eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣7⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰آخرین دیدار حضوری ما روز سال پیش بود، آن روز را برای آخرین بار دیدم و شب🌙 هم منزل برادرش با هم بودیم. حتما خودش می دانست که دیداره ، چون خیلی از کارهای ما را سروسامان داد. 🔰مثلاً برای دستگاه تست قند خون من باتری🔋 مناسب خرید، دوچرخه🚲 محمد مهدی را درست کرد، به همه خواهرها و برادرش ، به دیدن دایی اش رفت ، حتی سراغ دوستان نوجوانی اش را هم گرفته بود و با چندتا از آنها دیدار داشت . 🔰انگار می‌خواست برود و حتما در دلش❤️ با همه وداع کرد . البته سه روز قبل از تماس گرفت 📞و با من و پدرش صحبت کرد، همه‌اش می‌گفت: من حالم خوبه. 🔰خیلی با بغض با او صحبت کردم😢، به من گفت: مادر هروقت دسترسی به تلفن☎️ داشته باشم باز زنگ می‌زنم. برای اینکه شرایط سخت آنجا را برایم تجسم کند گفت: من 11روز است  که به تلفن دسترسی نداشتم🚫. 🔰در حالی که می‌دانستم نیست✘ اما همیشه حضورش را کنارم👥 حس می‌کردم. دیدار بعد ما شد روز ماه که پیکر رضا ⚰را برایم آوردند. 🔰از اینکه خدا من را هم لایق دانست تا در صف باشم، شکرگزارش هستم. راضی‌ام به رضای خدا😊. ، خودش خواست ، خدا هم بهش داد.👌 🌷 شر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷 🔰کوله بار او همیشه یک ساک با لباس های بود. اما رفتن مهدی با همه رفتن ها فرق داشت. این را می شد به راحتی از سکنات شهید🌷 خواند. 🔰روزهای آخر مهدی با روزهای دیگرش تفاوت بسیار داشت😔 یکبار من را صدا کرد و گفت یک سوال می پرسم صادقانه👌 جواب بده. پرسید اگر زمان (ع) بود و من می خواستم بروم شما چه می گفتید⁉️ گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین(ع). 🔰گفت مادر الان هم آن زمان است و هیچ فرقی نمی کند❌ اگر ما نرویم🚷 گویی دوباره دست حرامی ها به (س) رسیده است و او را به اسارت برده اند😭 اگر امروز نرویم بر خلاف دستور (ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی . با این حرف ها اجازه رفتنش را از ته دل♥️ دادم. 🔰شهید قبل از رفتن از پدر و مادر تنها یک چیز می خواست و آن اینکه بعد از خبر آبرو داری کنند و نگویند ای کاش ...❌ به پدر مادر گفت که با خود می رود و هیچ اجباری در رفتن نیست. 🔰شهید از مال دنیـ🌍ــا چیزی نداشت جز یک موتور که آن را در ایام از وی دزدند. وی وقتی خبر دزدیده شدن موتورش را به داد گفت" درویش بودیم و درویش تر شدیم" 🔰مهدی در 31 سالگی📆 و یک روز مانده به ماه مبارک کوله بار به سمت می بندد اما هنوز نام کسی به نام همسر💞 در شناسنامه اش نقش نبسته بود. ما برای وی را پیدا کرده بودیم که از هر لحاظ مناسب بود 💥اما مهدی می گفت "نه✘ دست بردارید. آن بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید و هم باشد" نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💫✨💫✨💫✨💫✨💫 💜🌸 💜🌸 قسمت مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان، مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت .. کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم:😘 _سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت: _قربونت بشم عزیزم😘😊 پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه، فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم.. چه بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم .. لبخندی رو لبش نشست و گفت: _رفته بودی پیش بابات😊 آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید، نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ... ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود .. دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..😊 با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم: _مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم .. با اوردن کلمه ی "بابا" بغض😢 سعی داشت خودشو به چشمام برسونه باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم: _به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته....🙈 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❌. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌹وقتي حسن آقا از تنگه ي چزابه برگشته بود 😇خاطره اي را اين گونه برايمان نقل کرد:" در تنگه ي سه شبانه روز مبارزه ي تن به تن⚔ داشتيم و اين چند روز را بدون آب و غذا گذرانديم که در اينجا تقديم انقلاب شد مانند شــ🌷ـهداي کربلا با لب به شهادت رسيدند 😔در حالي که شروع به کرد گفت: نمي دانم چرا من به سعادت اين که به همراه آنها شهيد شوم را پيدا نکردم😰. اين که شهيد نمي شوم بخاطر اين است که از من راضي نيست. شما مادر را راضي کنيد.💯 🌹وقتي حسن براي بار مجروح 🥀و به پايش تير خورده بود، به ما چيزي نگفت و ما از او بي خبر بوديم. تا اينکه يک روز در زدند. من رفتم و درب 🚪را باز کردم. يکباره برادرم را با زير بغل و پاي در گچ جلوي درب حياط ايستاده ديدم.🙂 چون براي اولين بار بود که او را به اين مي ديدم ناگهان از ترس فريادي🗣 کشيدم. برادرم و گفت: 🌹"هيس، هيس ساکت باش،😬 سر و صدا نکن مامان جوش مي زند" من خودم را کردم و به طبقه پايين منزل🏡 رفتم و با حالتي ناراحت و خيلي يواش به مامانم گفتم: مامان، حسن آمده. او گفت:" خوب چرا اينجوري مي گويي⁉️ و يواش حرف مي زني بايد با بگويي." من ديگر چيزي نگفتم. 🌹 مامانم همين که را ديد، خواست عکس العمل نشان دهد. 😱حسن گفت: باشين چيزي نشده من خوب هستم. مامانم هم ساکت شد🚫..زماني که آزاد شد حسن روي ايوان منزل نشسته بود. وقتي خبر آزادي خرمشهر را از راديو📻 شنيد، شروع به کرد و گفت: چرا الان من آنجا نيستم من بايد حالا آنجا 😭مي بودم. ✍ به روایت خواهر بزرگوار شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
اَلا بہ قـــربــــونِ جمــــالِتــــ چون بدر و ابروےِ ڪمانِتــــ برو میــدان ڪہ تو نذرِ سـَروِ رعناے من، حلالتــــ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🌺🌱به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس بروم،  فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا،  بابا من که نبوسیدمت،  دارم میرم ماموریت. گفتم :  یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید.برای همیشه . . .  🌺🌱در آن لحظه  شوق پدرم را دیدم ؛شوق به شهادت،انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد. 🌺🌱در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت...خیلی بی تابی می کردم...به گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر  پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ... ✍راوی: دختر شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
گاهی اوقات مهران در ایام ولادت (س) در دانشگاه افسری بود😊. برای همین تلفنی روز مادر را تبریک می‌گفت، ابتدا به مادربزرگش، بعد به مادر من و بعد هم به من زنگ می‌زد.😍 مهران در آخرین مناسبت به من پیام داد و برایم نوشت: چیست بهترین عیدی ما از زهرا / یک سحر وقت اذان صحن اباعبدالله (ع)🍃. پیشاپیش روز مادر را به شما تبریک می‌گویم. ولادت خانم حضرت زهرا(س) مبارک‌تان باشد.🌹 بعداز شهادت مهران هرسال این‌پیام روزمادر برایم مرور میشود😔 یک سال قبل از شهادتش، مهران برایم تسبیحی خریده و در حرم حضرت معصومه (س)، مزار علما و شهدا تبرک کرده بود. تسبیح هدیه روز بود❤️. آن را به من داد و گفت چون شما شب‌ها ذکر می‌گویید این تسبیح را تبرک کردم و این را دست بگیرید.☺️ من هم تسبیح را بوسیدم و گذاشتم روی چشمم. از آن شب به بعد تسبیح را از خودم جدا نکردم. روز تولد حضرت زهرا سالگرد شهادت مهران است😔. مهران روز تولد خانم زهرا (س) تشییع و به خاک سپرده شد💔 امنیت اتفاقی نیست☝️ شهید مرزبان مدافع وطن مهران اقرع🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍃آسمان را ریسه کشیده اند و ها، با طبق های گل راهی زمین‌اند. . 🍃نورِ چشم در خلعت چون ماهِ شب چهارده می‌درخشد و اطرافیان متحیر از این همه زیبایی😊 . 🍃آن سوتر، یگانه عروسِ عبدالله، پشت پرده در انتظار مردِ اَمینش نشسته است...وَه که چه انتظار شیرینی😍 . 🍃بانویی که سراسر متانت و نجابت است. متانتی که او را شهره شهر کرده و خواهانش را فراوان... اما چه میشود کرد که چشم خدیجه_سلام‌الله‌علیها_ تنها، مکه را می‌بیند. . 🍃چه پیوند مبارکی😍 عقد در آسمانها بسته می‌شود...صدای هلهله ؛ گوش عالم را پر کرده و اینجا، روی زمین ، از همیشه خوشحال تر است! چرا که یار و یاورش در راهِ خدا را پیدا کرده⚘ . 🍃زن ؛ پابه پای مردش، در راه رضایت از تمامِ خود می‌گذرد و خوشنود است از این عهد و پیمان خوشنود است که در راه هر چه دارد فدا می‌کند و خود نیز قطره ای از دریای عاشقان می‌شود. . 🍃اما ثمره ازدواجشان؛ $إِنَّا_أَعْطَيْنَاكَ_الْكَوْثَرَ "یقینا به تو خیر کثیری عطا کردیم" دختری از جنسِ نور، که شود عالمین💚 خورشیدی که یازده از دامنش در آسمانِ ظلمت بدرخشند🌟 . 🍃چه پیوند مبارکی😍 سراسر نور و برکت🍃😊 . نویسنده: . به مناسبت سالروز . 📅تاریخ انتشار : ۵ آبان ۱۳۹۹ .
🍃 به قول خودش، در تمام و بی کسی اش ، دست هایش فقط در خانه را زد وچشم هایش بهانه او را گرفت و بارید.😢 . 🍂 پدرش را سرطان در هم پیچید و آسمانی شد...♡ ، شد نان آور خانواده ،آن هم چه نانی...! نانی که ، چرک از رخت ها می ربود و خشت خشت آماده می کرد برای سر پناه مردم. . 🍂 علی در وارد عرصه مبارزه شد وفعالیت هایش را از مسجد محل آغاز کرد. . 🍃نام مادر، ننه علی " سکینه پاکزاد " است وبه راستی فرزند پاکی زاده .پاکزاد و زاده پاک هردو در جبهه ها حضور داشتند.👊 . 🍂گویی جسم اثیری اش در کالبد جسم اسیری نمی گنجید که هم نتوانست طعم ، لعبت دنیا را به او بچشاند . . 🍂چهار ماه بعد از ازدواجش بود که به سوی حقیقی پر کشید❤️ . بر مزارش نوشتند: . زادروز: ۱۳۴۵/۸/۱۸ . شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴ . 🍃بعد از این تا مدت ها هنوز چندین خانواده با تاریکی شب ،چشم شان به در خشک بود بلکه دوباره زنگ خانه، نوید آمدن ناشناسی را بدهد که برایشان آذوقه پشت در می گذاشت😥 . ✍نویسنده : . ❣به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۴۵ . 📅تاریخ شهادت: ۴ دی ۱۳۶۵ . 📅تاریخ انتشار: ۳ دی ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدا کرمان . نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یَا کَثِیرَ الْخَیْرِ بیشتر بیشتر ... لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ...
مَادر آخرین دُعا را هم‌ کرد ... إلهی وَ سَیِّدی بِحَقِّ گریه های حَسَنْ و حُسَینَم ... در فراقم از گناهان شیعیانم در گُذر ... ▪️یَا کَثِیرَ الْخَیْرِ سرخط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: 🌹اصطلاح شیر زن رو خیلی شنیدید نه ؟ از جیگر گوشه گذشتن میدونین چه سخته؟ نمی‌دونم چی بگم... زبون بعضی وقتا بند میاد... انگشت ها یاری گرفتن قلم و نوشتن نمی‌کنند... چشم هم می‌بیند هم نمی بیند... گوش ها حرفهایی را می شنود که گویی از دهان فرشته ها بیرون می آید... . 🌹 دوتا پسرش شهید شدن، میگه سه تا پسر دیگه هم دارما، پنج تاشونو واسه پنج تن کنار گذاشتم، هم اکبرم و هم اصغرم رو خودم کفن کردم و گذاشتم تو قبر به همون خدایی که جون به تن هممون کرده.... . 🕊همیشه دوستت دارم ای شهید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۱۶ سال بیشتر نداشت که شد و حالا این پسرک، نه تنها فرزند بلکه هم بازی و همه وجودش شده بود... احمد قد کشید و بزرگ شد و حالا از مادر اجازه مےخواست... این با جنگ بیگانه نبود سرزمینی نیست که به چشم استعمارگران نیاید... اما سلام بدرالدین به پسر اجازه رفتن داد... پسر رفت و مادر به چشم خود مےدید که پسرش، دوستش، هم بازی اش، پاره تنش دارد مےرود اما سر بلند کرد و گفت: عجب صبری دارند این ... عجب دل بزرگی دارند ... راست گفته اند هیچ تیری، بر پیکر شهید اصابت نمی کند مگر آنکه اول... از  قلب مادرش گذشته باشد همیشه "قلب مادرشهید"، زودتر شهید می شود ! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌• فرموده بود از نشانه های مومن، محبت ِ کودکان است که هم رقیق القلب اند و هم بی کبر اند و هم بی کینه؛ اصلا بچه ها همیشه دوست داشتنی اند... دختر بچه ها اما؛ دوست داشتنی تر اند! سه ساله هم که باشند و تازه زبان باز کنند؛ مدام توی این و آن خیمه گشت می زنند و زبان می ریزند و می برند و یک بغل وان یکاد ِ جمع می کنند! خلاصه کلّی هاشمی ِ غیرت اللّهی باید ساعت ها توی صف ِ انتظار بایستاند تا شاید چند لحظه ای هم که شده، توفیق ِ به آغوش کشیدن ِ دردانه ی و نوازش آبشار ِ گیسوان ِ حضرتش، رزق من حیث لایحتسبشان شود! این وسط اما سهمیه ی آغوش ِ بعضی ها محفوظ است تا خارج از نوبت های طولانی، خریدار ِ نازهای حضرت ِ شوند! برادرهای بزرگ خصوصا برادرهایی از جنس ِ ، مشتری همیشگی زبان ریختن های بانوی سه ساله اند و دلشان با هر داداش علی گفتن ِ حضرت ِ بانو قنچ می رود و مست ِ تماشای سیمای اش می شوند... جناب ِ عمو هم که تا بوده جذاب ترین و مردترین و عبّاس ترین ِ همبازی های بوده که هیبت ِ مردانه اش را هیچ چیز به اندازه ی در آغوش گرفتن ِ حضرت سه ساله تلطیف نمی کند و با هر گفتن ِ حضرت رقیه در حضور جناب ِ امام و حضرت ِ خواهر؛ سیمای اش گل می اندازد و سر ِ ادب ِ ابالفضلی اش را تا تماشای ارض ِ کربلا نزول اجلال می دهد... این وسط اما خوب فهمیده از وقتی به کربلا رسیده اند؛ جنس ِ بغل کردن های حسابی فرق کرده است... این روزها حضرت ِ سه ساله باران ِ چشم های بابا را زیاد می بیند و هر چقدر هم که زبان می ریزد برای خنداندن ِ بابا؛ امام بیش تر می بارد... رقیه اما شکایت ِ های بابا را فقط به علی می گوید و علی هم فقط گوش می کند و گاه گاهی لبخندی تحویل حضرت ِ سه ساله ای می دهد که خیلی دوست دارد نقش ِ ِ شش ماهه‌ها را بازی کند... خلاصه سه ساله، سه ســــــــــــال است از گل کمتر نشنیده و اگرچه شب های زیادی شب اند و تاریک؛ اما رقیه دلش مثل ِ همیشه روشن است... آخر اینجا پاسبان ِ خیام است و هست و هست و هست و علی هست و هست و عـ طـ شـ نیست... تا فردا اما؛ خدا بزرگ است...
. عطر سیب می آید حس نمی کنی؟ امروز آسمان اصفهان ستاره باران می‌شود، چرا که حسینی دیگر از قبیله حسینیان به دنیا می آید صاحب آن آستین خالی رها در باد را می گویم علمدار لشکر امام حسین علیه السلام... حاج حسین خرازی علمدار جبهه ها ۶۴ ساله شد ... به نیت فرج و سلامتی آقا صلوات + و عجل فرجهم معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‍ اولین شعر در رثای مادر شهیده فاطمه اسدی، توسط استاد امیری اسفندقه سروده شد: دست در دست نور می‌آید زنی از راه دور می‌آید چه زنی شیرزن، زنی دیگر زنی از نور نیز روشن تر زنی از نسل روشن باران داغدار شهادت یاران تهی از ترس و یأس و دلشوره قلب تاریخ، نبض اسطوره اسوه عشق، اسوه ایثار خفته در کوه و همچنان بیدار ابر و آتش، بهار و تابستان آبروی تمام کردستان می‌رسد باشکوه چون خورشید زنی از پشت کوه چون خورشید همه فرهنگ و فر، همه آیین زینبی واره فاطمه آیین می‌رسد تا که داغ تازه شود کوچه با چلچراغ تازه شود می‌رسد داغ همچنان خبرش داغدار دو گوشه جگرش با وقار و صبور و سنگین است زن دیگر که گفته‌اند این است زنی از شام روضه‌های دمشق پاسدار عفاف و عزت و عشق زنی آیینه دار بیداری زنی آیینه وفا، آری آری، آری زنی شهیده و پاک رفته از خاک تا دل افلاک آسمان حبس کرده آهش را باد جارو کشیده راهش را می‌زند آب کوچه را باران موج در موج گریه‌ی یاران به زنان قبیله‌ی سوگند بسپارید تا که کل بکشند دست در دست نور می‌آید زنی از راه دور می‌آید زنی از نسل روشن باران داغدار شهادت یاران ✍مرتضی امیری اسفندقه
صاحب قبر بی نشون سلام برا زیارتت کجااا بیام
آن شب از كوچه ‏ها كسى می رفت‏ كوله بارش پر از بود دست ، دوباره يك قرآن‏ و نگاهش اسير بود آن شب از كوچه ‏هاى بارانى‏ كاروان‏هاى عشق می رفتند باز هم غرق عود و آيينه‏، ميهمان‏هاى عشق می رفتند صبح فردا، ميان هر تابوت‏ دشتى از ياس و لاله می رويد آه! مادر هنوز است! دشت را سينه خيز می بويد
آن شب از كوچه ‏ها كسى می رفت‏ كوله بارش پر از بود دست ، دوباره يك قرآن‏ و نگاهش اسير بود آن شب از كوچه ‏هاى بارانى‏ كاروان‏هاى عشق می رفتند باز هم غرق عود و آيينه‏، ميهمان‏هاى عشق می رفتند صبح فردا، ميان هر تابوت‏ دشتى از ياس و لاله می رويد آه! مادر هنوز است! دشت را سينه خيز می بويد
یَا کَثِیرَ الْخَیْرِ بیشتر بیشتر ... لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ...
💔 سلام ... من نبودم آن روزها❗️❕❗️ سوختنت را ندیدم... نه میخی دیدم نه زخم بازویی... اما به اندازه ی تمام شنیده هایم زجر کشیدم... کردم... برای غربت غریبانه ات...😭 و اکنون در حرارت آتشی می سوزم که بیادم می اورد شما آنقدر عظیم بود که حتی نمیتوانم ضریحت را بغل بگیرم و در آغوشت برای همه ی مصائبت بریزم... اما مادر نمیگذارم قبر پنهانت پرچمهای عزاداری مرا پایین بکشد... اینجا را به شما قدم به قدم حَرمت میکنیم❗️ عزا علم میکنیم...🏴 همه ی ما را حَرمت میکنیم.... ☝️ 🌴🕯🥀🕯🌴
💔 اگر ننه علی را نمی‌شناسید این پست را بخوانید مادری بود بنام ننه‌علی وقتی پسرش شهید شد، آلونکی ساخت در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش شب و روز اونجا زندگی میکرد قرآن می‌خواند و همان جا دعا میکرد... اصلا زندگی اش پیش علی اش بود سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود آخر هم همانجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود این داستان یک شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم... یار آخرالزمانی ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 این تصویر را هیچ گاه از خاطر مَبَـــر‼️ " مادری در حال شانه زدن موهای جگر گوشه شهیدش" دلہای مادران زیادی سوخته 🥀 تا این انقلاب و نظام به من و تو برسد مبادا شرمنده شان شویم ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مادری بود بنام ننه‌علی آلونکی ساخته بود در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود و همونجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود این داستان یک شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم... یاد کنیم همه ی مادران و همسران شهدا را با ذکر صلوات بر محمد وآل محمد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مادری بود بنام ننه‌علی آلونکی ساخته بود در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود و همونجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود این داستان یک شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم... یاد کنیم همه ی مادران و همسران شهدا را با ذکر صلوات بر محمد وآل محمد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh