eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿💐🌿💐🌿💐🌿 همسر شهید میثمی: بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند،😍 پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. 😭😢 بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریه ام گرفت، گفتم: تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟😞 گفت: تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست می شه! 😕 حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت، روضه اش را هم دوست داشت، ❤️😭😔 روضه او را که می خواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که می رسید، دیگر نمی توانست ادامه دهد.😔😔 ترکش که خورد 😔و بردنش بیمارستان، زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا علیهاالسلام و در روز شهادت مادرش به شهادت رسید.😭❤️
کربلایی شدن ما به همین سادگی‌ ست دست بر سینه گذاریم و بگوییم « السلام علی الحسین » ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
این پوتین ها ... سکویِ پرواز به بهشت شدند نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در اقدامی بی سابقه نمایندگان آمریکا بند حمایت یک میلیارد دلاری از اسراییل برای موشکهای گنبد آهنین را حذف کردند. 🔹اسراییل با نگرانی بسیاری به بحران پیش رو می‌نگرد که در صورت وقوع درگیری جدید با ، دچار کمبود موشک پدافندی خواهد بود. 🔹از طرف دیگر ۳۰ سازمان حقوق بشر آمریکایی، خواستار قطع حمایت از اسراییل شده اند. 🔹دوران ننر بازی و لوس بازی اسراییل به پایان رسیده و آمریکا با قدرت خود، و مشکلات داخلی بسیار، به نبرد و مقابله با قدرت روز افزون چین می‌اندیشد. به حدی که حاضر شده با در بیفتد تا برای خود جای پایی در استرالیا دست و پا کند. و این جدید و اوضاع جدید باعث خواهد شد فشارهای آمریکا بر کم شده و از تاثیر آنها هم کاسته شود.
بزرگی به دلدادگی است نه به ستبری سینه و زور بازو بزرگی به دلارام رفتن به قلب آتش و تیر افکندن به قلب مرگ است. بعضی انسانها مرگ را به زانو در آورده و میکشند پیش از آنکه بمیرند. داستان دهقان فداکار را در کتاب خواندیم و داستان تو را سینه به سینه به نسلهای بعد می‌گوییم. دلهای سرخ و آسمان آبی جایگاهت، روحت جاودانه شاد باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• امسال اربعین من فرق دارد: امسال من هستم و یک کوله دلتنگی؛ امسال باید در جاده تنهایی، عمودهای بی لیاقتی ام را بشمارم؛ امسال باید به جای چای ابوسجاد، در موکب جامانده ها، شوکران حسرت را سر بکشم؛ حسرت زیارت... حسرت هم‌ قدم شدن با شما... حسرت دعا برای ظهورتان در اجابت خانه کربلا... 🌱🏴 ...♡
بی قرار(2).mp3
10.51M
『 نماهنگ؛ بی‌قرار... 🖤•』 تهیه‌شده‌دراستودیونوای‌ریحان🌱'
مراببخش‌جا‌ماندم . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات امیر المومنین علی علیه السلام در مسجد کوفه با صدای استادفرهمند
شهادت‌فقط‌در‌جبھه‌هاۍ‌جنگ‌نیست !' اگر‌انسانۍ‌براۍ‌خدا‌کار‌کند‌و‌به‌یاد‌او‌باشد وبمیرد ؛ شھید‌است :)
پهلوان ۱۵ساله جبهه‌ها ... کسی که در هفت سالگی بازوبند پهلوانـی کشور را از آن خود کرد، رکوردار چرخ ورزش باستانی بود،۳۰۰ دور در سه دقیقه ... فقط تا قبل از انقلاب هفت مدال طلا و سکه گرفته بود، و با آن سن کم مربـی شده بود و صد نفر زیر دستش آموزش می دیدند... به خاطر اسلام و انقلاب به تمام افتخارات و شهرتش پشت پا زد و شد یک بسیجی ساده که درعملیات بدر با اصابت گلوله توشکا به شکمش به فیض عظیم شهادت نائل آمد. و پیکرش بعد از سیزده سال در کنار برادر شهیدش در ورزشگاه شهدای طوقانی کاشان به خاک سپرده شد. 🌻شهید پهلوان سعید طوقانی🌻 @Shamim_best_gift
🌸 سیره شهید همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت. دوران مجردی هر هفته در کنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند، برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حاجت روا هم میشد؛ بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند، حتی اگه خسته بود، حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد شده بود تند میخوند ولی میخوند، تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود: " اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى‏ مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ".. تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (ع) چی بود. 🍁شهید علیرضا نوری🍁 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی تقاضا می‌کرد به جبهه برود، ولی چون برادرش در جبهه بود، موافقت نمی‌کردیم، یک روز گفت: خواب دیده‌ام؛ در خواب کسی به من گفت: به زودی از دنیا خواهم رفت و ادامه داد: اگر نگذارید به جبهه بروم و همین‌جا از دنیا رفتم چه جوابی خواهید داد؟ برای همین پدرش اجازه داد به جبهه اعزام شود، خودش می‌دانست شهید خواهد شد، می‌گفت: باید بروم، سید مرا به جبهه دعوت کرده، دوستانش بعدها می‌گفتند صادق می‌گفت: امروز هم گذشت و شهید نشدم به دوستانش گفته بود ۲۵ روز بعد، شهید خواهد شد همین طور هم شد. 🌹شهید صادق صادق‌زاده🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۹ محل تولد: مشکین شهر، اردبیل تاریخ شهادت: ۱۳۶۴ محل شهادت: فاو @Shamim_best_gift
رمان نم نم عشق شعر ها شاد و غزل خوان لبانم بودند اسم لبخند تو شد واژه فرو ریخت بهم شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مهسو باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم.... نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟ کمی به ذهنم فشارآوردم... دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه... بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم... پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟ باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم... لعنتی.. ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم ** پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم.... باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم... مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد.. +سلام مهسوخانم... پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم _سلام،خسته نباشی... کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت... +درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد.. لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم... * +تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید... _نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟ باتعجب گفت +تب؟؟مگه من تب داشتم؟ _خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی... لبخندخسته ای هم زدم و گفتم.. _هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟ _مگه چی میگفتم؟ +نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی... آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد... +نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟ _نه...الان گفتی دیگه... تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت... بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت... +اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت... _ممنون.باشه... دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت +امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟ لبخندی ازته دل زدم وگفتم _عااالیه مررررسی یاسر... چشمکی طبق عادت زد و گفت +قابل نداره عیال.... و وارد اتاقش شد... ؟ ادامه دارد... ⛔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یاسر بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده... ای بابا... گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد... بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست... +سلام جانا... _سلام بی معرفت +قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا... _باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه... +یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی... خنده ی بلندی سردادم و گفتم _دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما... +آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما... _موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن... _مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه... بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت +کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم... نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم _مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی... و با خنده از در بیرون رفتم... دستم رو از پشت کشید و گفت +آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟ لبخندملیحی زدم و گفتم... _شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته... چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم... * کلید انداختم و وارد خونه شدیم... اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت +خیلی خوش گذشتا...ممنون _آره..خواهش،وظیفه بود... من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم... بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد... سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید... درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم... وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم... _بیااینوبخوربهترمیشی... بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه... خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم.. +میشه نری؟میترسم یاسر... بامهربونی نگاهش کردم و گفتم.. _تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش... سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم... _سعی کن بخوابی... +نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم... _هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن... +یه چیزی بگو آروم بشم... چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن قرآن با صوت کردم... بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت... .... ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh