eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
13.7هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
#لاله‌های_آسمونی او #همیشه چند روز 📆قبل از عملیات به جبهه می‌رفت تا وقت خود را #بیهوده از دست ندهد، بعد از شهادتش بود که نامه‌ای پیدا کردیم مبنی بر این که مهدی را به‌عنوان #مبلغ به کردستان اعزام کرده بودند و او به ما خبر نداده بود.⚠️ هر بار که می‌خواست به جبهه برود با من #تماس می‌گرفت و خداحافظی می‌کرد👋، آخرین دفعه ای که برای خداحافظی با من تماس گرفت، حسی #عجیب داشتم و دوست نداشتم تماس او را قطع کنم،❌ به من گفت در منزل خواهرمان #چمدانی دارد که در آن نواری📼 را گذاشته است، بعد از چند روز فرزندم در منزل بازی می‌کرد که ناگهان گفت #عمو مهدی شهید شد، من او را دعوا کردم و حرفش را جدی نگرفتم. شب هنگام #پدرم تماس گرفت و خبر شهادت برادرم را به من داد،😔 چمدان برادرم را که باز کردم و نوارش را #گوش دادم، متوجه شدم که با صوتی زیبا سوره الرحمن 📖را قرائت می‌کند .مهدی #الرحمانش را خواند و رفت. 😇 ✍ به روایت برادرشهید #شهید_مهدی_خاتمی🌷 #سالروز_ولادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خوشا ! آن گُل كه دستانت مُعطّٓر كرده ، عطرش را . . . #شهید_جهانپور_شریفی🌷 #سالروز_شهادت نشر معار
🌺🌱به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس بروم،  فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا،  بابا من که نبوسیدمت،  دارم میرم ماموریت. گفتم :  یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید.برای همیشه . . .  🌺🌱در آن لحظه  شوق پدرم را دیدم ؛شوق به شهادت،انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد. 🌺🌱در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت...خیلی بی تابی می کردم...به گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر  پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ... ✍راوی: دختر شهید 🌷 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh