eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽• من اھل کربلام🕌 🎧 🕯 📲
سلام دوستان ارزشمندم از امروز عمری باشه در خدمتم کانال بار گذاری میشه مثل قبل ببخشید یه هفته در محضر مطهر امام رضا علیه السلام بودم نائب الزیاره همه شما دوستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آغاز طرح تمدید گذرنامه‌های فاقد اعتبار برای سفر به اربعین 🔹رئیس پلیس گذرنامه: در تهران ۵ مرکز «ستارخان، پلیس گذرنامه در خیابان کوه‌نور، شهرری، ورامین و شهریار» و در مراکز استانهای سراسر کشور به‌طور همزمان گذرنامه‌های فاقد اعتبار برای سفر به اربعین تمدید می‌شود. 🔹تمدید گذرنامه یک ماهه فقط در ادارات گذرنامه و پلیس‌های امنیت عمومی شهرستان‌ها انجام می‌گیرد.
🌿 الگوی جاوید یک از بند هوا و هوس رستن است و من این الگو را دوست دارم. 📚 کتاب طنین همت
من طعم شیرین جهاد در راه خدا را چشیده‌ام، جانبازی حضرت ابوالفضل(ع) را تجربه کرده و اسارت حضرت زینب(س) را لمس کرده‌ام و از طرفی مفقود هم بوده‌ام. تنها چیزی را که از خدا می‌خواهم تجربه کنم. آزاده‌ی شهیدی که روز تبادل اسرا به شهادت رسید.
: به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم که، را حجاب را، حجاب را، رعایت کنید.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشتاقٌ لها بقدرِ إشتياقِ المؤمن الى الجنَّة مشتاق، دلتنگ، خواهانِ او به قدر اشتیاقِ مؤمن به بهشت .. 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترین_ بهانه به‌"طیــن"سر بزن! حالِ‌توخوب‌میشود‌، به‌اندازه‌درآغوشِ‌خدا‌بودن 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به جلوی خانه رسیدم پویا رادیدم که با رامین در حال صحبت کردن بود . باخودم گفتم :نکنه رامین همه چیز رو گفته باشه . بانگرانی از ماشین پیاده شدم .به سمتشان رفتم .به پویا گفتم : _تو اینجایی _سلام ببخشید بابت اتفاق چنددقیقه پیش. رامین که از چیزی خبر نداشت به من گفت: _ثمین جان معلوم هست از صبح تا حالا کجایی؟نمیگی نگرانت میشم خجالت زده از حرفهای رامین نگاهی به پویا کردم که غیرتی شده بود .با عصبانیت به رامین گفتم: _اینکه من کجا بودم فکرنکنم ربطی به شما داشته باشه.لطفا ما رو چند لحظه تنها بزارید رامین با خشم از ما دور شد .به پویا گفتم: _بخاطر گستاخی رامین عذرمیخوام.ببخشید _فقط بخاطر تو و مامانت چیزی بهش نگفتم _نگفتی چرا الان اینجایی؟ _اومدم عشق بی معرفتم رو تا دریا همراهی کنم.اجازه هست خانومم با شنیده واژه (خانومم)بغض راه گلویم را بست.با ناراحتی گفتم: _پویا موافقی فرارکنیم؟؟ خندید و گفت:فرار!از کی؟از چی؟ _از همه چیز پویا ,از همه _یعنی میگی من عشقمو بدزدم؟ _اره,جراتشو نداری؟ _اما خانومم الان همه راضین .اگه قبلا که نامحرم بودیم هم میگفتی قبول نمیکردم _چراا ؟؟دوسم نداری ؟؟ -مگه میشه تو رو دوست نداشت .عاشقتم دربست,ولی عشقم نمیخوام فردا به بچه هامون بگم با مامانتون فرارکردم.میخوام بگم به خاطر عشقم جنگیدم .به نظرت اینجوری بهتر نیست؟ _نه نیست.!!!اگه دوسم داری بیا فرارکنیم و بریم یه جااای خیلی دور دستش رو به سمتم درازکرد و گفت: _ دستتو بده بهم تا آخر دنیا فرارکنیم.من حاضرم بخاطرت هرکاری کنم تا ثابت کنم دیوانه وار دوست دارم. دستش را گرفتم گرمای وجودش آرامم کرد.نگاهی به من کرد و گفت: _چرا دستات یخ کرده عزیزدلم؟حالا که دستات تو دستمه حاضرم تا اخر دنیا دنبالت بیام.نمیخوای بگی چی باعث شده دخترک سربه راه من به فکرفرارافتاده باشه؟ دستم را از دستش کشیدم و گفتم: _هیچی.فراموش کن.منتظر باش الان برمیگردم به داخل خانه رفتم و به مادرم گفتم: _سلام مامان آماده اید بریم؟ _سلام دختر معلوم هست کجایی؟ _بعدا واستون توضیح میدم فعلا بریم.پویا دم در منتظر مونده, راستی عمو احمدشون آمادن؟ _اره عزیزم قرارشد بریم اونجا تا باهم راه بیفتیم -باشه.پس من با پویا میرم شماهم بیاین کاری ندارین؟ -نمیخوای لباساتو عوض کنی؟ _نه مامان وسایلمو برداشتم _باشه عزیزم برو از خانه بیرون آمدم .رامین و پویا مشغول حرف زدن بودن .به انها نزدیک شدم و گفتم: _پویا بریم -کجا بانو؟ _بریم خونتون.بابا اینا هم الان راه میفتن بیان اونجا تا همگی باهم بریم _باشه شما سوار شو منم الان میام رو به رامین کرد و گفت: _اگه افتخار میدید بیاین باما بریم شمال .اون روز قول دادید ما رو همراهی کنید؟ سریع گفتم: _شاید ایشون کارداشته باشند رامین در جواب پویا گفت: _برای من افتخاره .حتما باهاتون همسفر میشم.پس لطفا چندلحظه بمونید تا کوله ام رو بردارم _چشم منتظرتونیم من که از آمدن رامین ناراحت بودم به پویا گفتم: _معلوم هست چیکار میکنی پویا؟ _چطورمگه؟ _چرا گفتی رامین بیاد .حوصله اش رو ندارم _حوصله منو که داری بانو؟ _میشه خودتو با اون مقایسه نکنی ,تو همه زندگیه منی _پس بخاطر من که همه زندگیتم اعضابتو خورد نکن.بزار این سفربه هممون خوش بگذره دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: _قول بده اعصابتو الکی خورد نکنی؟ _باشه با اینکه سخته ولی قول میدم میخواستم دستم را از دستش بیرون بکشم ولی پویا محکم دستم را گرفته بود در حالی که بغض کرده بود گفت: _ثمین حرفهای امروزت منو خیلی ترسونده .ثمین قول بده دستمو هیچ وقت ول نکنی,نزار همه دنیامو و آرزوهامو ازدست بدم درجالی که اشکم میریخت گفتم: _پویا میخوام اینو بدونی که اگه یه روزی مجبورشدم دستتو ول کنم بدون اون روز همه احساسم نسبت به زندگی مرده و من چاره ای جز نابودکردن زندگیم ندارم ,ولی الان یه قول بهت میدم .اینکه تا آخرعمرم فقط تو رو دوست داشته باشم نه کسی دیگه رو در حالی که ب دستم بوسه زد گفت: _منم تا آخرعمرم فقط تو رو دوست خواهم داشت . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در حالی که لبخند میزد گفت:تا حالا بهت گفته بودم تو واسه من مثل قناری می مونی!!!! دوست دارم تا اخر عمر تو قلبم زندگی کنی.میدونم تا به حال نگفته بودم ولی الان میگم تا بدونی منی که دیوونتم نمیذارم پروازکنی.حاضری بامن بمونی قناری من؟ در حالی که بغض کرده بودم گفتم: _پویا من خیلی خوشبختم که عاشقم شدی .اجازه میدم نزاری تو آسمون پروازکنم ولی اجازه میدی تو آسمون آبی چشمات پرواز کنم!!! خندید و گفت: _خوشم میاد تو هم پایه دیوونه بازی هستی عین خودم.دوتا خل و چل هردوزدیم زیر خنده .رامین سوار ماشین شد و گفت: _ببخشید منتظرم موندید پویا در حالی که به من نگاه میکرد لبخند زد گفت: _خواهش میکنم نیم ساعت بعد مقابل خانه عمو احمد بودیم.پویا گفت: _بفرمایید داخل _نه ممنون باباشون الان میرسن شما برو به خالشون بگو بیان بریم _باشه الان برمیگردم. دقایقی بعد همه دور هم جمع شدیم .من با خاله و عمو و البته پریا احوالپرسی کردم پدر هم رامین را به همه معرفی کرد. بالاخره بعد از دقایقی باهم به راه افتادیم .من و پویا همراه با رامین و پریا با یک ماشین به راه افتادیم و بزرگترها باهم. در طول مسیر خداخدا میکردم رامین از دلیل آمدنش حرفی نزند .حالم خیلی بد بود ترس عجیبی در دلم بود. رامین طبق معمول داشت لودگی میکرد و قصد داشت مرا بخنداند و پویا چشم از من برنمی داشت. من توان نگاه کردن به چشمان پر از تردید پویا را نداشتم بغض راه گلویم را بسته بود .دلم میخواست فریاد بزنم.با عصبانیت به رامین گفتم : _آقا رامین میشه انقدر حرف نزنید سرم درد میکنه -چشم خانوم _ممنونم.پویا میشه تو هم انقدر از تو آینه به من زل نزنی _ثمین جان چرا رنگت پریده .چیزی نمونده تا برسیم ویلا .میخوای برگردیم ببرمت دکتر _نه ممنونم خوبم فقط سرم یکم درد میکنه رامین که حس حسادتش گل کرده بود گفت: _ثمین به آقا پویا گفتی من و تو چه تصمیمی .... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم _پویا علاقه ای به شنیدن تصمیم مانداره _پویا که از آینه به من زل زده بود و به عکس العمل من دقت میکرد گفت: _برعکس خیلی علاقه دارم بدونم بانو به رامین گفت : _خوشحال میشم بدونم شما چه تصمیمی گرفتید که حال و روز ثمین این شده؟ _ما تصمیم گرفتیم چندروز دیگه بریم ایتالیا و اونجا باهم ازدواج کنیم پویا که شوکه شده بود وسط جاده ترمز گرفت,ماشینهای پشت سرمان بوق میردم و از کنارمان رد میشدند.پویا با عصبانیت از ماشین پیاده شد پریا که شوکه شده بود گفت: _ثمین این آقا چی میگه؟ از ماشین پیاده شدم و ..... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 .💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا