاشا که حالا آروم آروم چشم هاشو باز کرد،دستی براش تکون دادم ،بی رمق نگام کرد و لبخندی زد و من با تمام وجود جوابش رو دادم .دکتر با محمد حسین جلو آمدند،دکتر نگاهی به من کرد باپرستار وارد اتاق شد.سارا بغلم کرد و با تمام وجود فشارم داد:تبریک میگم پناه -ممنون محمد حسینم لبخندی بهم میزنه و کنارم می ایسته دکتر داشت معاینه میکرد ،گوشیم رو در میارم و کنار گوشم می گیرم:الو سلام مامان خوبی؟ خواب نبودی که؟ آره ...مژده گونی بده ...بگو چی میدی؟...نه بگو ...باشه ...پاشا بهوش اومد ...آره به جان خودم ..از محمد حسین بپرس ...بیا ..بیمارستانم دیگه ...باشه محمد حسین وا رفت روی صندلی نشست،مهربون رو به روش نشستم :محمد حسین خوبی؟ سری تکون داد و خنده ای چاشنی کرد که به دروغش شک نکنم . 🌺🍂ادامه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh