الهی که اشکِ شوق پیرهنمو نوخیس کنه...
دعا از این قشنگ تر..؟ دل مادرم شاد بشه،
Dolatmand Kholf - Shahe Khorasaniam (320)-1.mp3
7.42M
*شاه پناهم بیده خسته ی راه آمدم*♪♫
*آه… نگاهم مکن؛ غرقِ گناه آمدم*♪♫
🎧 *به زبان تاجیکستانی*
♥️ *پیشنهاددانلود*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتون مبارکااااا😊🌹❤️😊
#کانال_زخمیان_عاشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوابیه ابوذر روحی در مورد کپی بودن آهنگ سلام فرمانده🤦♀️👇
#کانال_زخمیان_عشق
گفتم اینجا تا مشهد
چقدر راه است ؟!
گفت: آنقدر که بگویی …
#السلامعلیک_یاعلی_بن_موسیالرضا
#کانال_زخمیان_عاشق
#رمان
فالی در آغوش فرشته
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
#فاضل_نظری
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم .
با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم .
قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته .
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم .
★★★★
بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم .
یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم .
سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود .
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن .
به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم .
یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم .
لیلای منی ، مجنون توام .
لیلای منی ، مجنون توام .
هرشب تو حرم ، مهمون توام .
من با تو باشم ، آروم میگیرم .
با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد .
با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم .
آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟!
چرا اینجوری نابودم کردی !
این رسم عاشقیه ، نامرد !
خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی .
تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته !
با گریه فریاد زدم .
برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد .
نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ...
هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم .
خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم .
مقصر خودم بودم ، خودم !
وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم !
با دستم به قفسه سینم کوبیدم .
د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟!
موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم .
دوست دارم نامرد ، دوست دارم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
[ یڪ ماه بعد ]
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم .
چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم .
لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم .
یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم .
زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه .
فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه .
باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد .
توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم .
امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم .
قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ...
بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری .
با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم .
+ خواهر جان افتخار می دید ؟!
- کاوه خیلی جیگر شدی ها !
خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن .
به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم .
+ اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟!
با خنده گفتم :
- میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه .
با دستش به عقب هلم داد .
+ دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی .
با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم .
با لحن بچه گانه ای گفتم :
- داداشی .
+ جان داداشی .
- میشه نلی خواستگالی ؟!
با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت :
+ چلا ملوا خانوم ؟!
خنده ی بلندی کردم .
- اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی .
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟!
فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟!
هوم ؟
تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم .
- تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی .
وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش .
با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم .
× خواهر و برادری خوب خلوت کردینا !
کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها .
مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم .
فقط سریع بیاید که داره دیر میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh