مراقبشباشید
#اینخرابشدهمجازی
چه ایمانها را به باد داده ؛
و چه آبروها را بر زمین ریخته ...
نَبضِ قَلْبِی یَا حُسَیْنْ
#مراقبقلبهاتونباشید
مگر نمیدانید ؛
ضربان قلب به حُسَیْنْ پایبندست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیکر «فرمانده حیدر» در راه میهن است
🌷پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد جنتی، معروف به حاج حیدر که فرمانده لشکر زینبیون بود، پس از دو سال تا ساعاتی دیگر به کشور برمیگردد.
«فرمانده حیدر» در تاریخ ۱۶ فروردین ۹۶ در حماه سوریه منطقه تل ترابی به شهادت رسید و همچون حضرت عباس (ع) سر و دستش را فدا کرد.
سردار سلیمانی درباره این فرمانده شهید گفته بود: حیدر یکی از بهترینهایم بود.
#ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍃°|سخنهادارداين نقش
نگينِ خاتم #رهبر😍
كه مابا زينبيم ازما
حمايت میكند #زينب✋
🍃|°دفاع ازمرقدزينب
بدوش اهل ايران ست👊
ازاين كشور همـ اے مردم
حفاظت میكند زينب😌
✨ #آقـامـونـه
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #من_با_تو اثر انگشت ما از قلب هائی که لمسشان کرده ایم هیچوقت پاک نمی شود.... "هیچ وقت"
#من_باتو
#قسمت_45
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجــم
(بـخــش اول)
همونطورڪہ لبم روبہ دندون گرفتہ بودم بہ ڪمد لباس هام زل زدم،نگاهے بہ لباس هاانداختم در ڪمدروبستم وازاتاق خارج شدم.
مادروپدرم بااخم روے مبل نشستہ بودن،لبم روڪج ڪردم و آروم گفتم:مامان چے بپوشم؟
مادرم سرش رو بہ سمتم برگردوند،نگاهے بهم انداخت همونطور ڪہ سرش رو بہ سمت دیگہ مے چرخوند گفت:منو بپوش! مثل دفعہ ے اول استرس نداشت!
جدے و ناراضے نشستہ بود ڪنار پدرم.
اخم هاے پدرم توے هم بود،ساڪت زل زدہ بود بہ تلویزیون!
هشت روز از ماجراے اون شب میگذشت،خانوادہ ها بہ زور براے خواستگارے دوبارہ رضایت دادن!
پدر و مادر من ناراضے تر بودن،چون احساس میڪردن هنوز همون هانیہ ے سابقم!
نفس بلندے ڪشیدم و دوبارہ برگشتم توے اتاقم،در رو بستم.
دوبارہ در ڪمد رو باز ڪردم،نگاهم رو بہ ساعت ڪوچیڪ ڪنار تخت انداختم،هفت و نیم!
نیم ساعت دیگہ مے اومدن!
نگاهم رو از ساعت گرفتم،با استرس لبم رو مے جویدم.
پیراهن بلند سفید رنگے با زمینہ ے گل هاے ریز آبے ڪم رنگ برداشتم،گرفتمش جلوے بدنم و مشغول تماشا توے آینہ شدم.
سرے تڪون دادم و پیراهن رو گذاشتم روے تخت،روسرے نیلے
رنگے برداشتم و گذاشتم ڪنارش.
نگاهے بہ پیراهن و روسرے ڪنار هم انداختم.
پیراهن رو برداشتم و سریع تن ڪردم،دوبارہ نگاهم رو بہ ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقہ!
چرا احساس میڪردم زمان دیر میگذرہ؟چرا دلشورہ داشتم؟
زیر لب صلواتے فرستادم و روسریم رو برداشتم.
روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم و چادر نمازم رو از روے رخت آویز پشت در برداشتم.
باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقہ!
همونطور ڪہ چادرم رو روے شونہ هام مینداختم در رو باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
رو بہ مادرم گفتم:مامان اینا خوبہ؟ چادرم رو ڪنار زدم تا لباسم رو ببینہ،مادرم نگاهے سرسرے بہ پیراهنم انداخت و گفت:آرہ!
پدرم آروم گفت:چطور تو روشون نگاہ ڪنیم؟
حرف هاشون بیشتر شرمندہ م میکرد.
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخونہ رفتم،سینے رو ڪنار ڪترے و قورے گذاشتم،مشغول چیدن فنجون ها شدم.
پنج تا،پدرم،مادرم،پدر سهیلے،مادر سهیلے و سهیلے!
حتے تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین!
چہ برسہ حتے فڪرڪنم باهاش ازدواج ڪنم!
یاد چهرہ ے جدیش بعد از خواستگارے افتادم،جدے بود اما اخمو نہ!
جذبہ داشت!
توقع داشتم اون سهیلیِ همیشہ مودب و خندون بہ خونم تشنہ باشہ!
صداش پیچید توے سرم:این دفعہ ڪہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید!
لبخندے روے لبم نشست و مثل اون روز گفتم:دیونہ!
دوبارہ حواسم رفت بہ ساعت،هشت نشدہ بود؟
آشپزخونہ ساعت نداشت،سریع وارد پذیرایے شدم و ساعت رو نگاہ ڪردم،هشت و دہ دقیقہ!
از هشت هم گذشتہ بود!
پس چرا نیومدن؟
فڪرے مثل خورہ بہ جونم افتاد،نڪنہ سهیلے میخواست تلافے ڪنہ؟!
با استرس نگاهے بہ پدر و مادرم انداختم.
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے زنگ آیفون باعث شد هین بلندے بگم و دستم رو بذارم روے قلبم!
پدر و مادرم سریع بلند شدن،پدرم بہ سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر ڪرد و رو بہ من گفت:چرا وایسادے؟برو تو آشپزخونہ!
بہ خودم اومدم با عجلہ وارد آشپزخونہ شدم،بہ دیوار تڪیہ دادم قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روے قلبم و چندتا نفس عمیق ڪشیدم!
صداے سلام و یااللہ گفتن پدر سهیلے بہ گوشم رسید.
سهیلے نامرد نبود!
بدنم مے لرزید،از استرس،از خجالت!
چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلے رو بہ رو بشم؟!
صداشون رو میشنیدم،پدرم و پدر سهیلے مشغول صحبت بودن.
چند لحظہ بعد صداے خندہ هاے ضعیفے اومد و پشت سرش مادرم گفت:هانیہ!
با استرس چادرم رو سر ڪردم،خواستم بہ سمت ڪترے و قورے برم ڪہ ادامہ داد:یہ لحظہ بیا مامان جان!
باتعجب ازآشپزخونہ خارج شدم،سرم پایین بودونگاهم بہ فرش ها.
رسیدم نزدیڪ مبل ها،آروم سلام ڪردم. پدر و مادر سهیلے عادے جواب سلامم رو دادن!
خبرے از نارضایتے و ناراحتے نبود!
خواستم لب بازڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدرسهیلے گفت:جیران جان ایشون عروسمون هستن؟
باشنیدن این حرف،گونہ هام سرخ شد،سرم روبیشترپایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد:بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
پدرسهیلے گفت:عروس خانم،ما دامادو سرپا نگہ داشتیم تاگُلارو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ با مادرتون سرجنگ داشت گُلارو نمیداد!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!
ڪمے سرم روبلندڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت وشلوار مشڪے تن ڪردہ بود،دستہ گل رز قرمزبہ دست ڪنارمبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت:هانیہ جان سرپا ایستادہ دادن!
و باچشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم،نگاهش رودوختہ بودبہ گل هاسریع گفت:سلام!
آروم وخجول جواب دادم:سلام!
دستہ گل روازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دورشدم روبہ جمع گفتم:من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#من_باتو #قسمت_45 ✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجــم (بـخــش اول) همونطورڪہ لب
#من_باتو
#قسمت_45
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت چــهــل و پــنــجـم
(بــخــش دوم)
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
اون شب...ڪارهام واقعاناخواستہ بود!
آب دهنم روقورت دادم وادامہ دادم:اتفاقاتے افتادہ بودڪہ هول شدم!
نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان بیان خواستگارے....
مڪث ڪردم،سهیلے نشست روے مبل،لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزے زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت:عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روے لب هام:چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز.
نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!
بہ سمت ڪترے و قورے رفتم،با وسواس مشغول چاے ریختن شدم.
چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد.
با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن.
پدرم گفت:ڪیہ؟
مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت:نمیدونم!
با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت.
پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
بیا بابا جان!
با اجازہ ے پدرم،بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش،تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو برداشت.
بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت:خوبے خانم؟
خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مے لرزید،سرش پایین بود.
خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت:مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟چرا دڪمون میڪنے؟
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے خم شدہ بودم انداخت.
عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تتہ پتہ گفت:ما خبر نداشتیم.
مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت:شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت:چرا صدات قطع شد؟
یاالله ے گفت و وارد شد.
متعجب زل زد بہ من،نگاهش افتاد بہ سهیلے!
عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد:ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگارے هانیہ س.
چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت:تا ما باشیم بـے خبر جایـے نریم.
جیران خانم از روے مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت:این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت:شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!
انگاراسترس داشت!
هستے باخندہ گفت:هین هین!
سرم روبلندڪردم وزل زدم بہ صورت هستے لب زدم:جانم.
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،خواستن برن ڪہ امین اومدبہ سمت سهیلے.
متعجب رفتم ڪنار.
دستش روگرفت بہ سمت سهیلے و گفت:سلام امیرحسین!
چشم هام گردشد!
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!
سهیلے ازروے مبل بلندشدوروبہ روش ایستاد.
دستش روآروم فشردوجواب سلامش رو داد!
امین جدے گفت:ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش روبہ سمت من برگردونہ و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!
خیرہ شدہ بودم بهشون.
پدرسهیلے گفت:همدیگہ رو میشناسید؟
امین سریع گفت:بلہ منو امیرحسین حدودچهارپنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بودسینے ازدستم بیوفتہ!
امین روبہ سهیلے گفت:شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ!
چشم هام روبستم!
تقریباسینے چاے روبغل ڪردہ بودم!
سهیلے دوست امین بود!
صداے امین پیچید:ببخشیدبـے خبر اومدیم.
بالحن نیش دارے ادامہ داد:خداحافظ رفیق!
چشم هام روبازڪردم،لبم روبہ دندون گرفتم.
سهیلے نشست روے مبل.
دست هاش روبہ هم گرہ زدہ بود.
شهریار نگاهے بهم انداخت ولبخند زد.
واردحیاط شدن وچندلحظہ بعد صداے بستہ شدن دراومد.
پدرم گفت:هانیہ جان بروچاے بیار همہ ے اینایخ ڪرد.
عصبے بودم،دست هام مے لرزید. ،
جیران خانم سریع گفت:نہ نہ خوبہ!
سینے چاے روگذاشتم روے میز جلوے سهیلے.
سریع ڪنارپدرم نشستم.
نگاهم رودوختم بہ چادرم.
مدام توسرم تڪرارمیشد،سهیلے دوست امینِ!
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرارڪنم.
ولے نبایدبچگانہ رفتارمیڪردم بایدباسهیلے صحبت میڪردم.
چنددقیقہ بعدپدرسهیلے گفت:میگم جوونابرن باهم صحبت ڪنن؟
منتظرچشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم بالبخندگفت:آرہ ما حوصلہ شونوسرنبریم.
سهیلے ڪلافہ پاهاش روتڪون می داد،سرش روبلندڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم روبہ من گفت:دخترم راهنمایـے شون ڪن بہ حیاط!
نفسم روآزادڪردم وازروے مبل بلندشدم.
سهیلے هم بلندشد،بافاصلہ ڪنارم مے اومد.
واردحیاط شدیم.
نگاهے بہ حیاط انداخت وبہ تخت چوبے اشارہ ڪردآروم گفت:بشینیم؟
ادامــه دارد...
💞 #کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh