eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
32هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر این تیره شبِ هجر به پایان آمد .... پیکر مطهر از شهدای دارالشهدای تهران بعداز گذشت ۵ سال از زمان شهادت شناسایی و به میهن برمی‌گردد
13.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴فوری/فیلم بازجویی متهمان آشوب اصفهان منتشر شد 🔹انتشار برای اولین بار نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
3.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تذکر نماینده تهران به حسن خمینی/ حرمی که چند ده میلیارد برایش خرج شده امروز حتی کارکرد یک نمازخانه را ندارد! 🗣خضریان، سخنگوی مجمع نمایندگان استان تهران: ▫️چند روز صحنه تاسف باری دیدم. درحالی که مردم در سرما در چادر به سر می بردند حرم امام(ره) هنگام نماز صبح تعطیل بود. ▫️تولیت آستان حرم امام خمینی(ره) در زمانی که کشور نیاز به فعالیت فرهنگی دارد باید پاسخگو باشد که چرا وضعیت حرم به این شکل تاسف بار است؟
🥇قهرمانان دفاع مقدس از هر چه ‌هست ‌و نیست‌ گذشتم ولی‌ هنوز در عمق چشمهای ‌تو گیرم، فقط‌‌ همین .. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
امروز سالگرد شهادت دانشمند هسته‌ای "مجید شهریاری" است. از زبان همسرش: 💐مراسم ازدواج من و مجید در سلف‌سرویس اساتید دانشگاه صنعتی امیرکبیر برگزار شد، پس از مراسم با لباس عروس به خوابگاه رفتیم و زندگی بی‌تکلف خود را آغاز کردیم. 🌼مجید از نظر رفتاری بسیار نمونه و فردی بسیار متشرع بود. 💎 به جرأت می‌توانم بگویم لقمه غیر حلالی وارد زندگی‌ ما نشد. 🌺حتی در برخی عروسی‌ها حضور پیدا نمی‌کرد و می‌گفت وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمی‌کنم. 🌺مطالعه تفسیر قرآن را هرگز رها نمی‌کرد 🌹مجید واقعا آماده شهادت بود چون وقتی زندگی این مرد را مرور می کنم می بینم رویه مجید در زندگی هیچ سرانجامی جز شهادت نداشت. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فنجون های قهوه رو توسینی چیدم وسینی رو برداشتم ورفتم بیرون. اول به مهین جون تعارف کردم بعدبه امیرعلی وبعد مهتاب. سینی روتودستم گرفتم و گفتم: +مهین جون اگه کاری نداری من برم بالا. مهین جون سریع گفت: مهین:اِکجابری؟بیابشین ببینم. دلم نمیخواست مزاحم جمع خانوادگیشون بشم،خیر سرم خدمتکارم. لبخندی زدم وگفتم: +نه مزاحم نمیشم. دستم وگرفت وگفت: مهین:بیابشین دخترم این چه حرفیه که میزنی؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:تعارف نداریم که بیابشین. لبخندی زدم وکنارمهتاب نشستم. مهین جون رو کرد به امیرعلی وگفت: مهین:نمیری اداره؟ امیر:نه امروزنمیرم. مهین جون لبخندی زدوگفت: مهین:چه بهتریک روز پیش منی‌. امیرعلی لبخندی خجلی زدوسرش وانداخت پایین. دلم میخواست همونجا عق بزنم،آخه چراانقدر این پسرباحیاوسربه زیره؟ باضربه ای که به پهلوم خوردبه خودم اومدم. مهتاب خندیدوروکردبه مهین جون وگفت: مهتاب:مامان دررابطه بااون خواستگارامی خواستم چیزی بگم. امیرعلی کنجکاوسرش و آوردبالاوبه مهتاب نگاه کرد،مهین جون قهوش و گذاشت روی میزوگفت: مهین:خب؟نتیجه؟ مهتاب لبش وجویدوبعد ازمکثی باصدای آرومی گفت: مهتاب:بگید...بگیدبیان. مهین جون ابروهاش و بالاانداخت وگفت: مهین:چی شدبه این نتیجه رسیدی که بیان؟ مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:اولاکه هالین باهام حرف زدراضی شدم دوما قرارنیست قبول کنم که میخوام بیان ببینم حرفشون چیه. مهین جون سری تکون دادوروبه من گفت: مهین:ممنون که مهتاب و سرعقل آوردی. مهتاب:یعنی میخواید بگیدمن عقل ندارم؟ مهین جون خندیدو چیزی نگفت؛مهتاب باحرص کوکانه ای گفت: مهتاب:الان چراسکوت کردین؟چرا؟چرا؟چرا؟ الان داریدتاییدمی کنید که من عقل ندارم؟ قبل ازاینکه مهین جون حرفی بزنه،دستم ورو شونه ی مهتاب گذاشتم وگفتم: +مهتاب جان دیگه با چه زبونی بایدبگن که ازکنارجوب آوردنت؟ همه زدن زیرخنده حتی امیرعلی. مهتاب مشتی به کتفم کوبیدوباخنده گفت: مهتاب:خیلی بی شعوری. دستم وروسینم گذاشتم ویکم خم شدم وگفتم: +اختیاردارید،بی شعوری ازخودتونه. بازم همه خندیدن،مهتاب گفت: مهتاب:خب حالابسه دیگه. مهین جون قهوش وبراشت ومزه مزه کرد. ضربه ای به پهلوی مهتاب زدم وباصدای آرومی گفتم: +مهتاب،لباس عروس وبگو. مهتاب سریع فنجونش وگذاشت رومیزوگفت: مهتاب:راستی مامان؟ مهین:جانم؟ مهتاب:مامان کسی رومیشناسی که به لباس عروس نیاز‌داشته باشه؟ مهین:چطور؟ مهتاب نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: مهتاب:والایکی ازدوستام تازه ازدواج کرده بعدلباس عروسش ومی خوادبده به یکی که نیازداره. مهین جون لبخندی زدوگفت: مهین:چه کارخوبی،آره یکیومیشناسم اتفاقا دوهفته دیگه عروسیشه خیلیم درگیرلباس عروسه. مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:خب خداروشکر. مهین:ولی اگه لباس اندازش نشه چی؟ سریع گفتم: +نه نه پشت لباسش بندداره میتونه سایزش وتغییربده. مهین جون چندثانیه ای نگاهم کردوگفت: مهین:توازکجامیدونی؟ خاک برسرم گندزدم،هل کردم،بامِن مِن گفتم: +چیزه من...من مهین جون مشکوک نگاهم کردوگفت: مهین:توچی عزیزم؟ آب دهانم وقورت دادم وسریع گفتم: +من عکس لباس ودیدم. حس کردم قانع نشده ولی‌لبخندی زدوگفت: مهین:آهان‌. مهتاب زیرلب گفت: مهتاب:به خیرگذشت. به امیرعلی نگاه کردم، سنگینیه نگاهم وحس کرد،سرش وآوردبالاو برای اولین باردوثانیه‌ با تحسین نگاهم کرد.عین خرذوق کردم، لبخند دندون نمایی زدم. مهتاب:مامان جان پس‌آدرسشون وبده که من وهالین باهم بریم لباس وبدیم. مهین:باهالین؟ مهتاب موندچی بگه،سریع گفتم: +آره من ازمهتاب خواستم که بااون ودوستش برم.لبخندی زدوگفت: +باشه. نفس آسوده ای کشیدم وزل زدم به فنجون قهوه روی میز. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:وا،به چی میخندی؟ شونه ای بالاانداختم در صورتی که ته خنده ای توصورتم بودگفتم: +هیچی بیخیال. آهی کشیدوگفت: مهتاب:باشه،ولش کن بیابشین کارت دارم. باطعنه گفتم: +بازمی خوای جیغ بکشی؟ سرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت. به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم. زیرچشمی نگاهم کردوباصدای آرومی گفت: مهتاب:معذرت میخوام. کرم درونم فعال شد که یکم اذیتش کنم. +چی؟بلندترحرف بزن نشنیدم. مهتاب نگاهم کردوگفت: مهتاب:معذرت میخوام. یکم مکث کردم وگفتم: +چی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:عجبامیگم ببخشید. لبم وکج کردم وگفتم: +هوم؟ باحرص گفت: مهتاب:کوفت مرض اه. بلندزدم زیرخنده وگفتم: +باشه باشه جیگر ،، البته جیگرکلاه قرمزی! لبخندی زدوگفت: مهتاب:بی ادب. جدی شدم وگفتم: +خب حالاشوخی بسه بگوببینم چیکار میخوای کنی؟ کمی فکرکردوگفت: مهتاب:میخوام بگم بیان. باتعجب گفتم: +جدی؟پس حسین چی؟ مهتاب:نگفتم که حسین وفراموش می کنم اصلا من که نگفتم این یارو رو قبول می کنم. باحالت گیجی گفتم: +پس مریضی میخوای بگی بیان؟ شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:میگی چیکارکنم؟ عقلانیش اینه که بگم بیان، نمیتونم بخاطرحسین همه خواستگارام و ردکنم که. لبخندی زدم وگفتم: +خوبه که به این نتیجه رسیدی عزیزم نمیخوام ناراحتت کنم ولی نبایدعمرت وبخاطرکسی که نمیدونی دوستت داره یانه تلف کنی. پوزخندی زدوگفت: مهتاب:آره،دیگه خودمم خسته شدم الان نزدیک دوساله که این حرفا رو تودلم دارم دیگه تحملم تموم شده.نمیدونستم چی بایدبگم فقط با ناراحتی نگاهش کردم. برای عوض کردن جوو شکوندن سکوت گفتم: +راستی مهتاب،یه سوال؟ مهتاب:چی؟ +ازمامانت پرسیدی که نیازمندمیشناسه یانه؟ ضربه ای به پیشونیش زدوگفت: مهتاب:وای نه،پاک یادم رفته بود. +خسته نباشی دلاور. خنده ی خجلی کردوگفت: مهتاب:ببخشید،حتماامروزازش می پرسم.لبخندی زدم وگفتم: +باشه. باصدای امیرعلی به سمتش برگشتم: امیر:ببخشید،ناهارحاضره؟ ضربه ای به گونم زدم وگفتم: +خاک برسرم،نه روبه مهتاب کردم وگفتم: +چیکارکنم حالا؟ مهتاب روکردبه امیروگفت: مهتاب:همش تقصیرمن بود،من هالین وبه حرف گرفتم زمان ازدستمون دررفت.شونه ای بالاانداخت وگفت: امیر:پس زنگ بزنم غذاسفارش بدم. ته دلم خوشحال شدم،خوبه که مجبورنیستم غذابپزم. مهتاب:پس منم باقالی پلوباگوشت میخورم. امیرعلی سری تکون دادوروبه من گفت: امیر:شماچی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +زرشک پلو. سری تکون دادورفت.به مهتاب نگاه کردم وگفتم: +پاشومیزوآماده کنیم. مهتاب:باشه. ازجامون بلندشدیم و مشغول آماده کردن میزشدیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
پلک های خمیدھ‌اش حاکی از بی‌خوابی ها و دویدن های کثیر است . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عصای دست پدر ؛ مرد خانه‌ی مادر چو سرو رفتی و صدپاره استخوان شده‌ای ...