eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
"يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ" پدر جآن ؛ كۍ تو را با خونتـــــ خضاب کرد . . !
. با دست های کوچکش سر را بلند کرد و به سینه چسبانید. گفت: بابا! دلم برایت تنگ شده. بابا! چرا ابروهایت خون آلود است؟ بابا! محاسن تو چرا اینقدر آشفته است؟ سر بابا را گذاشت زمین، خم شد لب ها را گذاشت رو لب های بابا. دیدند سر از بغل جدا شد افتاد، بچه هم افتاد. گفتند خواب رفت بچه، سر را می بریم بعد که بیدار شد می گوییم خواب دیدی. بچه های کوچک خواب و بیداری را قاطی می کنند. وقتی که رقیه ساکت شد و سر به یک طرف افتاد و دختر به یک طرف؛ بی بی یک قدری خوشحال شد. همین که زینب (س) آمد بچه را بغل کند، دیدند صدای ناله بی بی بلند شد. ام کلثوم گفت: خواهر چه شده؟ گفت: عزیزم! رقیه جان داد.😭 استادسیدعلی‌نجفی؛شرح‌دعای‌عرفه🌿!
🕊 پیکر شهیدی دیگر از لشکر فاطمیون تفحص شد 💠 هم‌زمان با روزهای ابتدایی ماه صفر، پیکر "شهید محمد آرش احمدی" از لشکر فاطمیون مورد تفحص و شناسایی قرار گرفت.👇 🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3012
امام سجاد (علیه السلام): حق فرزند این است که بدانی او از تو است در دنیا با هر خیر و شری که دارد به تو منسوب است و تو مسئول تربیت نیکو و راهنمایی اش به سوی خدا و یاریش در اطاعت از پروردگارش هستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آغوش باز کن خورشید، ستاره ات روی زمین ماندنی نیست. اینجا فروغش را در خرابه ها کور کردند. اینجا گرمای وجودش را به سرمای شبها کشاندند. اینجا حتی از کوچکترین ستاره هم انتقام می گیرند که چرا به روی نی هم آسمان از آن توست؟ این سحر را خورشید، آغوش باز کن که ستاره ات برای شام غربت عمه هایش ماندنی نیست. ستاره ها که روی زمین نمی مانند... ستاره دلش آسمان می خواهد. ماه می خواهد تو را می خواهد... امشب دلهای بی تاب منجم بودند و خوب می دانند؛ ستاره اگر دردانه خورشید باشد آسمان این زمین که هیچ، کائنات هم تحت تابش اوست. سفرت بخیر ستاره کوچک کاروان عشق این خسته دلان را به آن آغوش پدرانه برسان ب.نظری‌منش 🌿!
التماس‌دعا‌ازهمگی💔
"انّی لا ارَی الموتُ الّا السَّعادَه والحیاه مع الظالمینَ الّا برَما" شانزده ساله بود که شهادت دایی اش شوق پرواز را در دلش تازه کرد؛پس بی درنگ دیگربار عزم سفر به جبهه کرد، به پدر پیوست و نگذاشت اسلحه دایی اش بر زمین بماند. سروی آزاده و بلند قامت بود، چهره اش گندمگون و موج موهایش مشکی تر از پرده ی شب. چشمان معصومش گویای قلب پاکش بود و پوششی ساده اما مرتب داشت. کم حرف بود و خوش اخلاق، احدی به یاد ندارد نماز اول وقتش ترک شده باشد. نه تنها نماز بلکه در تمام کارهایش دقیق و منظم بود. همیشه شب های جمعه در خلوت خود دعای کمیل میخواند و آرزوی همیشگی اش شهادت بود. هنگام رفتن، وصیت نامه و عکسی به عنوان عکس شهادت به خواهر داد و با مادر وداع کرد و گفت: "دیدار به قیامت!" هنگام اعزام، اتوبوس تصادف کرد. او و دوستش خلیل هردو با تنی مجروح، سخت ترین یگان (اطلاعات و عملیات) را انتخاب کردند. دوره فشرده و طاقت فرسای غواصی را در آذر ماه ۶۵ گذراندند. زندان زمین، روح عظیمش را در بند کشیده بود؛ چنانچه می گفت:"من مانند مرغی در قفسم تا کی اذن پروازم دهند." سرانجام وعده ی وصال فرارسید و در نبرد عاشورایی کربلای چهار، در کنار نهر خیِّن ، همان مقتل شهدای مظلوم غواص، آسمانی شد و دو ماه بعد پیکر پاکش یاد وطن کرد. "الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها" که درد عشق را هرگز نمی فهمند عاقل ها به ذکر یا علی آغاز شد این عشق پس غم نیست اگر "آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها" شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند "مَتَی ما تَلقِ مَن تهوی دَعِ الدنیا و اَهمِلها" ♥️ شهید ابوالقاسم آژند♥️ 🌻🕊🌻🕊💓🕊🌻🕊🌻 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
این اواخر یک بعد از ظهر حسین آقا به من گفت: شما چرا دعا می‌کنی من شهید نشوم؟ تو هنوز شهادت را درک نکرده‌ای. دعا کن من شهید شوم که آن دنیا شفاعت شما را بکنم.من گفتم: مگر می‌شود یک زن برای شهادت شوهرش دعا کند؟ گفت: هنوز شما بهشت را درک نکرده اید. من گفتم: انشاءالله همیشه باشی، نذر حضرت زینب باش. بروی مدافع حرم حضرت زینب باشی. می‌گفتم: من حاضرم یک سال تو را نبینم فقط زنگ بزنی بگویی من سالمم. من هم بگویم من سایه سر دارم. حسین آقا گفت: می‌دانی اجر شهید گمنام چقدر است؟   گفتم: تو را به خدا نگو! حالا می‌خواهی شهید بشوی شهید شو اما شهید گمنام نشو دیگر! راوی: همسر گرامی شهید 🌻یادش گرامی و راهش پر روهرو باد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازش پرسیدند: ابراهیم؟! چرا همراه بقیه رزمنده ها به دیدن امام نرفتی؟ جواب داد: " ما رهبر را برای تماشا نمی‌خواهیم. ما رهبر را می‌خواهیم برای اطاعت کردن...." یکی در جبهه گفتا نزد هادی رها کن جبهه و برگرد وادی ببین اندر جماران چهره ی یار بدادی حرف او را گوش صد بار جوابش داد هادی بس چه زیبا امام خود بجویم من در اینجا نخواهم رهبری بهر تماشا اطاعت از امام باید به هرجا چه بسیار از که رفتند اویس عصر ما، نادیده رفتند ندیدند چهره ی محبوب آن یار ولی از جان گذشتند در ره یار کند جبران خدای حی دادار رساند هر اویسی را به دلدار نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
: دوست داریم که از آنجا صدایی بیاید... صدایی آشنا؛ صدایی از حلقوم یکی از شماها... صدایی که به انتظارها پایان دهد... 📎پ.ن: همه از خان طومان برگشتند... تو نمی‌خوای بیایی آقا رحیم؟!... 🌷 معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
أشرَف المَوتِ قَتلُ الشهادة جانشین شهید حاج کاظم رستگار در لشکر ۱۱۰ سیدالشهداء در دفاع‌مقدس فرمانده تیپ مستقل شهید بروجردی [ تیپ ۱۱۰ خاتم الانبیاء ﷺ] برادرشهید دفاع‌مقدس "مرتضی‌غلامی" بازنشسته سپاه پاسداران و از معاونین عملیات نیروی زمینی سپاه پاسداران شهادت : ۱۹ شهریور ۱۳۹۵ حلب‌ سوریه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رمان نم نم عشق شعر ها شاد و غزل خوان لبانم بودند اسم لبخند تو شد واژه فرو ریخت بهم شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یاسر نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم.. روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم ضربه زدم... +الو _سلام..دم دانشگاه میبینمت. +باشه. _فعلا.یاعلی +بای این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا. تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ... کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم _قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه... +قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا... عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم... _این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه... خنده ای زد و گفت +برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی با خنده بوسیدمش و _یاعلی از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم... دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم‌.ماشالله جذبه😅 رفتم کنارش و بوق زدم _خانم امیدیان سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید +اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم... لبخندی زدم و گفتم _اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن. نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد. +آهاااا....الان کجامیریم؟ _بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه . لبخندی زد و گفت +باشه. مهسو بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم... +عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم. باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم _یعنی چی میتونه باشه؟😅 +عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم. سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم _موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم. مکثی کرد و گفت +آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی. همون موقع به درب خونمون رسیدیم. کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که.. +عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟ _باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان. +پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت. _باشه.خدانگهدار +یاعلی ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم . لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد. ادامه دارد... ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یاسر تندتندقدم برمیداشتم و زیرلب داشتم باخودم حرف میزدم... عه عه عه حیف که برای زن خیلی حرمت قائلم حیف که دستم امانته...حیف..وگرنه... وگرنه چی یاسر؟ها؟میزدیش؟ نه خب ولی...لااقل دوتا دادنکشیدم خالی بشم... مثل این خل و چلا شدم دارم باخودم حرف میزنم... +آی عشقی...باز که گازشوگرفتی داری میری... سرموبالا آوردم بادیدن طناز که کنار امیر ایستاده بود سرموپایین انداختم و گفتم: _مهسو تنهاست لطفابریدپیشش.ممنون ++چشم.خدافظ اینو گفت و باقدمهای تند ازما دورشد... +دعواشو شما میکنین ، زن منو پر میدی چرا؟ نگاه عصبی بش انداختم و باپوزخندگفتم _انگار ازین که با پسرامیگن میخندن خیلی راضی به نظرمیرسی... +نخیر،راضی نیستم.منم کم تشرنزدم به طناز،ولی عزیز من کج دار و مریز حرکت کن.من و تو تازه دیشب شوهرایناشدیم. باید عادت کنن خب.قبول کن سبک زندگی و تربیتشون بامافرق داشته.مخصوصا مهسو خانم که تقریبامیشه گفت چیزی ازدین ما اونطور که باید بلدنیست. به سمت نیمکتها رفتیم و نشستیم... سرمو توی دستام گرفتم و آروم گفتم _تو که میدونی من چقد حساسم رواین مسائل.آدم خشک مقدسی نیستم.ولی ناموسم برام مهمه.حالا میخاد صدسال باشه میخاد یه شب باشه که بهم محرم شده... اگرقرار به گیردادن بود که نمیذاشتم بااین وضع مو و آرایش بیادبیرون.خداشاهده میبینمش آتیش میگیرم فاتحه ی خودمومیخونم که چطور قراره تحمل کنم این اوضاعو. کاش این بازیو‌راه نمینداختیم امیر..هنوز نرفتیم توی اون چاردیواریامون اینجوره حال و روز،وای به حال بقیه اش... امیر میخواست جوابمو بده که همون لحظه صدای اذان پیچید .. +انگار امروز کل کائنات دست به دست هم دادن که من و تو حرفامونو کامل نتونیم بزنیم باهم تک خنده ای زد و پاشد رو به روم ایستاد.. دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: _پاشو فرمانده.پاشو نبینم غمتو.. یاعلی داداش نگاهی به دستش انداختم و دستموتوی دستش گذاشتم و یاعلی گفتم و هردومون به سمت نمازخونه به راه افتادیم... مهسو همون جا نشسه بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم...سرموبالاآوردم و طناز رودیدم که داره بانگاه نگرانش جلو میاد... به زورلبخندی زدم و _سلام پلانگتون..تواینجاچیکارمیکنی؟ +لازم نکرده تظاهرکنی...یاسر گفت اینجایی بیام پیشت... _آقا یاسر... +چی؟😳 _خوششون نمیادزنشون اسم یه مرد دیگه رو ببره...لابدآقا امیرحسینم اینجوره دیگه... +آره خب..شاید...حالا چته بق کردی؟ _ازدست خودم و یاسر عصبانیم. +چرا؟چی گفت بهت؟ نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به تعریف ماجرا... * +یعنی دادوبیداد راه ننداخت؟نزدت؟ _نه بابا مگه قتل کردم؟ باتمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت +آره راس میگیا...قتل نکردی...فقط به یاشار تکیه زده بودی و دستت روی شونه اش بود و هممون صدامون تاآسمون هفتم میرفت... مستاصل نگاهش کردم ..ادامه داد.. +مهسو قبول کن بابات هم میبود تشر میزد..چه بسا تو گوشت هم میزد...میدونی که حتی باباتم رواینجور برخوردا باجنس مخالف حساسه..چه برسه به آقایاسر که هم مسلمونه و مذهبی.هم شوهرته. عصبانی شدم و گفتم _کدوم شوهر بابا؟تازه همین دیشب عقدموقت بینمون خوندن.فقط یه اسمه برام.همین.قرارنیس بهش متعهد باشم که.اون فقط مسئول حفاظت از جونمه.نه بیشتر خودم هم حرفامو قبول نداشتم.اوج یک تفکر بچگانه بود... +مطمئنم خودتم حرفاتوقبول نداری...اون چه اسم باشه چه یه قرارداد ومحافظ بازم شوهرته.درسته حسی بینتون نیست ولی باید تعهدت رو رعایت کنی.حالا هم که به دین ما درومدی مسلما باید یه سری از کارای سابق رو ترک کنی عزیزم... الانم آروم باش.خوشبختانه اینقد فهم داشته که برخوردبدی بات نداشته و فقط تذکر داده.پاشو،پاشو دیگه نشین اینجا... دستموتوی دستش گذاشتم ازجام پاشدم و ازاونجا دورشدیم... 😍 😍 ادامه دارد.... ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
لوح | دلتنگ حرم ... میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راه و میخام