eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
13.9هزار ویدیو
156 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
از تماشای «تـو»،♥️ چون خلق نیارند ایمان ؛ کافرست آن که تو را بیند و بی دین نشود. 📎 چشم بست تا بب
💞یک روز با محل و بچه‌های مسجد 🕌رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای ☕️درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها🌳 به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم!😰 همان جا پشت بوته‌ها شدم. 💞من می‌توانستم به راحتی یک بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن 🏊‍♀بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :« کمکم کن الآن شیطان👹 من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به تو از این از این گناه می‌گذرم.»😔 💞بعد خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب💧 آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک😭 همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت❣.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی 😥که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز بودم. 💞 همین طور که داشتم اشک می‌ریختم😭 و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه🙄 از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: ‼️«سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند.🚫 💞 من در آن با بدنی که از وحشت می‌لرزید 😓به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی🚪 از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد😇 و گفت این را برای تعریف از نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. 💯بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این را تعریف نکن.» 🌷 ولادت : ۱۳۴۵/۴/۲۹ روستای آئینه ورزان دماوند شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲۷ عملیات والفجر ۸ ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
" تو " غزل واژه ترین قافیهٔ احساسی   وَ من آن مصرعِ ناقص که تو را می خواهد... #شهید_عادل_جبه‌دار🌷 #
🔰صبح یک روز ساعت 5 شهید در منزل🏡 خواب بود دو نفر دم در آمدند و داشتند آنها بسیار عصبانی بودند وقتی در خانه آمدند عادل رفته بود آنها فکر💭 می کردند که همسر شهید عادل را کرده و آن را تهدید کرد ولی چون خانه را گشته بودند و خاطر جمع شدند 👌که او در خانه نیست را بهم ریخته و رفتند و آسیبی به همسر و فرزندش نرساندند.🚫 🔰روزی عادل در راه آمدن به انه بود که دو نفر موتور سوار یک مرد و زنی که با چادر به سر پشت مرد نشسته بود همسر مهربان❣ عادل دم در ایستاده بود که عادل از راه می آید بعد همسر دیده که کفش زن است و از زیر چادر اسلحه خارج می کند و یک طوری به عادل می رساند که این مرد است😱 و عادل به پشت می رود و نتوانستند او را شهید کنند. و همیشه مورد تعقیب بسیاری از منافقین👹 قرار می گرفت. 🔰همسر شهید بود او با همسرش به میدان انقلاب رفته بود که در راهپیمایی ✊شرکت کند او در میان درگیری رخ داد او همسر خود را رها رده و داخل شد و اصلا به فکر خانواده نبود و فقط به فکر شکست دادن دشمن و شاه 👿پلید بوده او همیشه هر آنچه که داشته بین اقوام و دوستان یا تقسیم می کرد 😳حتی روزی فرش زیر پای خود را از خواست تا به کس دیگری هدیه🎁 کند. 🔰او همیشه در اولین کسی بود که پای صندوق 📦رای می رفت و پای صندوق رای همیشه نظارت داشت که رخ ندهد یک هفته بود که ازدواج 💍کرده بود که به جبهه رفت و همسرش به وی در حال رفتن گفت اگر می دانستم مرا به این زودی در این جوانی رها می کنی💯 هرگز با تو ا نمی کردم و بعد از چند روز که از او خبری نبود همسر ایشان به کمیته رفته و راجب وی سوال کردند ‼️و بعد که پیدا کردند و با او صحبت🗣 کردند و همسر را کردند که به خانه باز گردد. 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
°•|🍃🌸 °•{ســـــردار #شهید_احمـــد_کاظمــــی🕊🌹}•° #ڪلام_شهیـــــد ▫️اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید ▫
💞نیروهای ما در خیبر به دو منطقه حساس دشمن 👹حمله کردند؛ یکی دجله ودیگری جزائر خیبر. در منطقه‌ی پس از یک هفته جنگیدن ⚔به دلیل مشکلات در مهمات رسانی ونبودن آتش توپخانه ناچار به شدیم وتنها جزایر خیبر در دست ما بود. 💞در روز 📆هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که به فرماندهان👥 سپاه بگویید جزایر را باید حفظ کنند.✌️من به کسی که بی‌سیم زدم📞 احمدکاظمی بود چون او مهم‌ترین خط جزیره جنوبی، یعنی سیل بند غربی را در داشت و روی آن سنگربندی کرده بود و دفاع 👊می‌کرد. 💞سیل‌بند در اختیار شهید و سیل‌بند شرقی در اختیار لشکر۲۷ و برادرمان شهید 😇بود.اگر سیل‌بند غربی سقوط می‌کرد، سیل‌بندهای میانی و شرقی هم نگه داشتن نبودند. به محض این‌که احمد کاظمی پیام امام (ره) را از من شنید،‼️ گفت: چشم، چشم 💞واتفاقا چون دشمن از دجله وطلائیه راحت شده بود،💯 تمام آتش‌ها ونیروهای خود را در جزایر خیبر متمرکز کرد و چندین روز به صورت مستمر به جزایر حمله می‌کرد وآتش💥 می‌ریخت ولی احمد کاظمی کرد 💞و پس از دوهفته 📅مقاومت که به قرارگاه مرکزی برای ارائه آمدم، سر وصورتش خاک گرفته از دود آتش خمپاره وتوپ‌ها💣 و بمباران سیاه شده و بسیار خسته و بود. او را بغل کردم و بوسیدم😘 وگفتم احمد، تو خیلی کشیدی. 💞گفت: وقتی که پیام📩 امام (ره) را به من دادید من هم نیروهایم را صدا زدم  🗣گفتم اینجا باید به‌هر قیمتی شده جزایر را حفظ کنیم 💯و خودم هم رفتم خط مقدم و کنار جنگیدم . 📎 فرماندهٔ لشگر ۸ نجف ، فرمانده قرارگاه حمزه ، فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین (؏) ،فرمانده نیروی هوایی و زمینی سپاه 🌷 ولادت : ۱۳۳۷/۴/۲ نجف آباداصفهان شهادت : ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ارومیه سانحهٔ هوایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
عاشقانه به تمنای تو تا اوج دعا رفته جانم که بگوید که چه را می‌خواهد.... #سردارشهید_محمدحسن_نظرنژا
🍃🌺 در خیبر تعداد زخمی ها رو به افزایش و خستگی😰 از چهره ی یکایک نیروها پیدا بود. از آن طرف بر شدت حملات خود می افزود و از طرف دیگر پیکرهای پاره پاره ی برادرنمان روی زمین مقابل چشمانمان بود. صدای ناله ی زخمی ها از یک طرف و صدای فریاد که مهمات طلب می کردند. 🍃🌺از طرف دیگر، دشمن مرتب روی سرمان در پرواز بودند✈️ و بمباران می کردند. از قرارگاه خودی هم که نمی شد، زیرا آن ها هم وضعیت بدی داشتند. فرماندهان👨‍✈️ هنگامی که کشته های خود را رها کرده و می رفتند، با صدای بلند می کردند و می گفتند که برمی گردیم و انتقام👊 شما را می گیریم. 🍃🌺 دجله و آن روز شاهد کربلای دیگری بودند، چرا که از خون یاران حسین (ع) لبریز بودند😔.اودر عملیات پنج را به عنوان فرمانده عملیات پیشاپیش بسیجیان👥 حرکت می کرد. او این عملیات را بزرگترین عملیات هشت سال مقدس می دانست و می گفت: «ما در این عملیات جز دعای📿 خیر امامان هیچ چیز نداشتیم. 🍃🌺 ما به یک مشت بسیجی بودیم که هنوز حتی دوران آموزشی📚 خود را به پایان نرسانده بودند. دو تیپ زرهی و پیاده ی بود و در مقابل تنها چند نفر سرباز. من هیچ چیز نمی دیدم، جز برق آتش💥 خمپاره، توپ، تانک و مسلسل. از بس آر.پی.جی زده بودم از گوش هایم می آمد. تعداد زیادی از نیروهای خودی به خط دوم رفته بودند و ما را تنها گذاشته بودند.😭 بالاخره به سراغ آن ها رفتم و گفتم: من عملیات لشکر شما هستم. 🍃🌺شما مرا در میان دشمنان👹 یکه و تنها گذاشتید مگر شما مردم کوفه یا هستید؟ سپس روی خود را به سمت کربلا کرده و گفتم: حسین جان😔! این ها می گویند: ما یاران توایم. در حالی که این جا اند و ...» آن روز نظرنژاد با سخنانش تاثیر عمیقی بر نیروها گذاشت💯 به طوری که همه با خود را به خط مقدم رساندند و شجاعانه‌جنگیدند⚔و سرانجام پس از نبردی سخت دشمن خورد. 📎 فرماندهٔ عملیات لشگر ۵ نصر با بیش از ۱۶۰ ترکش در بدن 🌷 ولادت : ۱۳۲۵/۳/۳ روستای بوته مرده ، ۸۰کیلومتری جاده مشهد_سرخس شهادت : ۱۳۷۵/۵/۷ کردستان ، تنگی نفس و ایست قلبی ناشی از عوارض جنگ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
نگاهم کن؛ تا در آسمان چشمانت سفر کنـم #شهید_محمدحسین_عطری 🌷 #سالروز_شهادت نشر معارف شهدا در ایت
♥️🍃همسرم خیلی وقت‌ها از برایم صحبت می‌کرد💞. از شهید املاکی و شهدای دوران دفاع مقدس زیاد یاد می‌کرد و همیشه نبودن‌هایش در آن دوران را می‌خورد. از شهدا و فرماندهانی صحبت می‌کرد که با وجود سن کم توانسته بودند👌 خدمتی به نظام و اسلام کنند. علاقه زیادی به دانشمند شهیدمصطفی احمدی‌روشن داشت. همیشه به مادرش می‌گفت شما چهار پسر دارید، نمی‌خواهید یکی را هدیه کنید.‼️ وقتی من شهید شدم باید مثل مادر احمدی‌روشن باشی و خوب صحبت کنی. ♥️🍃با حرف‌ها و کارهایش ما را برای آماده می‌کرد. قبل از تولد زهرا دخترم یک CD📀 از دختر شهید محمد ناصر ناصری به خانه آورد. دختر شهید در آن برای پدرش می‌خواند🎤: «بابا‌جان باز سلام، منم زهرایت، کوچک تو.‌ ای امید من و‌ ای شادی تنهایی من. یاد دارم که دم رفتن تو دامنت بگرفتم😔 و به تو می‌گفتم پدر این بار نرو. پدر این بار نرو. من همان روز بله فهمیدم طولانی است....» ♥️🍃بعد رو به کرد و گفت: اگر من صاحب فرزند دختر شدم، اسمش را زهرا 💓می‌گذارم. تا زمانی که شهید شدم زهرایم برایم اینگونه بخواند. زهرا ۱۴ تیر ۱۳۸۴ به دنیا آمد. محمدحسین در دوره‌ای این صحبت‌ها را می‌کرد که نه جنگی⚔ بود و نه شهادتی مطرح بود. اما شرایط اینگونه مهیا شد تا به برسد و شهید مدافع حرم شود و دخترمان زهرا طبق خواسته پدر در مراسم پدر شهیدش از اشعاری که خود شهید از امام زمان (عج) و حضرت (س) سروده بود، خواند. ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷چون جثه‌اش درشت بود شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود و 17 ساله شده بود .قبولش کرده بودند. برای اعتراض به این مسئله به سپاه منطقه رفتم و به مسئول مربوطه گفتم پسرم هنوز بچه‌ است و زود است به جبهه برود اما همان مسئول گفت: نه حاج خانم ماشاءا... 17 سال دارد و سن و سالش برای جبهه مناسب است. 🌷من هم انگار زبانم قفل شده باشد نتوانستم بگویم چقدر ماهرانه شناسنامه‌اش را دستکاری کرده است.توی خانه کلی گریه کردم و گفتم پسرم به خدا زود است تو بروی،‌ خیلی زود است. احمد که طاقت اشک‌های من را نداشت چشمان اشک‌بارم را از گل‌های قالی گرفت و گفت «مادر من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم 6 ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. 🌷من که به گرد پای علی‌اصغر هم نمی‌رسم.» من گریه می‌کردم و احمد هم...«با همه این حرف‌ها هنوز ته قلبم راضی به رفتنش نبودم» مادر این ها را می‌گوید و ادامه می‌دهد: چند روزی گذشت و احمد هیچ نمی گفت. یک روز که برای خرید رفته بودم دیدم اتوبوس رزمنده‌ها در حال اعزام به جبهه است. کنار خیابان به تماشا کردن ایستادم و دیدم احمد داخل یکی از همان اتوبوس‌ها برایم دست تکان می‌دهد. دلم داشت از جا کنده می‌شد. به داخل اتوبوس رفتم تا برای بار سوم مانع رفتنش بشوم 🌷اما احمد در حالی که غرور مردانه خاصی در کلامش موج می‌زد گفت مادر جان قبلا حرف هایم را زده‌ام شما حقی بر گردن من داری که باید به آن پایبند باشم اما این حق از حق اسلام بیشتر نیست،‌ اگر می‌خواهی در عالم مادر و فرزندی از شما راضی باشم شما را قسم می‌دهم بگذاری بروم. اسلام و کشورمان در خطر است. من هم انگار دهانم بسته شده باشد صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم و با گوشه چادر اشک‌هایم را که در وداع با احمد لحظه‌ای قطع نمی‌شد پاک کردم. چه وداع تلخی بود،‌ احمد من داشت می‌رفت و انگار قلبم را هم با خودش می‌برد... ✍ به روایت مادر بزرگوار شهید 🌷 ولادت : ۱۳۵۰/۳/۳ گرگان شهادت : ۱۳۶۲/۵/۲۲ قلاویزان( مهران ) ، اصابت گلوله به گردن نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
مبتلایم کرده ای، درمان نمی خواهم که عشق بی گمان شیرین ترین بیماریِ دورانِ ماست... #شهید_حسن_رکنی🌷
🌹وقتي حسن آقا از تنگه ي چزابه برگشته بود 😇خاطره اي را اين گونه برايمان نقل کرد:" در تنگه ي سه شبانه روز مبارزه ي تن به تن⚔ داشتيم و اين چند روز را بدون آب و غذا گذرانديم که در اينجا تقديم انقلاب شد مانند شــ🌷ـهداي کربلا با لب به شهادت رسيدند 😔در حالي که شروع به کرد گفت: نمي دانم چرا من به سعادت اين که به همراه آنها شهيد شوم را پيدا نکردم😰. اين که شهيد نمي شوم بخاطر اين است که از من راضي نيست. شما مادر را راضي کنيد.💯 🌹وقتي حسن براي بار مجروح 🥀و به پايش تير خورده بود، به ما چيزي نگفت و ما از او بي خبر بوديم. تا اينکه يک روز در زدند. من رفتم و درب 🚪را باز کردم. يکباره برادرم را با زير بغل و پاي در گچ جلوي درب حياط ايستاده ديدم.🙂 چون براي اولين بار بود که او را به اين مي ديدم ناگهان از ترس فريادي🗣 کشيدم. برادرم و گفت: 🌹"هيس، هيس ساکت باش،😬 سر و صدا نکن مامان جوش مي زند" من خودم را کردم و به طبقه پايين منزل🏡 رفتم و با حالتي ناراحت و خيلي يواش به مامانم گفتم: مامان، حسن آمده. او گفت:" خوب چرا اينجوري مي گويي⁉️ و يواش حرف مي زني بايد با بگويي." من ديگر چيزي نگفتم. 🌹 مامانم همين که را ديد، خواست عکس العمل نشان دهد. 😱حسن گفت: باشين چيزي نشده من خوب هستم. مامانم هم ساکت شد🚫..زماني که آزاد شد حسن روي ايوان منزل نشسته بود. وقتي خبر آزادي خرمشهر را از راديو📻 شنيد، شروع به کرد و گفت: چرا الان من آنجا نيستم من بايد حالا آنجا 😭مي بودم. ✍ به روایت خواهر بزرگوار شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رسـم_خـوبان عملیات تا سه #صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانک
🔹یک روز فرهاد در شدت درگیری با مزدوران تکفیری و زیر آتش شدید دشمن تمام قد ایستاده و با شجاعت خاصی نیروهایش را فرماندهی می‌کرد. 🔹 به او گفتم: فرهاد بیشتر مراقب باش. لطفاً بنشین یا خیز برو اوضاع خطرناکه. گفت: این نیروهای سوری نگاهشون به ما ایرانی‌هاست اگر کمترین آثار ترس را در ما ببینند قافیه را می‌بازند و ترس بهشون حاکم می‌شه و اونوقت جرئت مقاومت نخواهند داشت. 🔹وقتی که فرهاد شهید شد بچه‌های سوریه خیلی نگران و مضطرب به ما گفتند ابوحامد شهید شده. اولش باور نکردیم. اما وقتی رفتیم روی تل قرین دیدیم جنازه فرهاد از همه شهدا جلوتر روی زمین افتاده است. 🔹گلوله تک تیرانداز به سرش اصابت کرده بود و به حالت سجده روی زمین افتاده بود. لبخند رضایتی هم روی لبانش نقش بسته بود. وقتی در حال انتقال پیکر مطهرش بودیم هر رزمنده سوری که او را می‌دید با احترام خاصی به طرفش می‌آمد و می‌گفت: شهید البطل شهید البطل یعنی «شهید قهرمان». 🔹 آنها افتخار می‌کردند که خودشان را به فرهاد منتسب کنند. فرهاد فرهنگ فرماندهان و شهدای دفاع مقدس را تا جبهه‌های سوریه رسانده بود. او فرمانده دلاور قلوب رزمندگان بود. ✍ راوی ؛ همرزم شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خوشا ! آن گُل كه دستانت مُعطّٓر كرده ، عطرش را . . . #شهید_جهانپور_شریفی🌷 #سالروز_شهادت نشر معار
🌺🌱به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس بروم،  فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا،  بابا من که نبوسیدمت،  دارم میرم ماموریت. گفتم :  یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید.برای همیشه . . .  🌺🌱در آن لحظه  شوق پدرم را دیدم ؛شوق به شهادت،انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد. 🌺🌱در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت...خیلی بی تابی می کردم...به گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر  پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ... ✍راوی: دختر شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
✍ #ڪلام_شـ‌هید پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید ؛ از بچه ه
🔹هر وقت اسلحه ژ-۳، روی دوشش می‌انداخت، نوک اسلحه روی زمین ساییده می‌شد. شب‌ها که روی پشت‌بام می‌خوابیدم از من درباره شهادت و بهشت می‌پرسید. باز فکر می‌کنم مگر نوجوان ۱۳- ۱۲ساله از مرگ و شهادت چه تصویری دارد که آرزوی آن را دارد. 🔸هر بار او را به بهانه‌ای از خرمشهر بیرون می‌بردیم تا سالم بماند، باز غافل که می‌شدیم می‌‌دیدیم به خرمشهر برگشته و در مسجد جامع مشغول کمک است. 🔹شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت. خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه‌ خاکی نق‌نقو کاری نداشتند. 🔸گاهی می‌رفت درون خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست، مثل کر و لال‌ها و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه‌ شناسایی‌ را یادداشت می‌کرد پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد. 🔹یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می‌دهم که دست کم یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید. 🔸برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها !» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد. 🔹زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید. همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر… بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند. 🔸اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد، بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید. 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آرزویش این بود: یک قبر در کربلا، یکی در قطعه۲۶ بهشت زهرا! در عملیات جُرُف الصَخَر عراق پیکرش متلاشی
🌹برخلاف تصور همه نه تنها نظامی و سپاهی نبود بلکه کارمند هم نبود همسر شهیدم شغلش آزاد بود و تراشکاری می‌کرد. 🌹یک روز خیلی جدی بمن گفت "دیگه نمیتونم بی‌تفاوت زندگی کنم نمی تونم نسبت به اتفاقی که توی سوریه می افته سکوت کنم و برای حفظ حرم اهل بیت(س) به عراق یا سوریه نروم". 🌹خاطرم هست تلویزیون اخبار مربوط به عراق و سوریه را پخش می کرد و حمید با حساسیت کامل همه اخبار را دنبال می کرد و درست زمانی که خبر تهدید حرمین پیش آمد؛ وقتی گفتند ممکن است تروریست‌ها آسیبی به حرم اهل‌بیت بزنند حمید خیلی ناراحت شد. 🌹دخترم کوچک بود ما مستأجر بودیم و شرایط مالی خوبی نداشتیم حتی پدر و مادر حمید هم وقتی از تصمیمش باخبر شدند گفتند در نبودنت همسر و دختر اذیت میشوند نرو اما انگار حرف هایم تغییری در تصمیمش ایجاد نمیکرد من هم در نهایت رضایت دادم که برود. 🌹من و حمید هشت سال با هم زندگی کردیم که حاصل آن دو فرزند (یک دختر و یک پسر) بود؛ فرزند دوممان 90 روز پس از شهادت حمید به دنیا آمد و به همین خاطر نام همسرم را روی این پسرم گذاشتم. 🌹همسرم همواره از ائمه اطهار و اهل بیت (ع) صحبت می کرد و ارادت خاصی نسبت به اهل بیت (ع) داشت و همین باخدا و باایمان بودن حمید برای من ارزشمند بود. 🌹حمید مشغول خنثی‌سازی مین بود، مین آخر را که خنثی می کند پایش داخل تله انفجاری می رود و منفجر می شود. شدت انفجار به قدری زیاد بوده که بدنش تکه تکه می شود و تنها سر و دست چپش را می آوردند. به دلیل اینکه منطقه در دست دشمن بود لحظه شهادت نتوانسته بودند پیکرش را به عقب بیاورند. سه روز بعد که منطقه پس گرفته می شود، دست و سر حمید را پیدا می کنند. ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔹یه شب نیمه هاى شب بود وبچه ها خوابیده بودن. ازصداى ناله یکى ازبچه ها بقیه بیدارشدن.یکى رفت بالاسرش و بیدارش کرد گفت : چیه سیدخواب بد دیدى ؟؟زد زیرگریه هرچى گفتن چی شده فقط گریه میکرد. تااینکه گفت خواب بى بى زینب دیدم. همه گفتن خوش بحالت اینکه گریه نداره. 🔸حالا بى‌بى چى گفت بهت؟؟ باگریه گفت : بى بى فرمودن مااهل بیت به شما بچه هاى شیعه افتخار میکنیم . یهو دیدم دست راست بى بى خونى ودست چپ مبارکش سیاه وکبود. گفتم بى بى جان مگه مابچه شیعه هاى حیدرى مرده باشیم که دستاى مبارکتون اینجورباش. چی شده بى بى جان ؟؟ 🔹ایشون فرمودن : پسرم وقتى دشمن گلوله اى به سمت شما شلیک میکنه بادست راستم جلواون گلوله رومیگیرم تابه شمانخوره واسه همین خونى شده وزمانى که شماگلوله اى به سمت دشمنان شلیک میکنین بادست چپ هدایتش میکنم تابه هدف بخوره واسه همین دست چپم کبودشده...سه روزبعد سیدمصطفى حسینى که خواب حضرت زینب رو دیده بودشهیدشد. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh