eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم می زنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمی شود.در می زنند و افسانه سرک می کشد تو _نمیای ناهار؟ +نه _کتلت درست کردما +نمی خورم مرسی _صبحانه هم که نخوردی،چرا بی قراری؟ می نشینم روی تخت و می گویم: +نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه ... هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ می خورد،با سرعت می دوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع می کند به تند زدن.افسانه با طعنه می گوید: _من میرم پس لبم را گاز می گیرم،آبرویم رفت!از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب می دهم.و برای اولین بار دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم! _الو +بله _سلام علیکم سماوات هستم چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود! +سلام آقا شهاب،خوب هستین؟ _الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم +خواهش می کنم _والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد،تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که ان شاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟ +ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد _بله،حالا هرطور شما صلاح می دونید، اگر می خواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا... هول می شوم و می پرم توی صحبتش: +نه نه،من داشتم می رفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم چند لحظه مکث می کند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است می گوید: _والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟ بدون هیچ تاملی می گویم: +بله ،بیام همونجا؟ _ممنون شما میشم +فقط کی .... _الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟ +بله _خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟ +عرضی نیست _یاعلی +خداحافظ قطع می کنم و دوباره ذوق مرگ شده ام. بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه، صندلی را جلو می کشم و می گویم: _خوشمزه بنظر میاد +بشین برات بکشم،تو که اشتها نداشتی؟! خجالت می کشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم می کند!اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم...ناهارم را می خورم و آماده می شوم. هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه می کنم بیشتر احساس می کنم که یک چیزی کم است.تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام. تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم می لنگد. دست به دامن لاله می شوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.همین که در را باز می کند می گویم: _وای لاله دیرم شد +کجا؟علیک سلام _باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد +خواستگاریت؟! _نه بابا... کار داره +خب پس به تو چه؟ _قرار دارم باهاش +خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟ _چی میگی تو...خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده +وا،یعنی انقدر واجب بوده؟ _حالا بهتر !اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا +خب؟ _یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟ +آره بهت میاد _ولی انگار... +صبر کن الان میام یکی دو دقیقه بعد بر می گردد و می گوید: _بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود می خندم و چادر را از دستش می گیرم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره تو این مدت اکثرا خونه بودم هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت... از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده و همه چی مثل گذشتست اما یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم میترسم اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه . . یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد... . . . نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم مامان_حلماجان _جونم مامان😘 مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین _کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟ نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه مامان_ان شاالله که خیره هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون حلما_اخ جووون عروسیی😋😋 مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌 حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂 مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂 حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌 مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕 حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روی تخت چوبی نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به ماهی قرمزهای حوض آب و غرق شده بودیم در فکر کیان. زهرا که چیزی به ذهنش رسیده بود ، به سمتم چرخید _روژان به نظرت اگه حضوری بریم پیش فرمانده سپاه جواب درستی بهمون میده؟ _آره به نظرم بهتر از اینه که دست رو دست بگذاریم. خوش حال از تصور پیدا شدن ردی از کیان با عجله ایستادم _پاشو زهرا .پاشوالان بریم لبخندی زد و دستم را گرفت _بشین روژان جان الان که کسی جواب گو نیست باید ساعت اداری بریم _باشه .پس تا فردا صبر میکنیم. خانم جان با سینی چایی به سمتمان آمد. سینی را روی تخت گذاشت . چشمم افتاد به غنچه های گل محمدی شناور روی چای.عجیب دلم میخواست کیان را مهمان چای با طعم گل محمدی کنم. امیدداشتم که یک روز این خواسته ام براورده میشود. _دستتون دردنکنه خانجون .ببخشید مزاحمتون شدم . _خیلی خوش اومدی دخترم .تو مراحمی عزیزم.خانواده خوب هستند؟ با مکالمه خانم جون و زهرا از فکر کیان خارج شدم _خوبن ممنونم سلام رسوندند. _کاش مامان رو هم میاوردی .از آقا کیان چه خبر کی به سلامتی برمیگرده؟ با شنیدن اسم کیان چشمانم بارانی شد سر به زیر انداختم تا خانم جون متوجه نشود . زهرا بغض کرده ،گفت: _مامان یکم کسالت داره تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده _ای وای من .خدا سلامتی بده چرا حالش بد شده؟ _خبری از کیان نیست خانجون.میگن... زهرای عزیزمن نتوانست بیشتر از نبود برادرش بگوید . صورتش را با دستانش پوشاند و گریه کرد .خانم جون او را به آغوش کشید _گریه نکن عزیزم .ان شاءالله تا فردا خبر سلامتیش میرسه بهتون .تو باید قوی باشی عزیزم. _خانجون دعا کنید داداشم حالش خوب باشه _خدا بزرگه عزیزم .من دلم روشنه که حالش خوبه.تا شما چاییتون رو بخورید من برم آماده شم .بیام باهم بریم دیدن مامانت.روژان مادر پاشو تو هم حاضر شو زهرا با عجله گفت _راضی به زحمتتون نیستم خانجون _زحمتی نیست عزیزم .وظیفه است با رفتن خانم جون به داخل خانه ،دست زهرا را گرفتم _اشکاتو پاک کن عزیزم .تا تو چایی بخوری من اومدم _باشه ممنونم زهرا را تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم .با صدای روهام به سمتش برگشتم _روژان این دوستای خوشگلتو کجا قایم کرده بودی کلک با عصبانیت غریدم _روهام دور و بر زهرا ببینمت کشتمت.زهرا از اون دخترایی که فکر میکنی نیست _باشه بابا نزن منو .از اون چادر چاغچور کردنش معلومه. چشم غره به او رفتم و بی توجه از لبخند روی لبانش به سمت اتاقم چرخیدم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ گفت و به اتاق رفت و در را بست... اسما پشت در اتاق مشغول تجزیه و تحلیل حرف امیر حسین ماند اما به نتیجه ای نرسید... هرچه میگشت آشنایی در زندگی الینا یافت نمیکرد... با رسیدن به کافه ی محبوبش ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. الینا هم به تبعیت از او پیاده شد و نگاهی کلی به کافه انداخت... به نظر دنج می آمد... هردو در سکوت وارد کافه شدند و پشت میز و صندلی نشستند. پیشخدمت منو را آورد و جلویشان قرار داد و بعد از خوش آمد گویی از آنها جدا شد. الینا مشغول نگاه کردن به اطرافش شد که رایان از فرصت استفاده کرد و خوب به الینا خیره شد. به نظرش الینا خیلی تغییر کرده بود. چهره اش با آن چادر و مقنعه بزرگتر و خانم تر مینمود... چقدر به نظرش محجوب تر بود... الینا بعد از وارسی اطرافش نگاهی به رایان انداخت که خیره به او مینگریست. ابرویی بالا انداخت و گفت: _well...now what?!(خب...حالا چی؟!) رایان با حرص نگاهی به اطرافش انداخت و با صدای آرومی گفت: +الینا؟!میشه فارسی حرف بزنی؟!هیچ دلم نمیخواد ملت خیره نگامون کنن... الینا که دیگر الینای سابق نبود بدون دستپاچه شدن چپ چپی به رایان نگاه کرد و گفت: _خب حالا... برای خودش هم جای تعجب داشت که چرا دیگر مثل سابق جلوی رایان هول نمیشود و به من من نمیفتد... رایان بی حرف منوی جلوی رویش را برداشت و مشغول نگاه کردن به آن شد که الینا با حرص منو رو از دستش کشید و گفت: _مگه نگفتی حرف داری؟! رایان با دقت نگاهی به الینای جسور کرد و گفت: +خیل خب...اصل مطلب...برگرد...من اصلا نمیفهمم تو چرا لجبازی میکنی و حاضر نیستی برگردی...باور کن همه دلشون برات تنگ شده... الینا پوزخند مشهودی زد و گفت: _واقعا؟!مطمینی همه دلتنگن؟! +منظورت چیه؟! _منظورم واضحه...این چه دلتنگیه که یه سراغی ازم نگرفتید... پرید وسط حرفش: +خب تو گم... الینا با صدایی که اوج میگرفت حرف رایان را قطع کرد: _من گم نشده بودم...چرا هیچ کس یه زنگ به من نزد؟!هان؟!چرا یه نفر نگفت مردی یا زنده ای؟!هان رایان؟! +خب...تو که گوشیت خاموش بود! الینا خواست جواب بده که پیشخدمت برای دریافت سفارش به میزشون نزدیک شد.رایان سفارش قهوه داد اما الینا که نگران بود شاید مجبور به پرداخت پول سفارشش بشه با گفتن هیچی گارسون رو روانه کرد و روبه رایان ادامه داد: _گوشی من یک ماه فقط خاموش بود.دوهفته از رفتنم از خونه میگذشت ولی هیچ کس،هیچ کس خبری از من نگرفت...گوشیمو یک ماه خاموش کردم ولی دلم طاقت نیورد.روشنش کردم گفتم شاید یکی زنگ زد...رایان به خدا قسم الان هفت ماه گوشی من ثانیه ای خاموش نشده...اما دریغ از یه تک زنگ...حالا انتظار داری این دلتنگی که تو ازش حرف میزنی رو باور کنم؟! رایان با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت: +میدونم الینا حق با توا.حق داری دلتنگیارو باور نکنی.اما بزار برات توضیح بدم... نفسی تازه کرد.نگاهی به چشمای منتظر الینا انداخت و با همون غرور همیشگی شروع به توضیح کرد: +بعد از رفتن تو همه چیز به هم ریخت...حال مادرت بد شد.بردنش بیمارستان...تا یک هفته مادرت بیمارستان بود.حال دیگران هم تعریفی نداشت.اما حال کریستن و مادرت وصف نشدنی بود.این وسط بیشترین فشار رو پدرت بود.هم دخترشو از دست داده بود هم همسرش تو بیمارستان بود هم همه ی اطرافیانش مغموم بودن.اما با اینحال هروقت حرفی از تو میشد داد میزد.فریاد میکشید.تو دست رو بد چیزی گذاشته بودی الینا. پدرت بیشتر از هر چیزی تو دنیا از مسلمون شدن و مسلمونا بدش میومد و تو درست رفتی کاری رو کردی که پدرت ازش بیزار بود.نمیتونست قیول کنه...غرورش این اجازه رو نمیداد. یک ماه گذشت...همه به جز مادرت و کریستن یه جوری خودشونو با شرایط وفق دادن و قبول کردن که تو نیستی.حتی پدرت آروم تر شده بود.دیگه با شنیدن اسم تو داد نمیزد...جلو جمع طردت نمیکرد...وقتی گاهی بی گاهی یهو اسمت تو جمع برده میشد و اشک تو چشم همه حلقه میزد پدرت نمیگف اسمشو نیارید.نمیگف این دختر من نیس.ساکت سرشو به زیر مینداخت یا از جمع فاصله میگرفت و میرفت یه گوشه تنها مینشست.اما بازم با برگشت تو مخالف بود.بازم حرف برگشت تو که میشد داد میزد. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نمی‌دانستم می‌شود روی قول‌های او حساب کرد یا نه؟ ولی حرفهایش باعث شد کمتر زجه بزنم . با کمک روهام ایستادم. کمیل روی قولت حساب می‌کنم. با کمک روهام به اتاق کیان رفتم . روی تخت دراز کشیدم. خم شد و پیشانی ام را بوسید _کمی استراحت کن قربونت بشم . _داداشی اگه بلایی سرش بیاد من میمی.. اخمی کرد و دستش را روی لبم گذاشت _نمیخوام بشنوم.کیان برمیگرده نگران نباش. روهام که از اتاق خارج شد . بالشت کیان را از زیر سرم برداشتم و بغض به بینی ام چسباندم و از ته دل بو کشیدم. هنوز هم بوی عطر کیان را می‌داد. بالشت را بیشتر درآغوشم فشردم و زار زدم . آنقدر بی‌تابی کردم که دیگر کم کم به آغوش خواب فرو رفتم. چه خوابی! خوابی که پر بود از کابوس پرکشیدن کیان. کیان را دیدم که دست به پلو گرفته است و لبخند میزند. چشمم به پهلویش که افتاد،ترسیدم. با داد گفتم _خون! خون! داره از پهلوت خون میاد عزیزم خندید و به طرفم آمد.با دست دیگرش دستم را گرفت _خانومم من خوبم ببین عزیزم ،ببین چقدر خوشحالم با زجه به سینه اش می کوبیدم _الان میمیری کیان به چی میخندی ؟بیا بریم باید بخیه بخوری دیوونه مثل همیشه به روی‌ام لبخند مهربانی پاشید _عزیزم من که همیشه میگم دیوونه توام‌. روژان به آرزوم رسیدم مثل مادرم حضرت زهرا س پهلوم ضربه دیده، واسه همین خوشحالم .پهلوی من فدای پهلوی شکسته مادرم.حالا خیالم راحته باید برم روژان جیغ زدم _پس من چی بی‌معرفت مگه قول ندادی خوشبختم کنی؟به همین زودی دل کندی ازم.مگه من چقدر پیشت بودم که دلتو زدم بی انصاف .من میمیرم برات،اون وقت تو به همین راحتی میخوای بری با وحشت فریاد زدم حلالت نمیکنم بری کیان با گریه چشم دوخته بودم به چشمان بارانی‌اش. با تکان های دستی، با گریه از خواب بیدار شدم. خاله با مهربانی به آغوشم کشید _عزیزدلم .انقدر خودتو زجر نده فدات شم .کیان برمیگرده فدات شم انگار دچار جنون آنی شده بودم ،با گریه از آغوشش بیرون آمدم . جلو پدرجان ایستادم با دست به پهلویم اشاره زدم و با زجه فریاد زدم _پهلوش تیر خورده بود.به خدا جنون آمیز زدم زیر خنده _داشت بهم میخندید پدر جون .بهم گفت به آرزوش رسیده .گفت حالا میتونه بره با التماس به خاله نگاه کردم _خاله بهش گفتم حلالش نمیکنم ،خاله پسرت بی معرفته .خاله نکنه تنهام بزاره همه با دیدن دیوانه بازی هایم آهسته گریه می کردند. خاله محکم بغلم کرد _نلرز عزیز دلم .پسر من بی معرفت نیست .بر میگرده عزیزکم بر میگرده &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -راستی بهنوش چه خبر از پاشا از نگاه؟ -پاشا هم خوبه نگاهم خوبه -چی کار می کنن؟ -نگاه دانشگاه قبول شده ،پاشا هم هیچی کتفش شکسته فعلا داره استراحت میکنه -وا چرا؟الان خوبه؟ -آره خدا رو شکر خوبه -چرا شکسته؟ -از پله ها افتاده -پله های خونتون؟ -نه -پناه تو چی کار می کنی؟ -من هیچی فعلا دارم درس میخونم -خبری نیست بدون اینکه به چهره مهسان نگاه کنم جواب میدم: چه خبری؟ -بابا،خبر؟ -چه خبری؟ -بابا همون دیگه شما ایرانی ها چی میگن؟ خوا...خواستگاری -آهان ،مهسان جان یه جوری می گی ایرانی ها انگار شناسنامه خودت صادره مونیخه خاله و مهسان و مهیار خنده نمایشی می زنند ولی من خرف دلم رو زدم. -اتفاقا پناه خواستگارم داره بوی یاس توی حیاط مستم کرد با تمام وجود بو رو به رخ وجودم میکشم ،آقا غلام-باغبون-در رو باز میکنه،مهیار چمدون ها رو روی سنگفرش حیاط میکشه و صداش آزارم میده یکی نیست بگه دست نداری برش داری؟ پاشا برای استقبال جلو میاد ،نگاهی به جمع میکنه و به کمک مهیار میره -سلام خاله جون خاله باذوق به خواهر زاده اش نگاه میکنه :سلام فدات بشم هیچ وقت نفهمیدم چرا آنقدر خانواده ی ما پسر دوست بودن ،به روشون نمی آوردن ولی دوست داشتن خیلی هم دوست داشتن ،فقط برای اینکه ما حسادت نکنیم هر از چند گاهی هم قربون صدقه ی ما می رفتن ،رو به مهسان کرد و با وقار گفت:سلام دختر خاله مهسان با چهره ی خاص که نشون میداد که از این رفتار خوشش نیومده سلام کرد ،خیلی هم دلش بخواد.به سمت مهیار رفت ،با گرمی بغلش کرد. -چه عجب از این طرف ها مهیار با تمام وجود پاشا رو بغل میکنه ،که با آی آی پاشا متعجب به پاشا نگاه میکنه . -دستم یه کوچلو درد گرفته فقط یه کوچلو مهیار می خنده ،پاشا اشاره ای به چمدون کرد و با دست سالمش چمدون رو برداشت . -خاله ول کن دستت درد میگیره -نه خاله جون چمدون رو بر می دارد و از در رد میکنه ،پشت پاشا راه می افتم .خاله و مامان جلو تر میرن و وارد خونه میشن .پاشا اشاره به من میکنه که وارد خونه بشم با غرور وارد خونه میشم ،کفشام رو در میارم و وارد خونه میشم .مهیار با توجه به من کفشاش رو در میاره ،روی مبل راحتی کنار خونه میشینم . -خب خاله جون خواستگارت کیه؟ -آشنا نیست -چی کارست؟ -پلیسه -پلیس؟ -آره -آدم قحطی بود؟ -چه مشکلی داره؟ -می خوای کل عمرت رو توی نگرانی باشی -وا چه نگرانی؟ -تازه یه پلیس پولم نداره -همه چیز که پول نیست -همه چیز نیست ولی لازمه -در حدی هست که زندگیمون بچرخه -من نمی دونم چرا از کامیار طلاق گرفتی؟ -میشه اسمشو نیارین؟ -نکنه از این امل هاس -خاله؟! -ببین پناه آدم با کسی ازدواج میکنه که هم پول داشته باشه هم موقعیت اجتماعی و هم آزاد اندیش -اونوقت شما بهش می گین امل آزاد اندیشیه؟ -یه روزی با یه بچه توی بغل زار میزنی و میای خونه بابات . -فکر نکنم کنار کسی که دوستش دارم و تمام این سال ها به پام وایستاده همچین حسی داشته باشم نمی خواستم بگم که محمد حسین تمام این سال ها برای به دست آوردن من چه تاوان هایی که نداده چه انتظار هایی که نکشیده -چند سال؟اون از تو احمق تر،می دونی چیه پاش رو از گلیمش دراز تر کرده -خاله جون ببخشید ولی اینکه آنقدر راحت حرف از آزاد اندیشی می زنین و مردم رو محکوم می کنین به املی خودتون و دیگران رو اذیت نمیکنه ؟ با حرص بلند میشم و به سمت حیاط میرم روی تاب میشینم ،نمی دونم چرا آنقدر بی دلیل روی تو تعصب پیدا کردم،همه جا تو رو می بینم .ای کاش میشد برای من میشدی محمد حسین .مهیار جلو میاد و عین خر مگس معرکه از حال خوبم بیرون میام . -از دست مامان ناراحت نشو -نشدم -از بچگی اینطوری که تاب سواری می کردی یعنی ناراحتی؟ -آره ناراحتم -پناه -پناه خانوم -ببخشید فکر می کردم هنوز همون پناه بچگیمی -حالا که نیستم -پناه خانوم (خانومش رو با تمسخر تلفظ کرد ) مامان حق داره دوست داشت تو برای من باشی 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درش طوری بودکه کلی جای پاداشت می شداز دربالارفت ولی لباسم دردسرشده بود. داشتن بهم نزدیک می شدن شایان بااسترس نگاهم می کرد،من بایداین کارو انجام بدم،باید! سریع پای راستم وگذاشتم روی یکی ازنرده هاوبایک دستم دامن لباسم وگرفتم و بادست دیگم یکی ازنرده هارو گرفتم وهمینطورادامه دادم. به بالای دررسیدم،اون عوضیا هم رسیدن به در،دستشون ودرازکرده بودن که من وبگیرن. شایانم برای حفظ ظاهرعربده می کشیدومی گفت: شایان:هالین بیاپایین،خربازی درنیاربیاپایین. بی توجه بهشون یک پام و گذاشتم روی نرده ها،همینکه اومدم یک پای دیگم وبزارم یکیشون پایین دامن لباسم وگرفت وکشید،بلندجیغ کشیدم،سعی داشتم ودامنم وازدستش خارج کنم،شایان واردعمل شدوبادیگاردرو هل دادوگفت: شایان:چیکارمی کنی احمق؟میخوای بیوفته زمین؟ اون دوتاداشتن باهم بحث می کردن،ازفرصت استفاده کردم وپام وگذاشتم رونرده، یکیشون فهمیددارم چیکارمی کنم سریع به سمت دراومدتادروبازکنه. قبل ازاینکه دروبازکنه پریدم پایین که باعث شدپام پیج بخوره،بلندجیغ کشیدم وروی زمین جمع شدم. دربازشد،سایه ی کسی روم افتاد،سریع نگاه کردم دیدم همون مردس که دروبازکرد. لبخندزدوخواست بگیرتم که باهمون دردی که داشتم محکم ضربه ای زدم به پاش که از دردجمع شد،ازفرصت استفاده کردم وسریع ازجام بلندشدم وشروع کردم به دویدن، شایان واون دوتاهم بازافتادن دنبالم،برگشتم وعقب ونگاه کردم،شایان پشت سرم بود وازاوناجلوزده بود.سرعتم وبیشترکردم تاسریع تر به محل قراربرسم. بعدازکلی دویدن بالاخره 206آلبالویی رودیدم،با سرعت به سمت ماشین رفتم. به ماشین رسیدم سریع دردبازکردم وبابدبختی نشستم. راننده که انگارآماده باش بودسریع ماشین وروشن کرد،باسرعت نورحرکت می کرد،سرم وتکیه دادم به پشتیه صندلی وچشمام و بستم وبلندهق زدم. چشمام وبازکردم وسریع به شیشه عقب نگاه کردم، شایان ایستاده بودونفس نفس می زد،برق اشک وراحت حس می کردم توچشماش،بلندتر زدم زیرگریه،دستم وگذاشتم روی صورتم وخم شدم وبلندگریه کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
برای خودمان زنگ تفریح میگذاریم و خودمان را فردا جمعه دعوت میکنیم باغ حاج علی!تا موقع خواب با شهاب و علیرضا توی زیرزمین بحث کردیم. وحید شب جمعه مهمانی خانه خانمش است. از شدت فکر خوابمان نمی‌برد. _میثم! _شهاب بخواب خواهشا! _سوسن... _شهاب! _زبون به دهن بگیر تا بگم. اِ... و مشتی حواله‌ام میکند. سوسن برایم حس درد کتک غریبه‌ای است که در کودکی مرا زد و دیگر هیچ. مخصوصا با ایمیل‌های مزخرفی که این روزها مدام میفرستد. از عکس و نوشته!چند روزی است که آدرس ایمیلم را عوض کرده‌ام تا از شرارتش خلاص بشوم. لب میزنم:مهم نیست! _با نادر بهم زدن. دروغ نمیشود گفت. همه هجاهای دنیا به هم ریخته است و همه علیه من یک دست شده‌اند. اگر میشد کمی آرامم میگذاشتند نشان میدادم چند مرده حلاجم. پوزخند علیرضا خش می‌اندازد روی روانم. حرف شهاب بدترش میکند:لذتشون جای وسیع پیدا کرده رم کردند. _شهاب میشه...‌بسه! _تو واقعا آدمی؟ تاریکی خوب است. اصلا خوش به حال آنهایی که کورند. کوچک که بودم مرد همسایه‌مان کور بود و میدیدمش که چه آرام و با احتیاط دست به عصا راه میرود. همیشه سرش را بالاتر از بقیه مردم و طوری کج میگرفت که انگار میخواهد زوایای پنهان روبرویش را در بیاورد و حرکت کند. برعکس ما که همیشه توی چاله و چوله می‌افتادیم،‌بس که عجله میکردیم و نصف قدرت بینایی‌مان بلااستفاده میماند،هیچ‌وقت ندیدم او زمین بخورد. همیشه می‌ایستادم تا راه رفتنش را ببینم و دلم میسوخت برای ندیدنهایش. فکر میکردم کورها بدخت‌ترین آدم‌های روی زمینند اما دنیا با دیدنی‌هایش دارد بیچاره‌مان میکند. به نظرم تاریکی خیلی هم خوب است. فعل دیدن که اتفاق می‌افتد تازه خیال و فکر شروع میکند به صرف کردن. آن‌وقت است که تا بیچاره‌ات نکند رهایت نمیکند. صحنه‌هایی که دیده‌ای برایت هزار برابر درشت نمایی میکند و میشوی نقش اول فیلم خیالیت و تا ناکجاآباد همراهش میروی. خرابت میکند این دیدنی‌های مزخرف! آدم‌های خیابانی و تولیدی سینمایی،یک عکس و کلیپ دو دقیقه‌ای شهوتت را تا ساعت‌ها اداره میکند. اصلا من سیاهی را دوست دارم. بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست. رنگ محبوبم فعلا شبی است که برای من آرامش دارد. هرچند نادر مسخره میکرد و میگفت:شب که میاد آدم تازه حال میاد. روز تو چشمی. شب برو حالشو ببر. علیرضا به حرف می‌آید:بحث دیدن و ندیدن نیست. خودت هم میدونی که الآن زدی اون کانال و بی‌ربط میگی! شهاب نیم خیز میشود و روی آرنجش تکیه میدهد. نگاهم را از سقف نمیگیرم. گرمم شده است. پتو را از روی سینه‌ام کنار میزنم و میگویم:شهوته دیگه. بهش فضا بدی،اژدها میشه قورتت میده!یا آتیش میشه کل دارو ندارتو میسوزونه! علیرضا زمزمه میکند:فعلا که سوختنی نیست. خوشند با امکانات! _من اینطور نگاه نمیکنم. شهوت که فقط اون نیست. همین که دنبال شهرت باشی میشه شهوت!پول زیاد،خوردن زیاد،همش شهوته دیگه. حالا راحت طلبی شده درد،افتاده به جون همه!برای اینکه خودش سختی نبینه حق یک امتی رو دود میکنه!حاضره تمام امکانات رو برای خودش بخواد و حاضر نیست تمام وجودش رو برای کشوری که ریشه و اصلشه خرج کنه!اینه که میشه یک قیمتی رویشان گذاشت و خریدشون! _نمی‌فهممت میثم! _زندگی است!کشک و دوغ که نیست. نمیشود که سرت را بیندازی پایین مثل گاو زندگی کنی!گاو هم روال داره خورد و خوراکش،آهن پاره که نمیخورد! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ شهادتین رو با خس خس و زحمت فراوان گفت و رفت. به همین سادگی، رفیق چند ساله مان پر کشید. علی از شدت گریه به حال مرگ افتاده بود و من در بهتی تلخ فرو رفتم. کم کم افق روشن می شد و سپیده سر می زد. هوا گرگ و میش بود که سر و صداها کم شد. امیر با دیدنمان ذوق زده گفت: - الحمدالله، شما سالم هستید... بعد با دیدن سکوتمان به طرفمان آمد. لحظه ای بعد فریاد کمک خواهی اش گوش فلک را کر می کرد. دستش را روی پایم گذاشته بود و فشار می داد. با صدایی خفه گفت: - تو از کی تا حالا خونریزی داری؟ آخرین صدایی که در گوشم پیچید، صدای علی بود که امام حسین رو به کمک می طلبید. وقتی چشم باز کردم، همه جا سفید و ساکت بود. علی کنارم نشسته بود و با دیدن من، که چشم گشودم، اشک از دیدگانش جاری شد. روی تخت بیمارستان در یکی از شهرهای مرزی بودم. علی می گفت سه چهار روزی هست که بیهوشم، البته گاهی برای مدت کوتاهی چشم می گشودم و دوباره از هوش می رفتم. ترکش خمپاره، پاهایم را آش و لاش کرده بود. پاهایم تا لگن در گچ بود و بعدها فهمیدم استخوان ساق چپم، از بین رفته و به جایش پلاتین گذاشته اند. حدود یک ماه روی تخت بیمارستان بودم. پوست سینه و پشتم، سوخته بود و پانسمان شده بود. عوض کردن پانسمان ها برایم عذاب الیم بود. پوستم به همراه پانسمان ها کنده می شد و فریادم را به هوا بلند می کرد. خوب سنی نداشتم. تقریبا ً هفده سالم بود و برای درد کشیدن خیلی کوچک بود. علی، با اینکه می توانست به تهران برود همراه من در بیمارستان ماندگار شده بود. هر وقت بهش می گفتم برگردد تهران و خانواده اش رو ببیند، بهانه ای می آورد. سرانجام یک روز، رک و پوست کنده گفت: - حسین من تنها نمی رم. تحمل دیدن مادر رضا رو ندارم. می خوام حداقل تو هم همرام باشی. دوباره یاد رضا، آتش به دلهایمان زد. هر دو با هم به گریه افتادیم. پلاک گردن رضا، در دستان علی منتظر رسیدن به دست مادرش بودند. سرانجام وقتی کمی حالم بهتر شد اعزامم کردند به تهران. مدتی هم در بیمارستان های تهران بستری بودم تا عاقبت گچ پایم را باز کردند و پانسمان ها را برداشتند. مادر و پدرم از لحظه ورودم، مدام دور و برم می چرخیدند و با نگاهشان قربان صدقه ام می رفتند. از طرف بسیج محل، به مادر و پدر رضا خبر شهادت فرزندشان را داده بودند و باری از دوش من و علی برداشتند، اما هیچوقت روزی که از بیمارستان به خانه آمدم را فراموش نمی کنم. دم درِ خانه گوسفندی را قربانی کردند و با سلام و صلوات وارد خانه شدم. همۀ فامیل حتی عمه ام آ مده بودند. دو خاله ام، مهری و زری که هر دو از مادرم بزرگتر بودند و دو دایی ام، عباس و محمود با زن و بچه هایشان و شوهرخاله ها و دختر و پسرهایشان همه در حیاط کوچک خانه، انتظارم را می کشیدند. با ورودم همه صلوات فرستادند و من لنگ لنگان وارد خانه ای شدم که گاهی در جبهه خوابش را می دیدم. بعد ناگهان مادر رضا سر تا پا سیاه سیاه پوش جلو آمد. بغض در گلویم گره خورد. همه ساکت شدند. مادر رضا، انگار ده سال پیرتر شده بود، با قدی خمیده و چشمانی سرخ جلو آمد. همه به گریه افتادند. از روزی که وارد تهران شده بودم، مادر رضا را ندیده بودم. چند لحظه ای که گذشت،با صدایی خش دار گفت: حسین تو بوی عزیزم رو می دی. بوی رضا رو! بگو... راستش رو بگو، دم آخر تو با بچه بودی؟ با بغض و شرم گفتم: بله، حاج خانم، من بالای سرش بودم. مادر رضا پا به پا شد: بچه ام چه جوری مرد؟ آهسته و خلاصه شرح ماجرا را دادم. همه چشم و گوش شده بودند. صدای هق هق مادرم و مادرعلی، سکوت را بر هم می زد. مادر رضا به سختی پرسید: - دم آخری، بچه ام حرفی نزد؟ نتوانستم خودم راکنترل کنم و مثل بچه ها به گریه افتادم. در میان سیل اشک گفتم: - چرا، ازم خواست از شما وحاج آقا حلالیت بطلبم. لحظه ای مادر رضا چشمانش را بست. بعد آهسته گفت: - رضا جون، مادر، تو ما رو حلال کن. تو دست ما رو بگیر و اون دنیا شفیع من رو سیاه باش. از شدت ضعف از حال رفتم و دوباره خانه شلوغ شد. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh