eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمه؛ با نفس‌های رو به ، راه مسجد در پیش گرفت و... به تنهایی از دفاع کرد! و زینب،از امامِ خود در ! ؟! -چرا...نبودنت... درد ... ندارد؟! 😔
amirkermanshahi-@yaa_hossein.mp3
5.58M
🍃هوامو داشته وقتی خورده گره به کارم دلم خوشه کنارم امام رضا رو دارم 🎵دلم که میگیره فقط... 🎙امیر #كرمانشاهی #واحد ❤️پیشنهاددانلود 👌 التماس دعا یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💢 اقتدار لبنان ♦️ سید حسن نصرالله: ما در لبنان به اندازه ای موشک نقطه زن داریم که میتوانیم چهره منطقه را عوض کنیم💪
... تا دَمِ لحظه ی افطار پر از بغض و غَمم سحری حسرت دیدارِ حرم را خوردم...
من می دهم که علی اکبر ابوترابی که عالی ترین 👌نمونه ی پاکی و تقوا و عشق و محبت و و فداکاری بود و روح بلند و ایمان کوه ⛰آسا و اراده ی فولادین او آن چنان از وجودش می کرد که همه ی محیط را روشن 💥می نمود و رزمندگان تحت فرمانش و محو وجودش شده بودند و پروانه وار به دور وجودش می گشتند و می سوختند.😔 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌹 دلنشین‌ترین صدای هستی همان بانگ بیدارباش خدای مهربانست که هر صبحگاه در گوش زمان می‌پیچد آواز گنجشکان در آغاز هر روز دعوت ماست به زندگانی، مهربانی و خیرخواهی ظهرتون عالی
🔷🔹🔹 #خاطراٺ_ماندگـــــار #فرماندهی_که_خبر_شهادتش_را_امام_زمان_عج_داد 💠 مادر شهید نقل می‌کند: روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش رفتم؛ عطر بسیار خوشی به مشامم رسید و احساس کردم نور خاصی در اتاق است محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت. ➖به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد؟» گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم  ولی چیزی نمی‌گفت، پس از کلی خواهش گفت: «به شرطی می‌گویم که تا زمانی که من زنده‌ام به کسی نگویید.» ➖من قول دادم و محمدابراهیم گفت: همین الان حضرت ولی عصر (عج) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم. ▫️اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند. ░ ســـــردار والامقام ░ #شهید_محمدابراهیم_موسی‌پسندی🌹 《ســــالروز ولادتـــــ》 #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#قــاب_مــانــدگــار دیگر قدّ من به شمشادهای دور قابت رسیده است، مادر از نبودنت چشمانی سفید به زیر پلک هایش دارد، منو این همسایهٔ شمشادی ات همسن و سالیم، بابا... آمده ام تا به پای قابت آب بریزم، می خواهم پاک کنم شیشه قابت را که بوسه گاه مادرست، دستانم یاری نمیکند وقتی جای بوسه ی مادر را می بینم که نقطه ایست روی پیشانی ات برای همیشه... معلم و دانشجو #شهید_سید_حبیب_مرتضوی محل شهادت: پاسگاه زید تاریخ شهادت: روز عید قربان قطعه ۲۶، ردیف ۷، شماره ۱۷ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#یادمان باشد در همین #ڪوچہ ے ما #مادرے هست ڪه #عشقش را داد تا تو #عاشق بشوے نگذاریم ڪه #تنها بشود ڪاش ڪارے بڪنیم ڪه #دلش #خون نشود #شهید_علی_آقاعبداللهی🌷 #شهید_مدافع_حرم نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🌷 💠برشی از کتاب همسایه آقا.... 🔰در را که باز کردم از لب پاشنه ورودی روی پنجه ،چند دقیقه ای🕰 طول کشید تا از پله ها بالا آمد. یک نگاه به لباس هاش کردم و گفتم: پس چرا تنت نیست⁉️ 🔰لبخندی زد و گفت: سلام قرار نیست اهل شهر خبر دار بشن🔇 که من امروز سر دوشی گرفتم. زیر لب گفتم: آخه من خیلی تو این لباس ببینمت😔 و به بهانه آوردن یک شربت خنک🍹 رفتم توی آشپزخانه. همین طور که داشتم بین شربت آلبالو🍒 و آب یخ❄️ را با چرخش قاشق نقش می انداختم تا وسط هال آمدم، دیدم رفته توی اتاق و در را بسته🚪یکم گرفت اما به روی خودم نیاوردم و صداش کردم. 🔰 شربت برات آوردم، هنوز شربت با آب دست رفاقت نداده بود که علی میان قاب در اتاقش ایستاد👱 دستش را تا کنار خط ابروش بالا برد و به لبه کلاهش نزدیک کرد، پا کوبید و گفت: علی آقا عبداللهی در خدمت هستم. 🔰برای لحظه ای نمی توانستم چشم از و قامتش بر دارم😍 توی لباس زیتونی رنگ سپاه علی اکبری شده بود که در قامت بیشتر ازم دل می برد. 🔰جلوی شدن چشمهام را گرفتم، لبخند رو روی تمام صورتم مهمان کردم☺️ و زیر لب براش "لا حول ولا قوه الا بالله" خوندم. چقدر شیرین بود حظ این لحظه که پسرم به تن کرده بود. 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 مهم ترينِ آدابِ بيرون آمدن از ميهمان سراى الهى در ماه رمضان ✍️ روزه دار به خويش بنگرد و در واپسين لحظه هاى اين ماه، خود را ارزيابى كند كه تا چه اندازه به هدف اين ميهمانى الهى نزديك شده است؟ آيا احساس مى كند كه به يك دگرگونى معنوى دست يافته است، يا در همان نقطه اى مانده كه در آغاز ماه رمضان بوده است؟ ⚜️ سيّد ابن طاووس رحمه الله، مى گويد: 🔹... پس بنگرد كه هنگام ورود به ميهمان سراى الهى و حضور در پيشگاه او ، چگونه بوده است و معرفت هاى خويش را نسبت به خداوند متعال و پيامبرش و ويژگانِ درگاهش و نيز مهم ترين كارهايى را كه از تكاليف دنيوى و بزرگداشت هاى اخروى اوست ، ارزيابى كند . 🔸 [ آيا شناخت او نسبت به اينها و علاقه و اشتياق و روى آوردنش به اينها و نشاط و كشش او به سوى اينها افزوده شده است ، يا حال او در كوتاهى و تدبير ناشايست ، مثل آغاز ماه است؟ 🔸آيا نسبت به تدبير الهى، در همه كارهايش حالت «رضا» داشته است؟ يا گاهى راضى بوده و گاهى از انتخاب خداوند در تدبير كارش ، ناخرسند بوده است؟ 🔸توكّلش بر خداى متعال چگونه بوده است؟ آيا نهايت آرامش و قرار به آستان مولاى خويش را داشته ، يا در تكيه كردن به خدا ، گاهى نيازمند تكيه كردن به غير خدا بوده و وابستگى هاى دنيايى اش را داشته است؟ 🔸سپردن كارها به سررشته دار كارش چگونه بوده ...، چگونه با خداوند همدم بوده است؟ 🔸اطمينانش به وعده هاى خداى متعال و باورش به انجام گرفتن آن وعده ها چگونه بوده است؟ نيز برگزيدن خداى متعال بر غير خدا به وسيله او چگونه بوده است؟ 🔸محبّتش به خداوند... ، و كوششش در جلب رضاى خداوند چگونه بوده است؟ 🔸اشتياقش به رها شدن از سراى آزمون و رسيدن به منزلگاه هاى ايمنى از جفا ، چه سان بوده است؟ 🔸آيا از انجام دادن تكليف ، احساس سنگينى مى كرده ، يا آن را از بزرگ ترين شرافت ها مى دانسته است؟ 🔸نيز نسبت به آنچه خداوند ، ناپسند دانسته (مثل: غيبت ، دروغ ، سخن چينى ، حسد ، رياست طلبى و هر چه او را از صاحب دنيا و آخرتش باز مى دارد) ، چه حالتى داشته و چگونه آنها را ناپسند مى شمرده است؟ 🔰.... پس اگر ديد كه چيزى از بيمارى ها و نيّت هاى بد او ، همچنان بر جاى مانده و درمان اين ماه با عبادتش، سودى نكرده است، پس بداند كه گناه، از ناحيه خود اوست و بلا از سوى خودش است. پس ، در پيشگاه خداوند ـ كه مولاى اوست ـ بگريد و براى از بين بردن آن ، از رحمت خداوند ، مدد بخواهد. 📚 ماه خدا ج 2 ص 781 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که آن تازه براتم دادند کلیپ امام جمعه کازرون در دفاع مقدس نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
| همکار شهید از صبح می رفت تو انبار تا بعد از ظهر. یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم مچشو بگیرم. رفتم داخل انبار. انتظار داشتم کولر گازی داشته باشه. وارد که شدم خفه شدم. گرما و شرجی هوا یه حالت کوره مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم تحملش سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) واقعا باورش برام سخت بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط کار می کنه. نگاش کردم. با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس عرق؛ داشت مداحی می خوند و مشغول مرتب کردن انبار بود. با عصبانیت بهش گفتم یه ساله اینجا مرتب نشده. بیا بریم الانه که فشارت بیفته ها. گفت داداش این وسایل مال بیت الماله و من طبق وظیفه ای که دارم مسئولم اینجا رو مرتب کنم. گفتم نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. هر چی اصرار کردم نتونستم راضیش کنم که بیاد و بریم. می دونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره، از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ. این رفیق ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده. آخر سری هم گفت اگه می خوای بمون و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن بزار من کارمو انجام بدم. خواستم کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ولی راسستش نفسم بالا نمی اومد. بلند داد زدم حسین! داداش من دارم می رم خونه، الان سرویس می ره و من جا می مونم. با خنده گفت از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه. خندیدم و از انبار زدم بیرون. رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود. خیلی خسته بودم. گرفتم خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه؟! گفت کار انبار هنوز تموم نشده. گفتم مسلمون تو این هوای گرم و شرجی تو هنوز تو انباری؟! آخه اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری آسایشگاه، زنگ می زنم به فرمانده و می گم که این پسر دیوونه شده. (راستش نقطه ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه) تا اینو شنید سریع گفت باشه. ولی من راضی نشدم تا ازش قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم. 🌷شهید حسین ولایتی 🌷 عزیزبرادرم 😔❤️ 🌷یادش با ذکر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
دل من کجا پذیرد عوض تو دیگری را؟؟ دگری به تو نماند تو به دیگری نمانی ! 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌷 شب 23 ماه 🌙مبارک رمضان مصادف با 12 خرداد 1365 حال او بسیار بد بود و روی تخت بیمارستان 🛏شاهد آخرین نفسهایش بودم. در آن لحظات سخت را بیان کرد ، از جمله گفت :«فردا غوغایی به پا می شود چه خواهید کرد؟»⁉️ گفتم بیدی نیستم که به هر بادی بلرزم. با خنده بخشی از من تشکر کرد و ... 🌷 هایی درباره فرزندان کرد و وصیت ها نمود. لحظاتی بعد از اذان صبح ☀️در حالی که حالش بسیار وخیم بود ناگهان دیدم به صورت نشسته روی تخت با احترامی خاص تعظیم کرد. 😳گویا شخصی یا اشخاص بزرگواری به دیدارش آمده اند . شروع به قرآن📖 کرد و سپس پرسید : 🌷 «این ها برای کیست؟» در آخر در حالی که دست هایش را با احترام روی سینه گذاشته بود، گفت : «چشم می آیم، می آیم.» آرام سر را روی تخت گذاشت و نگاهی👀 به من انداخت و را بر زبان جاری کرد و لحظاتی بعد روح او از قفس تن جدا شد. با چشمانی باز و لبانی خندان☺️ در سالگرد تولد پسرش در حالی که بیست و هفت سال بیش نداشت به باقی شتافت 🌷 📎سالروز شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ با خنده می‌گفت : «ڪمتر بگو» طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... #شهید_مدافع_حرم #مهدی_قاضی_خانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترسم که به جایی نرسم این رمضــــــان هـم بسیار به عمــرم رمضــان آمده رفتــه . . . #مانده‌ام_به_التماس_نگاهی #هیــــچ_ندارم #التماس_دعا_در_لحظات_سبز_افطار نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#رمان #من_با_تو اثر انگشت ما از قلب هائی که لمسشان کرده ایم هیچوقت پاک نمی شود.... "هیچ وقت" مبلغ بهترین کانال شهدایی ایتا باشید😊👇 👇👇👇👇👇 #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم (بــخــش اول) مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد. پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے زدم:من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟ در تاڪسے رو باز ڪردم. _بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم! سوار تاڪسے شدیم،از امین دور بودم،شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ! دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم،عقلم رو بہ دلم نمے باختم! دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان،از تاڪسے پیادہ شدیم،پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من! بہ سمت پذیرش رفتیم،دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز،پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:سلام خستہ نباشید! سرش رو بلند ڪرد:سلام ممنون جانم! _اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟ با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:ماشالا چقدر ملاقاتے دارن! بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:انتهاے راهرو اتاق صد و دہ! تشڪر ڪردم،راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:مامان اونجاس! جلوے در ایستادیم،خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون! با دقت زل زد بهم،انگار شناخت،لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:پارسال دوست،امسال آشنا! لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:سلام خانم،یادت موندہ؟ دستم رو گرم فشرد و جواب داد:تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ! بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:مادرم! حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت:سلام خوشوقتم! مادرم با لبخند دستش رو گرفت. _مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن! حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست! وارد اتاق شدیم،سهیلے روے تخت دراز ڪشیدہ بود،پاش رو گچ گرفتہ بودن،آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود،ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش،فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:داداشے؟ حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:بیدارش نڪن دخترم! حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست! مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون،تا بیدار نشن نمیریم! بہ تَبعيت از مادرم،ڪنارش روے تخت نشستم،مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن! حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:چرا زحمت ڪشیدید؟ پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد،برگشتیم بہ سمت در! پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد! جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم! سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟ با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:واقعا دوقلویید؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست! انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت:خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن! با ذوق گفتم:خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد:اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ! ابروهام رو دادم بالا:وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ! بے اختیار گفتم:اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن! ادامــه دارد... 💞 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم (بــخــش دوم) با گفتن این حرف،سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت،چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من! با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد،برق آشنایـے! چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین،احساس عجیبـے بهم دست داد! سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! حنانہ رفت بہ سمتش وکمک کرد. سرش رو بر گردوند سمت مادرم و زل زد بہ دستاش! با صداے خواب آلوده و خش دار گفت:سلام خوش اومدید! سرش رو بر گردوند سمت حنانہ:چرا بیدارم نکردے؟ حنانہ خواست جواب بده کہ مادرم گفت:سلام ما گفتیم بیدارتون نکنن،حالتون خوبہ؟ سهیلے همونطور کہ موهاش رو با دست مرتب مے کرد گفت:ممنون شکر خدا! معلوم بود مادرم براش غریبہ ست ولے چیزے نگفت! حنانہ بہ من نگاه کرد وگفت:راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاه نیومدے؟ سهیلے جدے نگاش کرد و گفت:حنانہ خانم کنجکاوے نکن! در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نکن! لبخندے زدم و گفتم اتفاقا قرار بود بیام اما یہ کارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمنده! خندیدم و ادامہ دادم :در عوض خانوادگے اومدیم! سهیلی لبخند ملایمے زد و گفت :عذر میخوام حنانہ ست دیگہ،زود مے جوشہ قانون فیزیک رو بهم زده! خندم گرفت،حنانہ بدون این کہ دلخور بشہ چادرش رو کمے کشید جلوو گفت آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیا! سهیلے با چشم هاے گرد شده نگاش کردو لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد! حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:اون روز کہ بچہ هاے دانشگاه اومدن سراغتو گرفتم امیر حسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومده!آقا رو با یه من عسل نمیشہ خورد! صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ خودش میبره ومے دوزه! سرفہ اے کردم و با ناراحتے گفتم:حق داشتید خوب ،در قبال کاراتون وظیفہ م بوده! از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم! –خدا سلامتی بده استاد! همونطور کہ بہ سمت در مےرفتم رو بہ مادرم گفتم:مامان تا من با حنانہ حرف مے زنم شما هم کارتو بگو! حنانہ نگاهے بهم انداخت و دنبالم اومد!سهیلی مستقیم نگاهم کرد،براے اولین بار سرش رو تکون دادو چیزے نگفت! از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :پر توقع! لابد می خواست به خاطر کمکش همیشہ جلوش خم و راست بشم! ادامــه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh💞
پلكي زديم و وقت خداحافظي رسيد ساعت براي با تو نشستن حسود بود
قبل از خواب همه را ببخش و بسپار به خدا بعد بخواب... برای شروع یک روز نو باید آرام و سبک باشی. بار سنگین اشتباهات اطرافیان را بر دوش نگیر بگذار برای خودشان بماند تا به دوش کشند... ✨ ...