eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.5هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیـد گمنــام راه خویش را یافت جان دادن برای خـدا در همهمه‌ی شلوغی‌های زمین ... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی 🔅لحظه های آخر مهمونیه ... اگه احساسِ جاموندن داری ؛ شاید نمی دونستی، چطور باید از این سفره لقمه گرفت ! هنوز مهمونی پابرجاست! شرطش رو یاد بگیــر و رزقت رو بردار❗️ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍃 لا تَحْزَن إنَّ اللهَ مَعَنا... اندوه به خود راه مده خدا با ماست... ❤️:‌[سیستجیب]به زودی اجابتت خواهد کرد . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
《بسم الله الرحمن الرحیم》 با تقدیم سلام به محضر مبارک حضرت بقیه الله الاعظم حجت بن الحسن العسکری (روحی و ارواح العالمین له الفداء) و با اهداء سلام به محضر مبارک ولی امر مسلمین جهان، مقام عظمای ولایت، حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای (مدظله العالی) و با نثار صلوات به ارواح طیبه همه شهدای والامقام، و باعرض ادب و احترام به محضر مردم مؤمن و انقلابی و ولایتمدار بخش زیدون، ضمن قبولی طاعات و عبادات به اطلاع شما همشهریان عزیز می‌رساند زکات فطریه برای هر نفر معادل یک صاع که تقریبا سه کیلوگرم گندم است، برابر با مبلغ ۷۵۰۰ تومان اعلام می‌گردد. توفیقات روزافزون شما مردم مؤمن و متدیّن را از خداوند متعال مسئلت می نمایم. 《و الحمدلله رب العالمین》 با احترام سید حسین یزدان‌فر امام جمعه بخش زیدون ۱۳۹۸/۳/۱۱ نشر معارف شهدا در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85
#رمان #من_با_تو اثر انگشت ما از قلب هائی که لمسشان کرده ایم هیچوقت پاک نمی شود.... "هیچ وقت" مبلغ بهترین کانال شهدایی ایتا باشید😊👇 👇👇👇👇👇 #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #من_با_تو اثر انگشت ما از قلب هائی که لمسشان کرده ایم هیچوقت پاک نمی شود.... "هیچ وقت"
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم (بــخــش اول) مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟! لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم! مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو،گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین،موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام! همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ! لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید. از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:چشم! ادامہ دادم:بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟ روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم! شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش! خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد،موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم. بهار بود،علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:جانم بهار. صداے شیطونش پیچید:سلام خواهر هانیہ احوال شما؟امیرحسین جان خوب هستن؟ و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود! با حرص گفتم:یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بـے بـے سے ام میرسونے! _خب حالا توام انگار من دهن لقم؟! آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! _یعنے چے؟مگہ میشہ؟ _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت:پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ! با خندہ گفتم:درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے! _پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ! خندیدم:آرہ من و سهیلے حتما! با هیجان گفت:سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟ چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟ _ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟ با لحن بانمڪے گفت:یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد،احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم،چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! ادامــه دارد... 💞 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#من_باتو #قسمت37 ✨#مــن_بــا_تــو ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم (بــخــش اول)
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم (بــخــش دوم) با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم،خالہ فاطمہ بـے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود! ڪنارش زانو زد:امین جان پاشو الان آژانس میرسہ! امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:چے شدہ فاطمہ؟ خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد! مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:برو پیش عاطفہ! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم! قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟ عاطفہ چیزے نگفت،خیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود،سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:اے جانم،عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:آب جوش نیومدہ! امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ،با لبخند زل زد بہ هستے،هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد،لبخند امین عمیق تر شد،با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:جانم بابایـے! هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:میرم آمادہ شم! خالہ فاطمہ با خوش حالــے گفت:برو قربونت بشم. صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین! عاطفہ همین طور کہ بہ سمت در مے رفت گفت: حتما آژانسہ! خالہ فاطمہ رو به من گفت:هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟ هستے رو ازش گرفتم و گفتم :حتما! وارد خونه شدم، همینطور که راه مے رفتم هستے رو تکون میدادم،ساکت زل زده بود بہ صورتم! با لبخند نگاش کردم :چیہ خانم خانما! لبخند کم رنگے زد. دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبـے هستے؟ با خنده جیغ کشید! گونہ ش رو بوسیدم. -خب بابا فهمیدم راز دارے،چرا داد مےکشے؟ سرم رو بلند کردم ،امین زل زده بود بهم!همونطور کہ ازپلہ ها پایین مے اومدگفت چقدر بزرگ شدے! نفسے کشیدم وزل زدم به صورت هستے. رسید،به چند قدمیم! -اونقدر بزرگ شدے کہ مامان شدن بهت میاد! با تعجب سرم رو بلند کردم،زل زدم بہ یقہ پیرهنش! حرفاے جالبـے نمے زنید! چیزے نگفت و رفت بیرون! نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد! هستے مشغول بازے با گوشہ شالم بود. صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نکنہ چون تکہ اے از وجود امینےدوستت دارم؟! ادامــه دارد... 💞 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
اِلهی اَشڪو اِلیڪَ عدُواً یُضِلُّنی و شیطاناً یغوینی خدایا از دشمنی ڪہ گمراهم میڪند و از شیطانی ڪہ بہ بیراهہ ام میبرد بہ تو شڪایت می ڪنم خدایا دیگه از گناہ خستہ شدیم بہ نگاهی دریاب #مناجات_الشاڪین #شبتون_الهی التماس دعا
بِنَفسِی اَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنّٰا جانم فدایِ تویی که در جانِ منی ...
كَسْبُ الحَرامِ يَبينُ في ‌الذُرّيّةِ فردا مجبوری مواظب حجاب‌ دخترت غیرت‌ پسرت حیای همسرت باشی امان از لُقمه حرام که
اگه به گناه به هَل مِن مُعینٍ ... مَهدی فاطِمهِ هَل مِن مُعینٍ فَاُطِیلَ مَعَهُ العَویلَ وَ البُکاء آيا ياورى‌ هست كه با او ناله ؛ و گريه‌ سر دهم ...
؛ ؛ اینجا برای ما ابزاری‌ست ؛ برای‌زدن توی دهانِ دشمنان ...