eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
345 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ها میگویند اگر فرزندان زیاد شدند تربیتشان مشکل میشود فرزندان تربیت تک تک انها نیست تربیت محیط خانواده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220326-WA0020.
4.2M
صوت زیارت عاشورا با نوای استاد فرهمند 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن با صدای علی فانی 🌴💢🌸💢🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20211014-WA0010.mp3
5.86M
امام رضــا قربون کبوترات چهارشنبه های امام رضایی 🌴💎💢💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مداحی:کربلایی ام کن ✨
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقدمه‌ی خوب شدن، سپردن دستت به دست خوبان است! و چه خوبی بهتر از شهدا🌹 "دلت را به شهدا بسپار " لحظه هات بوی خدا میگیره و دور گناه رو خط میکشی ...
عطرِ نفس شما از هر کجا گذشت « بهار » شد ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
به قمر بنی هاشم سلام الله علیه با دو بیت شعری که رضوان الله علیه از ارواحنا فداه نقل کردند 🔻جناب آقای مصطفی حسنی تعریف کردند: روزی همراه بعضی از دوستان جهت زیارت آقای مجتهدی به قزوین منزل آقای حاج فتحعلی رفتیم ، بعد از اینکه لحظاتی را در خدمتشان سپری کردیم ، خطاب به حاج آقا فتحعلی فرمودند : کاغذ و قلمی تهیه کنید تا یک دو بیتی درباره حضرت ابالفضل علیه السلام بگویم ، حاج علی آقا یک برگ کاغذ و قلمی به ایشان دادند ، پشت کاغذ مقدار اندکی خط خورگی داشت ، فرمودند اسم آقا را بر روی کاغذ قلم خورده نمی نویسند و حاج علی آقا فورا کاغذی کاملا تمیز مهیّا نمودند ، آنگاه آقای مجتهدی گفتند : حضرت ولیّ عصر ارواحناه فداه می فرمایند : هر کس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر منیر بنی هاشم حضرت عباس سلام الله علیه بشود ،حتما حاجتش بر آورده خواهد شد و سپس شروع به خواندن بیت اوّل کردند و در فاصله بین بیت اوّل و دوّم حدود نیم ساعت با شدت تمام می گریستند، آنگاه بیت دوّم را خوانده و باز حدود نیم ساعت شدیداً گریه کردند آنگاه دو بیتی را روی کاغذ نوشتیم که عبارت بود از: "یادم ز وفای اشجع الناس آید وز چشم ترم سوده الماس آید آید به جهان اگرحسین دگری هیهات برادری چو عباس آید" 📚لاله ای از ملکوت ص ۲۳۶ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شهادت یک سرباز نیروی انتظامی در بوشهر 🔹در درگیری ماموران نیروی انتظامی با اشرار مسلح در بندرگناوه در استان بوشهر سرباز وظیفه ناجا سید نوید موسوی به شهادت رسید و ستوان‌یکم جلیل درازه مجروح و به بیمارستان منتقل شد. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خوشا به حال کلاغی که کنج لانهٔ خود کبوترانه تو را دوست داشت، زائر شد... 🖇💌
پیام من فقط این است : در زمانِ غیبت اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاسم سلیمانی: نمی توانم از حسین پورجعفری نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم‌. 🌷 نزدیکترین و وفادارترین یار حاج قاسم تولدت مبارک 🔹️ به مناسبت سالروز تولد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا ابا عبدالله دیگران را غم محشر بود و ما را نیست چون که آغاز به نام تو شود محشر ما سید رضا مؤید 🌴💙🌴
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد به خودم اومدم... یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد... +مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!! پشت سر هم سرفه میکردم سعی کردم چشمام رو باز کنم... سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم... مژده درست بالای سرم ایستاده بود... بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن. آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده... وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم سرشو انداخت پایین... رو به مژده کرد و گفت ×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید... یاعلی . +‌متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار. بهار بدو بدو به سمتم اومد =مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن ، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن مژده چشم غره ای به بهار رفت ... بعد هم رو به کرد +مروا جان دیشب که شام نخوردی ! اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی ! خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده، زیر چشمات سیاه شده ... یکم به فکر خودت باشی بد نیستا آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ... از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟ _نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده... سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ... به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت ‌×مروا جان ، من اصلا ... نذاشتم حرفشو کامل کنه ... با مهربونی گفتم _گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ... و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم... به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست رو به مژده کردم و گفتم _مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه ! چی کار کنم ؟! یکم فکر کرد و گفت +روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا اونو چیکار کردی؟ _بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید... اون رو تو پلاستیک گذاشتم ... وایسا الان درش میارم .... +باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم... بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن دماغم خوب بشور... باشه ای گفتم ... لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم... شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم... مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم... خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده بهار اون بیرون ایستاده بود صداش زدم _بهاااار یه لحظه میای ؟ +جانم مروا ؟ _کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟ +آره حتما ، یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم _خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن... با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم... بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ... رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد... یک آن ... یاد اون ‌اتفاقات افتادم ... زمین های خاکی ... اون شهید ... اون مرده... با خودم گفتم من که خواب نبودم ؟! پس اوناها چی بودن دیگه؟ من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم پس واقعی بودن دیگه!! احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ... هوففف... بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم... البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم... خواب ۵ تا مرد... ای واییی!!! ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم... ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ... نه نه ... نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ... به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه... حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه... سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم... +خب خب ، مروا خانوم... بفرمایید این هم صبحانه ... بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست _ممنون مژی جونم. +خواهش میکنم گلی. بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند... +بسم الله . بچه ها شروع کنید ... که امروز خیلی کار داریما... بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت =ای به چشم مژده خانم... میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟ با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت +نمیدونم والا... فعلا که نه خبری نیست ... هرچی خدا بخواد. وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت =میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟ ×دقیقا تاریخش مشخص نیست. ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه... = ایول ، پس یه عروسی افتادیم حالا لباس چی بپوشم؟ خنده ای کردم و گفتم _شما حالا صبحانتون رو بخورید . بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت =ای به چش... هنوز حرفشو کامل نکرده بود که تلفنش زنگ خورد... =‌اومدم ... خب بزار صبحونه بخورم... میگم اومدم... الله اکبر ... باشه باشه... تو منو میکشی آخرش... تلفنش رو که قطع کرد ... مژده خندید و گفت +آقا بنیامین بود ؟ بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت _آره آره.... ای وایییی زبونم سوخت ‌، خدا لعنتت کنه بنیامین ... نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت = خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق میکنن ولی خب چاره چیه ؟ +بهار میری یا ... بهار با شیطونی گفت = نه نه میرم خوشگلم ، شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ... مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد... و سریع از نمازخونه خارج شد... دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ... این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود... که ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh