eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . با مامان و بابا صحبت کردیم خیلی دلتنگ شده بودن همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم اینجا آرومم به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره . . پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم ماهم رفتیم بازار برای خرید قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟ حسین_اره خوبه رفتیم داخل مغازه حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم . . نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل برای ناهار . . احساسِ کرختی دارم بدنم خیلی بی حال شده گلومم درد میکنه فکر کنم دارم مریض میشم خیلی نتونستم ناهار بخورم . . مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم حسین_سرماخوردی دیگه😕 یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی . . مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم . . . ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن که ماهم به جمع ملحق شدیم فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش حلما_سلام☺️ فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته حلما_بعله درسته😌 همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . . مامان با دیدنم لبخند رضایت بخشی زد معلومه تیپ جدیدمو میپسنده و خیلی خوشحاله با خانم موسوی گرم احوال پرسی کردم زینب محکم بغلم کردم فکر نمی‌کردم انقدر دلم براش تنگ بشه اومدم به آقای موسوی سلام کنم که متوجه نگاه علی شدم داشت زیرچشمی نگام میکرد همین که مچشو گرفتم هول کرد و سرشو انداخت پایین برای این که از اون حال و هوا دربیاد گفتم : سلام علی اقا خیلی خوش اومدید ☺️☺️ علی_سلام از ماست زیارت قبول😅 _ ممنون بفرمائید بنشیند علی که رفت از پشت سر نگاش کردم تایمی که باهاش حرف میزدم منم مثل خودش پایین رو نگاه میکردم چرا تا حالا دقت نکرده خیلی خوش پوش و شیک لباس پوشیده بود ساده اما شیک با صدای مامان به خودم اومدم وقت پذیرایی بود خدا امشبو بخیر کنه با این همه مهمونی که داریم کم کم همه مهمون ها اومدن خونه حسابی شلوغ شده بود اکثرا با تعجب نگام میکردن خاله ها که مدام قربون صدقم میرفتن که چقدر حجاب بهم میاد و خانم شدم دیگه داشتن خجالت زدم میکردن از بین همه نگاه ها فقط نگاه نازنین اذیتم کرد یه جور با حالت تمسخر بهم نگاه میکرد یه نگاه به سر تا پام کرد و نیشخند زد نازنین دختر عمومه خیلی قبلا باهم جور بودیم البته به ظاهر پشت سرم همیشه میشنیدم که به همه میگفت ازمن خوشش نمیاد اصلا سعی کردم بهش بی توجه باشم بالاخره مهمون خونه ما بودن و احترام مهمون واجبه به حسین هم علاقه ی خاصی داره😂 البته داداش گله من اصلا بهش نگاهم نمیکنه دلش جای دیگه یی گیره😁😁 خوش سلیقم هست خب زینب خیلی خانم و همه چی تمومه😍😍مثل داداشش😁☺️ . تو آشپزخونه مشغول بودم زینب اومد داخل زینب_دختر زیباااا کمک نمیخوای حلما_چرااا😁😁زیبا رو با من بودی الان؟ 😅❤️ زینب_بعلهههه اخه نمیدونی که بااین پوشش چقدر دلبرتر شدی اصلا شدی یه حلمای دیگه😍😍 حلما_واییی قربون تو برم مرسی که♥️بعدشم به تو که نمیرسم من اخه☺️ نازنین هم اومد پیشمون نازنین_معرفی نمیکنی حلما حلما_😄چراعزیزم زینب دوست صمیمی من و دختر آقای موسوی دوست خانوادگیمون😍 دستشو با کلی افاده سمت زینب دراز کرد نازنین_ خوشبختم زینب با یه لبخند ناز جوابشو داد _منم همینطور عزیزم ☺️ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایاشکرت😍 چقدر خانوم شدی نه برو خدابه همرات❤️ حلما_عشق منی خدافظ😘 سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود زدم به شیشه ماشینش اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅 حلما_سلام خانوم ☺️ سمیرا_وااااای نگاهش کننننن سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍 _گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب حلما_مرسیی عشقم سمیرا_بشین بریم بانو😘 حلما_برویم سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔 حلما_تاثیرات کربلاست😍😁 اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم سمیرا_بنظره من که میتونی 😍 وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚 حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️ سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂 نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍 حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂 حلما_اخ اخ اره بدو بدو سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست نسبت به نگین و سپیده معتقدتره چون خونوادش تقریبا مذهبین مانتویی ولی اصلا جلف نیست بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐 رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂 حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬 مریمو سپیده باهم گفتن چاادر حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐 نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂 سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟ حلما_ان شاالله با یاری خدا مریم_وای حرف زدنشوووو سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁 یکم مسخره بازی در اوردن هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂 بعد از ناهار گرم صحبت بودن من کلافه شدم یکم موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره تو این مدت اکثرا خونه بودم هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت... از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده و همه چی مثل گذشتست اما یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم میترسم اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه . . یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد... . . . نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم مامان_حلماجان _جونم مامان😘 مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین _کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟ نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه مامان_ان شاالله که خیره هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون حلما_اخ جووون عروسیی😋😋 مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌 حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂 مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂 حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌 مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕 حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر وقت مامان و بابامیخواستن برن من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌 درست مثل نوزادی که تازه متولد شده همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم حسای جدید نگاه جدید نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد تغیریی که از ظاهرم شروع شد تا رسید به درونم طرز فکرم علایقم باورام دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️ این همه آرامشو ندیده بودم به خودم از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود این همه تغییر یجا فقط میتونه معجزه باشه معجزه زندگی من هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍 ترسم اینه که جا بزنم اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد بهم کمک میکنه که برم جلو _خدایاشکرت حسین_چراایهو؟ 😍 حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم حسین_خدایاشکرت😍 حلما_چرا یهو 😬 حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون 😍 حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊 وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی حلما_اوهوم☺️ حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟ آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام پربود از فانوس های قرمز رنگ دورتا دورم درخت فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن رفتیم سمتشون بازینب روبوسی کردم روم نشد به علی سلام بدم همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه علی_سلام حلما خانوم واییی این بامن بود😑 _سلام علی آقا خوبید علی_الحمدالله زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍 به نیت شهدای گمنام گرفتم سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم حلما_بریم از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر یه دسته از گلارو گرفت سمت من زینب_بیا چندتاشو تو بزار چندتاشم من میزارم حلما_کجاها بزارم زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️ حرفاتو میشنون و جواب میدن😍 حلما_جدی زینب_اوهوم جدی جدی شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘 . . . ‍ خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے می‌بینی خیلی حرف ها دارند حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت... خوبتر ڪه نگاه ڪنے شرمنده می‌شوی از اینڪه همیشه نگاهشان به تو بوده و تو از آن غافل بوده‌ای.. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . . . همونجوری داشتم کانالامو چک میکردم یه پیام اومد برام با شماره ناشناس یهو استرس گرفتم باز کردم چند تا پیام پشت سرهم فرستاده بود _سلام _خوبیییی😎 _حلییییی _بابا با ما به از این باش که با خلق جهانی این کیه انقدر پروعه😐 موندم جوابشو بدم یا نه از طرفی کنجکاو شدم ببینم کیه شاید یکی از دوستامه داره سربه سر میزاره حلما_بله؟ خیلی زود سند شد شروع کرد به تایپ کردن _سلامتو خوردی بچه حلما_بفرماید؟عرضتون _اوه چه معدب طرز حرف زدنش شبیه اون پسرست چی بود اسمش احسان اره دیدم داره تایپ میکنه _از دوستات شنیدم حاج خانوم شدی 😂😂 یه سفر رفتیا حالا این قدر جو گیر شدی بابا بیخیال دو روز دنیاست عشق و حالتو بکن این رفتارا برای50سال به بالاست واییییی خدا این بشر چقدر احمقه اخه حرصم گرفت از این حرفاش حلما_این طرز فکر شماست فقط برای خودتون محترمه 😂 تا بآشه از این جو گرفتگیا من که راضیم فکرنمیکنم به کسی هم ربط داشته باشه یاعلی بلاکش کردم پسره پرورعه بیکار هر بار که کسی این حرفارو بهم میزنه یه بجای این که ناراحت بشم خوش حال میشم ومطمعن تر که راهم رو درست انتخاب کردم☺️ . . صدای زنگ در اومد رفتم ببینم کیه مامان بود درو باز کردم _سلام مامان چه عجب اومدی خونه😁😁 مامان_من که تازه رفته بودم 😕 _ناهار چیزی درست کردی حلما_نهههه مگه گفته بودی درست کنم😐 مامان_😂😂من نگفتم خودت نباید یه چیزی درست کنی خب حلما_نه نه من خودسرکاری انجام نمیدم 😁😁 مامان_بچه پرو رو ببینا 😂 من چجوری تو رو شوهر بدم اخه حلما_اون موقه قول میدم خانوم بشم غذام درست میکنم 😅😅 مامان_عجب🤔 یکی از دوستای جلسم برای پسرش تو رو خواستگاری کرد حلما_🙄🙄شما چی گفتی مامان_والا بعد پسر حاج کاظم آدم میترسه حرفشو بزنه بهت بهش گفتم قصد ازدواج نداری کلی اصرار کرد گفتم بگم ببینم نظرت چیه حلما_اوممم چیزه 🙄🙄 میدونی مامان دوست دارم با کسی ازدواج کنم که ازش خوشم بیاد یه حسی داشته باشم 😐😐 مامان_خب🤔همچین کسی هست که تو ازش خوشت بیاد😕😕 والا تاجایی که من یادمه رو هر کدوم از خواستگارات یه عیب گذاشتی😕😂 حلما_نمیدونم. عهه خوو به دلم نشسته بودن اومم من برم خجالت بکشم بعدشم نماز بخونم.. بوس بوسس ماکارانی درست کردی صدام کن خوشگلم😅😋😍 مامان_از دست تووو باشه برو 😂 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود حالا فهمیدم این حس دو طرفست دروغ چرا خیلی خوش حال شدم وقتی زینب گفت علی بخاطر کارش میترسه بیاد جلو کلی ذوق کردم که این حس دو طرفست سعی کردم به روی خودم نیارم ولی نشد و این دور از چشم زینب نموند خیلی زود متوجه شد منم جوابم مثبته 😅😅 قبل این که زینب بامن حرف بزنه با حسین صحبت کرده انگار 🙁 تقریبا همه در جریان قرار گرفتن جز خودمون😄 نیازی به فکرکردن راجبعش ندارم من علی رو با همه سختیاش قبول دارم باهمه دلواپسی هاش انقدر خوبی داره که بشه سختیاشو ندید از طرفی من این عشق پاک رو به تنهای انتخاب نکردم خواست خدا بوده یادمه تو نجف که بودیم از حضرت علی خواستم کسی رو قسمتم کنه که عاشق شما باشه عاشق اهل بیت باشه دلی رو به دلم نزدیک کنه که صلاحمه ازشون خواستم و مهر علی افتاد به دلم☺️حالا هم که فهمیدم این حس دو طرفست مطمعن شدم . الان میتونم درک کنم چرا میگن همه چیز رو بسپارید بخداا تا به بهترین شکل رقم بخوره نیازی به حرف زدن نبود زینب بانگاه تاته دلمو خوند گفت علی که از ماموریت بیاد به طور رسمی میایم خواستگاری منم هی خجالت میکشیدم😂الکی مثلا😁☺️😅😅 چند روز از حرفای زینب میگذره و از علی همچنان خبری نیست دیشب که باازینب صحبت میکردم خیلی نگران بود این نگرانی به منم منتقل شده داشتم زیارت عاشورا میخوندم مامان صدام کرد . . . مامان_حلما مادر کجای حلما_جونم مامان تو اتاقم مامان_داشتم باخانوم موسوی حرف میزدم گفت علی صبحه زود اومده حلما_عههه 🙄🙄 خب خداروشکر چشمشون روشن مامان_اره خداروشکر امشب قراره بریم دیدنش حلما_😕😕مگه از کجااومدن برین دیدنش😐 مامان_تو این چند روزیی که ازش خبری نبوده و دیر کرده بیمارستان بوده خبر نداده که مثلا اینا نگران نشن😔 بنده خدا خانوم موسوی تو این دو هفته صدبار مردو زنده شد حلما_ای وای😱پس اینجوری شده دیرکرده چیشده که بیمارستان بوده مامان_نمیدونم والا کجا درگیربودن دستش تیر خورده حلما_وای😢😢 خدا رحم کرده . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. حاجی به اون به‌والله هایی که میگفتی قسم دلمون تنگ شده برات:) معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
♥️🕊•| دلم چہ بـــاک!صـحن وســرایت اگرقرنطینه است، کـــہ عهــدما و...هوایت،عهــد دیــرینه ســت... السلآم علیڪ یا سلطـــاݩ..؛💚 «" 🧡 حُبُّ الرضا❤هُویَّتُنا... 💚"» 💚 صبحتون رضوی معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
: من دنبالِ یک تیرِ سرگردانم یک چیزی که فاتحه ام را بخواند و تمام... دیگر خسته شده ام دل نوشت: آسمانی که شده باشی در خیابان های همین تهران هم میشود پرواز کنی . صبحتون شهدایی معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
~🕊 ^'💜'^ 🌿شـھیدۍ ڪھ (؏ـج) بࢪایش سـࢪبند بسـت! معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
دعــایم‌ کن‌ همــیشه‌ در‌پناه‌ این‌ حــرم‌ باشم که‌ عمری‌ غیر از اینجا‌ هر‌کجا‌ رفتم‌ پشیمانم معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
تسخیر غول « بازی دراز » به روایت فرمانده فاتحان عملیات ارتفاعات بازی دراز به صورت یک غول شده بود. وقتی از تهران حرکت کردیم، همگی عهد و پیمان بستیم تا با تصرف آن ، پیروزی را به امام امت هدیه کنیم. روز عملیات چهارشنبه دوم اردیبهشت بود. البته کارهایی می‌شد تا عملیات صورت نگیرد اما به دلیل استخاره‌ای که کرده بودند و گفته شده بود «خدا نصرت می‌دهد کسانی را که می‌خواهند جنگ کنند..» همگی پافشاری کردیم و عملیات انجام شد... https://tn.ai/2247163 معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
قدر این لحظه را دریابیم .... معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهین جون سیب و‌ازدستم گرفت وگفت: مهین:خودم انجام میدم ‌گلم توبروحاضرشو. باشه ای گفتم وبا‌خستگی ازپله هابالا‌رفتم. خواستم وارداتاقم‌بشم که صدای جرو‌بحث ازاتاق مهتاب‌شنیدم. باتعجب به سمت اتاقش‌رفتم ودرزدم.‌صدای جیغ مهتاب اومد: مهتاب:بیاتو. دروبازکردم ورفتم تو.‌بادیدن صحنه ی روبه رو چشمام گردشده.‌نازگل افتاده بودرو‌مهتاب وبه زورداشت‌براش خط چشم ‌می کشید.‌خندم گرفت؛باهنگ‌گفتم: +چی شده؟ مهتاب باکلافگی گفت: مهتاب:میخوادبرام‌خط چشم مصری‌بکشه ولی من نمیخوام‌ضایع باشه. خندیدم وگفتم: +خب نازگل اون مدلی نکش. عین بچه هاپاش و‌کوبیدزمین وگفت: نازگل:نمیخوام،هرطور که من بگم. قیافم وباچندشی جمع کردم ونگاهش کردم. مهتاب باجیغ گفت: مهتاب:مگه من موش آزمایشگاهیتم؟ یهودراتاق بازشدو‌یه دختربچه اومد تو. باتعجب نگاهش کردیم‌که گفت: _خاله نازگل،گوشیت‌زنگ میخوره. نازگل اخم ریزی کرد‌وباغرولندگفت: نازگل:خاله ومرض،‌خاله وکوفت. همچنان که ازاتاق می رفت بیرون گفت: نازگل:صبرکنیدخودم‌بیام خط چشم بکشما. مهتاب زیرلب بروبابایی گفت وبه دختربچه که باناراحتی لب ورچیده بودنگاه کرد. بامهربونی گفت: مهتاب:به من بگوخاله،‌بیااینجابهت جایزه بدم. دختربچه لبخندبزرگی‌زدوباذوق رفت پیش‌مهتاب وشکلات واز‌دستش گرفت. _دستت درد نکنه خاله. مهتاب دستی روموهای فردخترکشیدواونم از اتاق رفت بیرون.سریع دراتاق وبستم‌وبه سمت مهتاب رفتم‌.بادیدن قیافش نچ نچی کردم وگفتم: +اییی چه زشت شدی، خودت آرایش کردی؟ باکلافگی گفت: مهتاب:نه بابا،نازگل! +حدس می زدم،آخه تواونقدرم بدسلیقه نیستی. خندیدوگفت: مهتاب:حالاچیکارکنم؟ به رژلب آبیش نگاه‌کردم وگفتم: ۸+بروبشورصورتت ودیگه. باتاسف سری تکون‌دادم وگفتم: +رژلب آبی؟اونم با لباس سفید؟ مهتاب مظلومانه گفت: مهتاب:نازگل گفت به روزه. باچندشی گفتم: +کجاش بروزه آخه؟ انگارباصورت رفتی تولجن.‌خندیدوازجاش بلند‌شد وباشیرپاک کن ‌مشغول پاک کردن آرایشش شد. * خط چشمش وکه ‌تکمیل کردم،باذوق گفتم: +حالامیتونی خودت‌وتوآیینه ببینی.‌ برگشت وبه آیینه‌نگاه کرد،لبخندی‌ازسررضایت زدوگفت: مهتاب:همونطورکه‌ می خواستم،ساده و‌شیک‌. خندیدم وآروم گونش وبوسیدم،گفتم: +خوشبخت بشی. دستم وگرفت وگفت: مهتاب:ممنون عزیزم. چشمکی زدم وگفتم: +برم حاضرشم. مهتاب:آره برو. ازاتاقش رفتم بیرون ووارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوض‌کردم ومشغول کرم زدن شدم. کارم که تموم شدبا رضایت به آیینه نگاه کردم. عالی شده بودم،لباسم خیلی بهم میومد. کفشام وهم پوشیدم‌ودوباره به آیینه نگاه‌ کردم.‌ خندیدم وگفتم: +به به من واین همه خوشگلی محاله محاله! هرهرزدم زیرخنده. شال صورتیم وکه آماده کرده بودم برداشتم وروسرم گذاشتم موهام جمع کردم شالم و مرتب مدل عربی پیچونوم و یه طرفشو اویزرون کردم ،بوسی برای خودم ازتوآیینه فرستادم وبعداز برداشتن جادر رنگیم باذوق ازاتاق رفتم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 ♥️ 📝نویسنده:(تبسم) پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول مسیر به اتفاق های گذشته فکر میکردم . به اینکه دست تقدیر میخواهد با من چه کار کند و تمام فکرم را پویا به خودش مشغول کرده بود . نمیدانستم میتوانم به او اعتماد کنم یا نه ؟ ترسی تمام وجودم را فرا گرفته بود . سکوت کرده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه پویا لب به سخن گشود و گفت : - نمیدونید چقدر خوشحالم که شما چند روزی در خونه ما مهمون هستید و خوشحالم که حالتون خوبه ,خیلی نگرانتون شده بودم . - شرمنده که نگرانتون کردم . -دشمنتون شرمنده , بفرمایید اینم از کلبه حقیرانه ما از ماشین پیاده شدم و به همراه پویا به سمت خانه رفتیم , پویا با کلید در را باز کرد . ترسم بیشتر شده بود .پویا نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت : - بفرمایید داخل این هم خونه ما نظرتون چیه ؟ با ترس و من من کنان گفتم: - خوبه خ...خ...خیلی قشنگه و خیلی ب...بزرگه پویا لبخندی زد و گفت : - چرا نگرانید؟ نگاهی به اطراف انداختم و متوجه حضور خواهر پویا شدم که در مقابل در ورودی ایستاده بود وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم : - هیچی !! خونتون خیلی زیباست شما به این خونه میگید کلبه حقیرانه ! به نظر من اینجا مثل قصر می مونه . پویا که متوجه شد من اول به خواهرش نگاه کردم و بعد جوابش را داده به زور لبخندی زد و گفت : - شما در مورد من چه فکری کردید ؟ نکنه فکر کردید میخوام بدزدمتون ؟ واسه همین ترسیده بودید من من می کردید , درسته ؟ - حق با شماست اولش ترسیدم ولی ... - مهم نیست .میتونید تا وقتی خانوادتون بر گردن اینجا بمونید پویا که ناراحت شده بود رو به خواهرش کرد و گفت :پریا جان این خانم دختر دوست باباست فعلا تا چند روز مهمون ماست بیا ببرشون داخل من میخوام برم . من رو به پویا کردم و گفتم : - لطفا بمونید من جز شما کسی رو نمیشناسم -شما منو هم نمیشناسید !!! پویا رفت و در حیاط را محکم بهم کوبید . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بانفس های تو هر مرده دلی زنده شود ای دَمِ تو دَمِ صد حضرت عیسی عباس❤️ =صَــــدَقِہ جاریِہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تورا خدا خودتون ببینید حرفای پزشکیان روحانی یکی هست اکثری نه به دولت روحانی