eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
30.3هزار عکس
12.5هزار ویدیو
153 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*☝️نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها نماز برآوردن حاجات ...!* *💠قالَ الصادِقُ (ع) :* *🔹فَمَنْ عَرَفَ فَاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِهَا فَقَدْ أَدْرَک لَیلَةَ الْقَدْرِ .* *💠امام صادق (ع) :* *💥 هر کس به شناخت حقیقی فاطمه علیها السلام دست یابد، بی گمان شب قدر را درک کرده است .* *📙بحار الانوار، ج 43 ، ص 65 .*
🍁زخمیان عشق🍁
*☝️نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها نماز برآوردن حاجات ...!* *💠قالَ الصادِقُ (ع) :* *🔹فَم
ابتدا دو رکعت نماز بخوان (دو رکعت نماز مستحبی) پس از پایان نماز، سی مرتبه تکبیر بگو و تسبیحات حضرت زهرا را بجا آور (تسبیحات حضرت زهرا: سی و چهار مرتبه الله اکبر، سی و سه مرتبه الحمدلله، سی و سه مرتبه سبحان الله) سپس به سجده برو و صد بار بگو: یا مَوْلاتى یا فاطِمَةُ اَغیثینی (اى سرپرستم اى فاطمه به فریادم برس) سپس، طرف راست صورتت را بر زمین بگذار و همان ذکر را (یا مَوْلاتى یا فاطِمَةُ اَغیثینی) صد بار بگو. سپس طرف چپ صورتت را بر زمین بگذار و صد بار دیگر، همان ذکر را (یا مَوْلاتى یا فاطِمَةُ اَغیثینی) بگو. پس از آن، دوباره به سجده برو و صد و ده مرتبه، همان ذکر را (یا مَوْلاتى یا فاطِمَةُ اَغیثینی) بگو و حاجت خود را بطور کامل بیان کن، ان شاءالله که برآورده شود.
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ کوتاه هیچوقت آب ازسر نمیگذره حاج آقا دارستانی 🌴💎🍁💎🌴
بـه خدا قسـم کـه مدیـون شهداییم، روز قیامـت باید همـه پاسخگو باشیم بعدشان چـه کردیم ⁉️ جانش راداد جان بگیرے ، تو رهرو راهش بودے ؟😔 🌹🍃🌹🍃
بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین 🌸خودمانی با شهدا دلم شهادت مےخواهد اما... من چه کرده ام که مزدش شـــــهادت باشد؟ تمام کارهایم خالص است مثل شهید سعید چشم براه که حضرت زهرا(س) بخاطر خلوصش او را به فرزندی قبول کرد؟!!! نمازهایم را مانند شهــــــدا عاشقانه مےخوانم؟ نماز شبم ترک نمےشود؟؟؟ اخلاق خوبی دارم؟؟؟!!!! نه.... شهــــــادت، از آنِ خود ساخته هاست نه من که امروز صبح تصمیم مےگیرم خوب باشم و تا ظهر یادم رفته است... شهــــــادت،خوبانِ امتــــ پیامبر(ص)را گلچین مےکند نه گناهکاری چون من را.... آخر من کجا و شهادت در راه خدا کجا؟؟؟ ولی چه کنم؟ فکــــر شهــــــادت لحظه ای مرا ترکــــ نمےکند یاد شهــــــدا هر لحظه با من است!!! حتی زمانی که بین دو راهیِ دل و دین،با هوای نفس و شیطان دست و پنجه نرمـ مےکنم و گــــاھ شکستـــ مےخورمـ ... خدایا! مگـــر نفرمودی از رحمتتـــــ ناامید نشویم؟؟؟ مگـــر نفرمودی همه گناهان را مےبخشی جز یاس از رحمتتــــ را؟؟؟ من هر چند اگـــر شهید شوم، آبروی شهید و شهادت را مےبرم ولی تــــو مےتوانی مرا پاک کنی و پاکـــــ بپذیری خدایا!!! حرفتـــ دو تا شدنی نیست به امید رحمتتــــ آمده ام خدایا !!! مـــرا به حرمتــ خون شهیدان شهــــیدم کن 🌸🌾🌸🌾🕊🌾🌸🌾🌸 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
روزی از موضوعی ناراحت بودم و از آن رنج میبردم، ابوالفضل منو دید و بعد از فهمیدن قضیه به من گفت: داداش دو رکعت نماز بخون تا آروم بشی گفتم: آخه... گفت: بخون. منم خواندم و بهتر شدم این قضیه گذشت تا روزی که خبر شهادتش رو به من دادن. حالم خیلی خراب بود. به یاد پند برادرم افتادم و دو رکعت نماز خواندم و آرام شدم راوی:برادرشهید 🌹شهید ابوالفضل راه چمنی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ﺧـــــﺪﺍﯾــﺎ.. صفحه ی ﺁﺧﺮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎمهﺍﻡ ﺭﺍ اینگونه میﺧﻮﺍﻫﻢ: به توفیق شهادت نائل شد ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ ﺑﺮﺍی ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ که ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﻫﺴﺖ؟ اللهم الرزقنا توفیق الشهادة شهید مدافع مصطفی عارفی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
✍ برگی از خاطرات هر کس به اتاقش می‌آمد از پشت میز بلند میشد و در جلو فرد می‌نشست و کارهایشان را انجام می‌داد ! یک روز از او پرسیدم که چرا پشت میز ، کارهایش را انجام نمی‌دهد؟ با لبخند همیشگی‌اش گفت ، برادر من ! ، میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می‌گیرد ، پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هست. من می‌آیم این طرف و کنار مردم می‌نشینم ، تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم ! این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می‌کنم.... 🌹شهید محمد بروجردی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 شایان ماشین وجلوی یک فست فودی نگه داشت. ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فست فودی رفتیم ،خیلی خلوت بودفقط سه نفرتوفست فودی بودن واین خیلی خوب بود،دلم نمیخواست کسی من وبااین قیافه ببینه،همونجوری صورتم کبودبودسرجریاناتی که یکی دوساعت پیش افتادکه رنگ وروم شده بودعین میت دیگه قیافم شده بودعین آنابل. شایان با دستش اشاره کرد که بریم داخل، سرم وانداختم پایین تاکسی نبینتم.سریع پشت میز نشستیم،شایان دوتاپیتزاونوشابه سفارش داد، ازگشنگی حالت تهوع گرفته بودم. شایان باتمسخروطعنه گفت: شایان:نمیخوای دستت وبشوری خانم پاکیزه؟ بااخم نگاهش کردم وگفتم: +شایان خیلی این اخلاقت بده که همه چیزوبه روی آدم میاری،کف دستم وبونکرده بودم چه میدونستم یک حیوان توسرویسه که فقط منتظره یک دختربره پیشش،اه. شایان دستاش وبه نشونه ی تسلیم آوردبالاوگفت: شایان:باشه بابا،شوخی کردم. انگشت اشارم وجلوی صورتش گرفتم وخیلی جدی گفتم: +آدم حرفاش وتودوحالت میزنه یکی شوخی یکیم عصبانیت. شایان ازحرفم خیلی تعجب کرددرحدی که نتونست چیزی بگه،سرم وگذاشتم روی میز وچشمام وبستم. شایان:هالین! پیتزاروآوردن. سرم وآوردم بالاوبه شایان نگاه کردم. گارسون پیتزاروگذاشت روی میزورفت. هردومون عین گشنه های عهد حجرافتادیم به جون پیتزا،خیلی گشنم بوداصلانمی تونستم حفظ آبرو کنم وآروم بخورم. یکم که خوردیم وازاون حالت گرسنگی بیرون اومدیم روبه شایان گفتم: +شایان نمیخوای نقشت وبگی؟ شایان یک قلوپ ازنوشابش وخوردوگفت: شایان:چراالان میگم. منتظرنگاهش کردم،بعدازمکثی گفت: شایان:ببین هالین اینطورکه معلومه خانوادت هیچ جوره حاضرنیستن بیخیال این ازدواج بشن پس توبایدکاری بکنی که اصلی کاریابیخیال بشن.کمی فکرکردم وگفتم: +فکرخوبیه،ولی این فکرو قبلادنیاکرده بودبهم گفته بود. لبخندبزرگی زدوگفت: شایان:به به چقدرتفاهم آخه. چشمام وباحرص بستم وگفتم: +شایان الان اصلاوقت مسخره بازی نیست،بگو چیکارکنم؟ شایان گازی به تیکه ی پیتزاش زدوگفت: شایان:گفتم که چیکارکنی. +خسته نباشی،خب اینو که دنیاهم گفته بود‌توبگودقیقاچیکارکنم؟ شایان جدی شدوگفت: شایان:ببین توبایدهم ازلحاظ ظاهری هم ازلحاظ اخلاقی داغون باشی تااونابه طورکلی منصرف بشن. دستام وتوهواتکون دادم وگفتم: +دقیق توضیح بده شایان. شایان:ببین ظاهری وکه خودت بایدکاری بکنی، ولی اخلاقی رو من می تونم بهت کمک کنم. ته دلم امیدوارشدم،بالبخند محوی گفتم: +چه کمکی بهم می کنی؟ شایان لبخندشیادانه ای زدوگفت: شایان:یکی دوتاقرص میارم که بریزی توچای پسره که کلاازاول تاآخرمجلس دستشویی باشه.خندیدم وگفتم: +همین؟ شایان:نه،ببین توخیلی باید جلف بازی دربیاری طوری که خانواده پسره فکرکنن توازپسرشونم بدتری،درضمن بایدساعت دقیق اومدنشون و بهم بگی. باکنجکاوی گفتم: +چرا؟ شایان:من هِی بهت پیام میدم توهم هی جوابمو بده وهی الکی بخند،بزار فکرکنن بین من وتوخبراییه ودرارتباطیم همچنان که زل زده بودم بهش به حرفاش فکرکردم، پیشنهادش خیلی خوب بودفقط امیدوارم که جواب بده. شایان دستش وجلوی صورتم تکون دادکه باعث شدازفکر بیام بیرون. شایان:حالانمی خوادانقدر ذهنت ودرگیرکنی،اگه غذاتوخوردی بریم خونه. به غذام نگاه کردم تموم شده بودفقط یک مقدارازنوشابم مونده بودکه اونم مهم نیست. +خوردم،بریم. شایان ازجاش بلندشدوپول غذاروحساب کردوباهم از فست فودی زدیم بیرون وسوار ماشین شدیم وبه سمت خونه ی ماراه افتادیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh