♥️🕊•| #امام دلم
چہ بـــاک!صـحن وســرایت اگرقرنطینه است،
کـــہ عهــدما و...هوایت،عهــد دیــرینه ســت...
السلآم علیڪ یا سلطـــاݩ..؛💚
«" 🧡 حُبُّ الرضا❤هُویَّتُنا... 💚"»
#صلی_الله_علیک_یا_ثامنالحجج 💚
صبحتون رضوی
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#شهید_پازوکی:
من
دنبالِ یک تیرِ سرگردانم
یک چیزی که
فاتحه ام را
بخواند
و تمام...
دیگر
خسته شده ام
دل نوشت: آسمانی که شده باشی در خیابان های همین تهران هم میشود پرواز کنی .
صبحتون شهدایی
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
🌿شـھیدۍ ڪھ #امام_زمان(؏ـج) بࢪایش سـࢪبند بسـت!
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
دعــایم کن همــیشه درپناه این حــرم باشم
که عمری غیر از اینجا هرکجا رفتم پشیمانم
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#صبحم_بنام_شما
تسخیر غول « بازی دراز »
به روایت فرمانده فاتحان عملیات
ارتفاعات بازی دراز به صورت یک غول شده بود. وقتی از تهران حرکت کردیم، همگی عهد و پیمان بستیم تا با تصرف آن ، پیروزی را به امام امت هدیه کنیم. روز عملیات چهارشنبه دوم اردیبهشت بود. البته کارهایی میشد تا عملیات صورت نگیرد اما به دلیل استخارهای که کرده بودند و گفته شده بود «خدا نصرت میدهد کسانی را که میخواهند جنگ کنند..» همگی پافشاری کردیم و عملیات انجام شد...
https://tn.ai/2247163
#شهید_سردار_محسن_وزوایی
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_نود_یکم
مهین جون سیب وازدستم گرفت وگفت:
مهین:خودم انجام میدم گلم توبروحاضرشو.
باشه ای گفتم وباخستگی ازپله هابالارفتم.
خواستم وارداتاقمبشم که صدای جروبحث ازاتاق مهتابشنیدم.
باتعجب به سمت اتاقشرفتم ودرزدم.صدای جیغ مهتاب اومد:
مهتاب:بیاتو.
دروبازکردم ورفتم تو.بادیدن صحنه ی روبه رو
چشمام گردشده.نازگل افتاده بودرومهتاب وبه زورداشتبراش خط چشم می کشید.خندم گرفت؛باهنگگفتم:
+چی شده؟
مهتاب باکلافگی گفت:
مهتاب:میخوادبرامخط چشم مصریبکشه ولی من نمیخوامضایع باشه.
خندیدم وگفتم:
+خب نازگل اون مدلی نکش.
عین بچه هاپاش وکوبیدزمین وگفت:
نازگل:نمیخوام،هرطور که من بگم.
قیافم وباچندشی جمع کردم ونگاهش کردم.
مهتاب باجیغ گفت:
مهتاب:مگه من موش آزمایشگاهیتم؟
یهودراتاق بازشدویه دختربچه اومد تو. باتعجب نگاهش کردیمکه گفت:
_خاله نازگل،گوشیتزنگ میخوره.
نازگل اخم ریزی کردوباغرولندگفت:
نازگل:خاله ومرض،خاله وکوفت.
همچنان که ازاتاق می رفت بیرون گفت:
نازگل:صبرکنیدخودمبیام خط چشم بکشما.
مهتاب زیرلب بروبابایی گفت وبه دختربچه که
باناراحتی لب ورچیده بودنگاه کرد.
بامهربونی گفت:
مهتاب:به من بگوخاله،بیااینجابهت جایزه بدم.
دختربچه لبخندبزرگیزدوباذوق رفت پیشمهتاب وشکلات وازدستش گرفت.
_دستت درد نکنه خاله.
مهتاب دستی روموهای فردخترکشیدواونم از
اتاق رفت بیرون.سریع دراتاق وبستموبه سمت مهتاب رفتم.بادیدن قیافش نچ نچی کردم وگفتم:
+اییی چه زشت شدی، خودت آرایش کردی؟
باکلافگی گفت:
مهتاب:نه بابا،نازگل!
+حدس می زدم،آخه تواونقدرم بدسلیقه نیستی.
خندیدوگفت:
مهتاب:حالاچیکارکنم؟
به رژلب آبیش نگاهکردم وگفتم:
۸+بروبشورصورتت ودیگه.
باتاسف سری تکوندادم وگفتم:
+رژلب آبی؟اونم با لباس سفید؟
مهتاب مظلومانه گفت:
مهتاب:نازگل گفت به روزه.
باچندشی گفتم:
+کجاش بروزه آخه؟
انگارباصورت رفتی تولجن.خندیدوازجاش بلندشد وباشیرپاک کن مشغول پاک کردن آرایشش شد.
*
خط چشمش وکه تکمیل کردم،باذوق گفتم:
+حالامیتونی خودتوتوآیینه ببینی.
برگشت وبه آیینهنگاه کرد،لبخندیازسررضایت زدوگفت:
مهتاب:همونطورکه می خواستم،ساده وشیک.
خندیدم وآروم گونش وبوسیدم،گفتم:
+خوشبخت بشی.
دستم وگرفت وگفت:
مهتاب:ممنون عزیزم.
چشمکی زدم وگفتم:
+برم حاضرشم.
مهتاب:آره برو.
ازاتاقش رفتم بیرون ووارداتاق خودم شدم. سریع لباسام وعوضکردم ومشغول کرم زدن شدم.
کارم که تموم شدبا رضایت به آیینه نگاه کردم.
عالی شده بودم،لباسم خیلی بهم میومد.
کفشام وهم پوشیدمودوباره به آیینه نگاه کردم. خندیدم وگفتم:
+به به من واین همه خوشگلی محاله محاله!
هرهرزدم زیرخنده. شال صورتیم وکه آماده کرده بودم برداشتم وروسرم گذاشتم موهام جمع کردم شالم و مرتب مدل عربی پیچونوم و یه طرفشو اویزرون کردم ،بوسی برای خودم ازتوآیینه فرستادم وبعداز برداشتن جادر رنگیم باذوق ازاتاق رفتم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚#محکمترین_بهانه
♥️#پارت_پنجم
📝نویسنده:#زفاطمی(تبسم)
پویا مرا به منزلشان می برد و من در طول مسیر به اتفاق های گذشته فکر میکردم . به اینکه دست تقدیر میخواهد با من چه کار کند و تمام فکرم را پویا به خودش مشغول کرده بود .
نمیدانستم میتوانم به او اعتماد کنم یا نه ؟
ترسی تمام وجودم را فرا گرفته بود . سکوت کرده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه پویا لب به سخن گشود و گفت :
- نمیدونید چقدر خوشحالم که شما چند روزی در خونه ما مهمون هستید و خوشحالم که حالتون خوبه ,خیلی نگرانتون شده بودم .
- شرمنده که نگرانتون کردم .
-دشمنتون شرمنده , بفرمایید اینم از کلبه حقیرانه ما
از ماشین پیاده شدم و به همراه پویا به سمت خانه رفتیم , پویا با کلید در را باز کرد .
ترسم بیشتر شده بود .پویا نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت :
- بفرمایید داخل این هم خونه ما نظرتون چیه ؟
با ترس و من من کنان گفتم:
- خوبه خ...خ...خیلی قشنگه و خیلی ب...بزرگه
پویا لبخندی زد و گفت :
- چرا نگرانید؟
نگاهی به اطراف انداختم و متوجه حضور خواهر پویا شدم که در مقابل در ورودی ایستاده بود وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- هیچی !! خونتون خیلی زیباست شما به این خونه میگید کلبه حقیرانه ! به نظر من اینجا مثل قصر می مونه .
پویا که متوجه شد من اول به خواهرش نگاه کردم و بعد جوابش را داده به زور لبخندی زد و گفت :
- شما در مورد من چه فکری کردید ؟ نکنه فکر کردید میخوام بدزدمتون ؟
واسه همین ترسیده بودید من من می کردید , درسته ؟
- حق با شماست اولش ترسیدم ولی ...
- مهم نیست .میتونید تا وقتی خانوادتون بر گردن اینجا بمونید
پویا که ناراحت شده بود رو به خواهرش کرد و گفت :پریا جان این خانم دختر دوست باباست فعلا تا چند روز مهمون ماست بیا ببرشون داخل من میخوام برم .
من رو به پویا کردم و گفتم :
- لطفا بمونید من جز شما کسی رو نمیشناسم
-شما منو هم نمیشناسید !!!
پویا رفت و در حیاط را محکم بهم کوبید .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
بانفس های تو هر مرده دلی زنده شود
ای دَمِ تو دَمِ صد حضرت عیسی عباس❤️
#بطلباربعینحرم
#سقای_عطشان
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ