eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
من تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی برخورد منافقانه ترجیح میدهم. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
کسی که اهل دنیا نیست! فقط با «شهادت» آرام می‌گیرد عکاس: ذاکر اهلبیت حاج محمدرضا طاهری #شهید_محمدب
تصویری که در پیش روی خود مشاهده می‌کنید، ساعتی پس از شهادت شهید محمد بهروز لایقی، توسط دوربین عکاسی مداح اهل بیت(ع)، حاج محمدرضا طاهری که در آن ایام در واحد تبلیغات گردان شهادت، لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) مشغول فعالیت بوده است، از پیکر مطهر این شهید به ثبت رسیده است.
مثل یک عارف واقعی و عامل ۷۰ ساله بودند ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر! یعنی نسلِ جدید را با شهدا آشنا کنیم، در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار برایِ امام زمان(عج) تربیت می شود.❤️ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نام و نام خانوادگی:‎ احمدعلی سهیلی تاریخ تولد: 1343 محل تولد: کنگاور تاریخ شهادت: ---- محل شهادت: پنجوین 📝وصيتنامه شهید احمدعلی سهیلی 💠 بسم الله الرحمن الرحیم علت اينكه من اين راه را انتخاب كرده ام، اين است كه وقتى كه من مى شنوم بر سر برادران مرز نشين ما شب و روز گلوله مى بارد و من اينجا دور از هرگونه هراسى از جنگ كار خود را انجام مى‌دهم، نمى توانم آسوده باشم. هميشه ناراحت بودم كه چرا آنها آن خواهران و برادران من كه در مرز زندگى مى كنند نبايد همانند ما به مدرسه بروند و آسوده باشند. وقتى كه اينها به فكر من مى رسد مقدارى ناراحت مى شوم كه حتى از خودم هم بدم مى آيد ولى اكنون كه من مى توانم به غرب كشور رفته و به ساير برادران و خواهرانم كمك كنم، آن‌قدر خوشحال هستم كه در پوست خود نمى گنجم. حالا سخنى با پدر و مادرم دارم، پدر و مادرى كه يك عمر زحمت مرا كشيدند و من از آنها ممنونم. البته من به نحو خود از آنها متشكرم كه مرا طورى تربيت كرده اند كه بتوانم در راه اسلام پيش بروم و انشاءالله از شهداى اسلام شوم. من از پدر و مادرم خواهشمندم درصورتى كه اتفاقى براى من افتاد، زياد ناراحت نشوند چون به نظر من وقتى آنها فكر كنند، چندين هزار نفر همچون من در اين راه قدم نهاده اند و ان شاءالله هم كه پيروز و سربلند مى گردند تا تمامى برادران و خواهران عراقى را از چنگ دژخيمان بعثى و نوكران ابر قدرتها نجات دهند به اميد آن‌روز بدينويسله ازتمامى اهل فاميل و پدر و مادر و خواهر و برادر خداحافظى مى كنم كه خدا به شما صبر سرخ عنايت بفرمايد. اميدوارم كه جوانان ايران از خون شهداى اسلام پشتيبانى كنند و راه شهداى اسلام را پيش گيرند و راه آنها را تا به سرمنزل مقصود ادامه دهند. 🍁🌱🍁🌱🌸🌱🍁🌱🍁 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مراد از همان ابتدا انسانی متدين، آرام و باتقوا بود، يک بچه‌مسجدیِ پایِ كار بود، آدم ساكت و آرامی بود كه كار به كار كسی نداشتژ شغلش كشاورزی بود و سرگرم كارهای خودش بود. یکبار ما می‌خواستيم ماشين بخريم و مقداری پول كم داشتيم، با اينكه سنّ‌مان كمتر از او بود، وقتی پيشش رفتيم، كارت عابر بانكش را به ما داد و گفت هر چقدر كم و كسری داريد، از اين كارت برداشت كنيد، آدمي بود كه به كوچک و بزرگ احترام می‌گذاشت، دو قطعه زمين كشاورزی داشت، مالک چند صدهکتار زمین بود و وضع مالی‌اش هم عالی بود، اين نشان از بزرگی روح و منش ايشان داشت، كارت بانكی‌اش كه مبلغ زيادی پول داخلش بود را به ما داد و اين اطمينان را كرد و گفت هر چقدر كه نياز داريد، از كارتم پول برداريد، وقتی اين كارشان را ديديم، از دست و دلبازی‌شان تعجب كرديم، الان در اين دوره و زمانه چنين انسان‌هايی كم پيدا می‌شوند، رابطه‌اش با اهل سنت هم خيلی خوب بود، در كنار اهل سنت، دوستان غيربومی زيادی داشت و با هم همكاری و برادری داشتند. 🌷 شهید مراد عبداللهی🌷 به روایت دوست شهید نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
یاران مردانه رفتند ؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌹علی برای خودش لباس نمی خرید. همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه می‌داشت. 🌹یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. می‌گفت: مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچه‌های یتیم هستند، خیلی ها فقیرند، دلم نمی‌آید من لباس نو بپوشم و آنان نداشته باشند. "شهید علی هاشمی" ✍کتاب هوری نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما از مردن نمی هراسیم میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند باید بمانیم تا آینده شهید نشود و از سوی دیگر باید شهید شویم تا آینده بماند عجب دردی! 🌹 📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت اثر گروه شهید هادی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نکته، نکته‌ی مهمی‌ست..! تـا کسی شهید نبـود شهید نمی‌شود..💔 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهین جون سیب و‌ازدستم گرفت وگفت: مهین:خودم انجام میدم ‌گلم توبروحاضرشو. باشه ای گفتم وبا‌خستگی ازپله هابالا‌رفتم. خواستم وارداتاقم‌بشم که صدای جرو‌بحث ازاتاق مهتاب‌شنیدم. باتعجب به سمت اتاقش‌رفتم ودرزدم.‌صدای جیغ مهتاب اومد: مهتاب:بیاتو. دروبازکردم ورفتم تو.‌بادیدن صحنه ی روبه رو چشمام گردشده.‌نازگل افتاده بودرو‌مهتاب وبه زورداشت‌براش خط چشم ‌می کشید.‌خندم گرفت؛باهنگ‌گفتم: +چی شده؟ مهتاب باکلافگی گفت: مهتاب:میخوادبرام‌خط چشم مصری‌بکشه ولی من نمیخوام‌ضایع باشه. خندیدم وگفتم: +خب نازگل اون مدلی نکش. عین بچه هاپاش و‌کوبیدزمین وگفت: نازگل:نمیخوام،هرطور که من بگم. قیافم وباچندشی جمع کردم ونگاهش کردم. مهتاب باجیغ گفت: مهتاب:مگه من موش آزمایشگاهیتم؟ یهودراتاق بازشدو‌یه دختربچه اومد تو. باتعجب نگاهش کردیم‌که گفت: _خاله نازگل،گوشیت‌زنگ میخوره. نازگل اخم ریزی کرد‌وباغرولندگفت: نازگل:خاله ومرض،‌خاله وکوفت. همچنان که ازاتاق می رفت بیرون گفت: نازگل:صبرکنیدخودم‌بیام خط چشم بکشما. مهتاب زیرلب بروبابایی گفت وبه دختربچه که باناراحتی لب ورچیده بودنگاه کرد. بامهربونی گفت: مهتاب:به من بگوخاله،‌بیااینجابهت جایزه بدم. دختربچه لبخندبزرگی‌زدوباذوق رفت پیش‌مهتاب وشکلات واز‌دستش گرفت. _دستت درد نکنه خاله. مهتاب دستی روموهای فردخترکشیدواونم از اتاق رفت بیرون.سریع دراتاق وبستم‌وبه سمت مهتاب رفتم‌.بادیدن قیافش نچ نچی کردم وگفتم: +اییی چه زشت شدی، خودت آرایش کردی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:نه بابا،نازگل! +حدس می زدم،آخه تواونقدرم بدسلیقه نیستی. خندیدوگفت: مهتاب:حالاچیکارکنم؟ به رژلب آبیش نگاه‌کردم وگفتم: ۸+بروبشورصورتت ودیگه. باتاسف سری تکون‌دادم وگفتم: +رژلب آبی؟اونم با لباس سفید؟ مهتاب مظلومانه گفت: مهتاب:نازگل گفت به روزه. باچندشی گفتم: +کجاش بروزه آخه؟ انگارباصورت رفتی تولجن.‌خندیدوازجاش بلند‌شد وباشیرپاک کن ‌مشغول پاک کردن آرایشش شد. * خط چشمش وکه ‌تکمیل کردم،باذوق گفتم: +حالامیتونی خودت‌وتوآیینه ببینی.‌ برگشت وبه آیینه‌نگاه کرد،لبخندی‌ازسررضایت زدوگفت: مهتاب:همونطورکه‌ می خواستم،ساده و‌شیک‌. خندیدم وآروم گونش وبوسیدم،گفتم: +خوشبخت بشی. دستم وگرفت وگفت: مهتاب:ممنون عزیزم. چشمکی زدم وگفتم: +برم حاضرشم. مهتاب:آره برو. ازاتاقش رفتم بیرون ووارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوض‌کردم ومشغول کرم زدن شدم. کارم که تموم شدبا رضایت به آیینه نگاه کردم. عالی شده بودم،لباسم خیلی بهم میومد. کفشام وهم پوشیدم‌ودوباره به آیینه نگاه‌ کردم.‌ خندیدم وگفتم: +به به من واین همه خوشگلی محاله محاله! هرهرزدم زیرخنده. شال صورتیم وکه آماده کرده بودم برداشتم وروسرم گذاشتم موهام جمع کردم شالم و مرتب مدل عربی پیچونوم و یه طرفشو اویزرون کردم ،بوسی برای خودم ازتوآیینه فرستادم وبعداز برداشتن جادر رنگیم باذوق ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای جیغ خوشحال‌مهتاب،من ومهین جون ازجاپریدیم: مهتاب:بیاید،بیایدتماس تصویری متصل شد. مهین جون باخوشحالی‌ویلچرش وبه سمت مهتاب بردوپشت لب تاپ قرارگرفت. روم نمی شدبرم جلو، فقط باذوق لبخندی زدم ومنتظرموندم که صداش توگوشم بپیچه‌. یهومهتاب باذوق گفت: مهتاب:سلام داداشیییی! صدای خندش باعث شدقلبم تندتراز قبل بکوبه. امیر:سلام عروس خانم؛ سلام مامان جان. مهین جون که گریه میکرد،اشکاش وپاک‌ کرد وگفت: مهین:سلام گل پسرم، خوبی مادر؟ امیر:قربونتون بشم، من خوبم شماخوبید؟ مهین:الان که تورومیبینم عالیم. مهتاب:وای داداش من خیلی غمگینم! صدای نگران امیراومد: امیر:چرا؟ مهتاب لب ورچیدوگفت: مهتاب:خب توامروز‌نیستی.‌صدای خنده ی آرومش باعث شدلبخندی رو لبم بشینه. امیر:حالادرسته امروزم روزمهمیه ولی اصلش عقدوعروسیه دیگه که منم ان شالله تااون وقت میام پس ناراحت نباش خواهرجون مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:ان شاالله. امیرخندیدوبعدازمکثی گفت: امیر:اوممم،میگم هالین خانم خوبن؟ طوری ازتعجب،سرم وآوردم بالاکه حس کردم مهره های گردنم جابه جا شد. به مهتاب که سرش وانداخته بودپایین وباموزی گری می خندید نگاه کردم.یهومهین جون لب تاپ وبه سمتم چرخوند وبه امیرگفت: مهین: خودش اینجاس! چادرمو مرتب کردم و سعی کردم به چشماش خیره نشم. دوتامون سکوت کردیم وانگارقصدنداشتیم‌ حرفی بزنیم. من که تو دوگانگی گیر کرده بودم. نامحرمیش و عشق یک طرفه م.. مهین جون ومهتاب ‌هم مات بودند. لبم وجویدم‌وگفتم: +سلام. انگارتازه به خودش ‌اومد،سریع سرش ‌وانداخت پایین و‌گفت: امیر:سلام؛خوب ‌هستین؟ تازه می فهمیدم چقدر‌دلتنگشم،حجم دل تنگی‌ شده بودبغضی توگلوم، به زور دهن بازکردم و‌با صدای لرزونی گفتم: +خوبم. بازم سکوت،من بایک دنیادلتنگی و حرف نگفته و اون...‌نمیدونم! نتونستم نگاهش و‌تحمل کنم هول کردم وسریع ‌لب تاپ وچرخوندم‌به سمت مهتاب. مهین ومهتاب‌باتعجب نگاهم کردن،‌ نمیدونستم چی بگم. چیزی نگفتم وازاتاق‌مهتاب رفتم بیرون. همینکه پام وگذاشتم‌بیرون اشک از چشمام‌ میومد،دستم و‌گذاشتم رودهنم وآروم‌هق زدم‌. صدای قدم های کسی رو،‌روی پله هاشنیدم که‌ داشت میومدبالا،سریع‌اشکام وپاک کردم که‌وقتی طرف اومدبالا‌نبینه دارم گریه می کنم. نازگل:عمم کو؟ سرم وآوردم بالاوبه‌قیافه همیشه طلبکارش‌نگاه کردم وبه دراتاق مهتاب اشاره کردم. چشم غره ای بهم رفت، وقتی خواست ازکنارم‌ ردبشه تنه ای بهم زد‌ولی من انقدرحالم گرفته‌ بود که حال نداشتم چیزی‌بگم ازپله هارفتم پایین،‌ بایدبه مهمونامی رسیدم.‌ به فامیلای مهتاب‌ که نگاه می کردم،هنگ‌می کردم،آخه همش فکر‌می کردم الان که جشنه‌مهتابه همشون حجاب‌ میگیرن وخودشون وچادر پیچ‌ می کنن ولی برعکس بود،‌جلوی مرداحجاب ‌داشتن و بین ماارایش و لباس شیک داشتن ویکی ازیکی‌خوشگل تربودن.خندم گرفت احساس‌ شرمندگی داشتم،‌ماتوجشنامون ‌حتی تولدامونم پوشش کافی نداشتیم ولی .... پوف کلافه ای کشیدم‌وواردآشپزخونه شدم. لیوانای شربت وپرکردم‌وازآشپزخونه اومدم‌بیرون. مشغول پذیرایی بودم که‌دیدم نازگل ومهتاب ‌باهزاربدبختی دارن‌مهین جون ومیارن‌پایین. سریع سینی رو،روی‌میزگذاشتم وبه سمتشون‌ رفتم‌. پایه ی ویلچروگرفتم،‌مهتاب باخنده گفت: مهتاب:خیرازجوونیت‌ببینی ننه،الان راحت تر‌میشه بلندکرد. خندیدم وچیزی نگفت. نازگل عین مادرشوهرا‌باغرگفت: نازگل:ایش،آخه عمه‌مگه مجبوری بری بالا؟ مهتاب بااخم به نازگل نگاه کرد،مهین جون‌ مظلومانه گفت: مهین:آخه پسرم زنگ زده بود. نازگل:یعنی این پسرتم‌خنگه ها،آخه آدم تواین وضع میره سرکار؟ آمپرم زدبالا،باعصبانیت‌گفتم: +مجبورنیستی کمک کنی. هولش دادم عقب و‌گفتم: +برواونورخودم کمک می کنم. ازخداخواسته ایشی گفت ورفت.مهتاب خندید وگفت: مهتاب:ممنون. خندیدم وگفتم: +وظیفس داداچ. بالاخره ازپله هارفتیم‌پایین وویلچرمهین جون وروزمین قراردادیم. مهین جون بالبخندی که شرمندگی توهویدا‌می کردگفت: مهین:ممنونم دخترا، خیرببینید‌. لبخندی زدیم وچیزی نگفتیم. مهتاب:مامان من برم حاضرشم تاکل مهمونا نیومدن. مهین:باشه گلم. مهتاب:هالین توحاضر نمیشی؟ +چرا،حاضرمیشم فعلاکاردارم. باشه ای گفت و‌ازپله هابالارفت.‌یادچیزی افتادم ، زود گفتم: +راستی مهتاب. برگشت سمتم وگفت: مهتاب:جونم؟ +کی آرایشت میکنه؟ خندیدوگفت: مهتاب:خودم عزیزم. باتعجب گفتم: +خط چشم؟ بلندترزدزیرخنده وگفت: مهتاب:اون دیگه دست تورومیبوسه. لبخنددندون نمایی زدم وگفتم: +ای به چشم. رفتم اشپزخونه سراغ ادامه کارهام &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌹هر جا دلت اسیر بلا شد بگو حسین 🌹قلبت تهی زشور و صفا شد بگو حسین 🌹نام حسین نسخه درمان دردهاست 🌹دردت اگر به ذکر دوا شد بگو حسین ‌‌ ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 💚روزتون حسینی 🌹اللهم ارزقنا کربلا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبدِالله الْحُسَيْن (ع) 💚
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
•. اگر به ما کلمه یاد نداده بودی، چه‌طور از این تنهاییِ بی‌کرانه درمی‌آمدیم؟ راه برگشت که زیر کُرور ها خاک و خَرِّه گم شده بود، چه طور معلوم می‌شد؟ شبیه پرندگانِ تازه چشم وا کرده، حیران توی لانهٔ عجیب بودیم، تو کلمه را جویدی و گذاشتی توی منقارهای بی‌جانِ ما. حالا خودت نگاه که داریم هرچند به‌لکنت؛ از تو حرف می‌زنیم، به همین کلمه‌ها که خودت در دهانمان گذاشتی. تو سابقه نداشته به کسی کلمه‌ای بدهی و بگویی حرف بزن، بعد نشنیده بگیری و بروی دور بایستی. با هر کلمه، هر جا باشیم رویت برمی‌گردد به طرف ما، اینجا. 🌱"
تا که ساقی اوست سرمستند اصحاب الیمین وجه باقی اوست انی لا احب الافلین....
خوبی و دلبری و حُسن، حسابی دارد ‏بی‌حساب از چه سبب این ‌همه زیبا شده‌ای... ‏